ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دو دوست در بیابان همسفر بودند در طول راه با هم دعوا کردند . یکی به دیگری سیلی زد . دوستی که صورتش به شدت درد گـرفته بود بدون هیـچ حرفی روی شن نوشت : امروز بهترین دوستم مرا سیلی زد .
آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه ای رسیدند و تصمیم گرفتند حمام کنند . ناگهان دوست سیلی خورده به حال غرق شدن افتاد . اما دوستش او را نجات داد . او بر روی سنگ نوشت : امروز بهترین دوستم زندگیم را نجات داد . دوستی که او را سیلی زده و نجات داده بود پرسید : چرا وقتی سیلی ات زدم ، بر روی شن و حالا بر روی سنگ نوشتی ؟ " دوستش پاسخ داد : وقتی دوستی تورا ناراحت می کند باید آنرا بر روی شن بنویسی تا بادهای بخشش آنرا پاک کند . ولی وقتی به تو خوبی می کند باید آنرا روی سنگ حک کنی تا هیچ بادی آنرا پاک نکند ".
سلام مهدی جان
وبلاگت پرمحتوا و جذابه
موفق باشی
ولی فکر میکنی دوستیهای این دوره و زمونه با این حکایت می خونه . . .
اصلا و ابدا
آی آدمها چه می کنید ؟ واقعا که گل گفتی
خدانگهدار
سلام
چه خوب می شد همه ما این داستان ها رو سر مشق قرار می دادیم.
موفق و سر بلند باشی
سلام
............
لینکتونو گذاشتم.
دوست خوبم سلام
دست و پایم گم بود دل من می لرزید
ساعت از لحظه دیدار گذشت
آمدی وه که چه زیبا بودی
دیدمت ساده تر از آینه ها بود دلت
شک و تردید مرا دیدن تو پایان داد
و چنین بود که آغاز شدی در قلبم
موفق باشید و پایدار