آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است

پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است. پشت سر هر آنچه که دوستش می داری.
و تو برای اینکه معشوقت را از دست ندهی، بهتر است بالاتر را نگاه نکنی. زیرا ممکن است چشمت به خدا بیفتد و او آنقدر بزرگ است که هر چیز پیش او کوچک جلوه می کند.
پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است. اگر عشقت ساده است و کوچک و معمولی، اگر عشقت گذراست و تفنن و تفریح، خدا چندان کاری به کارت ندارد. اجازه می دهد که عاشقی کنی، تماشایت می کند و می گذارد که شادمان باشی.

اما هر چه که در عشق ثابت قدم تر شوی، خدا با تو سختگیرتر می شود. هر قدر که در عاشقی عمیق تر شوی و پاکبازتر و هر اندازه که عشقت ناب تر شود و زیباتر، بیشتر باید از خدا بترسی. زیرا خدا از عشق های پاک وعمیق و ناب و زیبا نمی گذرد، مگر آنکه آن را به نام خودش تمام کند.
پشت سر هر معشوقی، خدا ایستاده است و هر گامی که تو در عشق برمی داری، خدا هم گامی در غیرت برمی دارد. تو عاشق تر می شوی و خدا غیورتر.
و آنگاه که گمان می کنی معشوق چه دست یافتنی است و وصل چه ممکن و عشق چه آسان، خدا وارد کار می شود و خیالت را درهم می ریزد و معشوقت را درهم می کوبد؛ معشوقت، هر کس که باشد و هر جا که باشد و هر قدر که باشد. خدا هرگز نمی گذارد میان تو و او، چیزی فاصله بیندازد.
معشوقت می شکند و تو ناامید می شوی و نمی دانی که ناامیدی زیباترین نتیجه عشق است. ناامیدی از اینجا و آنجا، ناامیدی از این کس و آن کس. ناامیدی از این چیز و آن چیز.
تو ناامید می شوی و گمان می کنی که عشق بیهوده ترین کارهاست. و برآنی که شکست خورده ای و خیال می کنی که آن همه شور و آن همه ذوق و آن همه عشق را تلف کرده ای.
اما خوب که نگاه کنی می بینی حتی قطره ای از عشقت، حتی قطره ای هم هدر نرفته است. خدا همه را جمع کرده و همه را برای خویش برداشته و به حساب خود گذاشته است.
خدا به تو می گوید: مگر نمی دانستی که پشت سر هر معشوق خدا ایستاده است؟ تو برای من بود که این همه راه آمده ای و برای من بود که این همه رنج برده ای و برای من بود که این همه عشق ورزیده ای. پس به پاس این، قلبت را و روحت را و دنیایت را وسعت می بخشم و از بی نیازی نصیبی به تو می دهم. و این ثروتی است که هیچ کس ندارد تا به تو ارزانی اش کند.
*
فردا اما تو باز عاشق می شوی تا عمیق تر شوی و وسیع تر و بزرگ تر و ناامیدتر. تا بی نیازتر شوی و به او نزدیکتر.
راستی اما چه زیباست و چه باشکوه و چه شورانگیز، که پشت سر هر معشوقی خدا ایستاده است!

خانم عرفان نظرآهاری

 

جنگجوی کوچک خدا

حتی اگر بسیار نحیف و ناتوانی، باز هم می توانی درهای بهشت را باز کنی. حتی اگر بی نهایت کوچک و ناچیزی، باز هم می توانی به ملکوت آسمان برسی. حتی اگر فقط یک روز فرصت داشته باشی، باز هم می توانی کاری بزرگ کنی، آنقدر بزرگ که هرگز کسی فراموشش نکند. اینها را پشه ای می گفت که روی برگی سبز بر بلندترین شاخه درختی در بهشت نشسته بود.

angellogo_blue2_small.jpg

پشه می گفت: آدم ها فکر می کنند تنها آنها می توانند به بهشت بیایند. اما اشتباه می کنند و نمی دانند که مورچه ها هم می توانند به بهشت بیایند. نهنگ های غول پیکر و کلاغ های سیاه ، گوسفندها و گرگ ها هم همینطور.
یک عصای قدیمی، یک چاقوی زنگ زده، یک قالیچه نخ نما هم می تواند به بهشت بیاید، به شرط آنکه کاری کند، به شرط آنکه خدا را در چیزی یاری کند.
پشه ها زود به دنیا می آیند و زود از دنیا می روند. مهلت بودنشان خیلی کم است. من ولی دلم می خواست در همین مهلت کوتاه با همین بال های نازک و کوچک تا جاودانگی پر بزنم. این محال بود و من به محال ایمان داشتم.
سه روز از زندگی ام گذشته بود و من کاری نکرده بودم. دلم می خواست پشه ای باشم؛ مثل همه پشه ها. دلم نمی خواست دور آدم ها بچرخم و آواز بخوانم و از کلافگی شان لذت ببرم. دلم نمی خواست شب ها شبیخون بزنم و خواب را از چشم ها بگیرم. هرگز کسی را نیش نزدم و هرگز خونی را نخوردم و هرگز...
دلم می خواست کاری کنم، به کسی کمکی کنم، جهان را بهتر کنم. اما همه به من می خندیدند، بادهای تند و تیز به من می خندیدند.
تنها خدا بود که به من نمی خندید.
و من دعا می کردم و تنها او را صدا می کردم.
تا آن روز که خدا جوابم را داد و گفت: درود بر تو، پشه پرهیزگارم. می خواهی کاری کنی، باشد، بیا و به پیامبرم کمک کن. نامش ابراهیم است.
گفتم: خدایا! کاش می توانستم کمکش کنم. ولی ببین چقدر کوچکم، زوری ندارم. اما... اما چقدر دلم می خواست می توانستم روزی روی آستین پیامبرت بنشینم.
خدا گفت: تو می توانی کمکش کنی. تو سلحشور ظریف ملکوتی. جنگجوی کوچک خداوند.
و آن وقت خدا از نمرود برایم گفت و نشانی قصرش را به من داد.
من به آنجا رفتم و کوچکتر از آن بودم که نگهبانان مانع رفتنم شوند. ضعیفتر از آن بودم که سربازان به رویم شمشیر بکشند و ناچیزتر از آنکه هیچ جاسوسی آمدنم را گزارش کند.
آدم ها هرگز گمان نمی کنند که پیشه ای بتواند مامور خدا باشد و دستیار پیامبر.
نمرود را دیدم، بی خیال بود و سرگرم. چنان تیز بر او تاختم و چنان تند بر سوراخ بینی اش وارد شدم که فرصت نکرد دستش را حتی بجنباند.
سه روز و سه شب یک نفس در آن حفره تاریک جنگیدم. با همه تاب و توانم، برای خدا و پیامبری که ندیده بودمش.
و می شنیدم که نمرود نعره می زد و کمک می خواست. و می شنیدم که بیرون همهمه بود و غوغا بود. و می دانستم که هیچ کس نمی تواند به او کمک کند. و آن زمان که آرام گرفتم، نه بالی داشتم و نه تنی و نه نیشی.
و نمرود ساعت ها بود که از پای درآمده بود.
من مرده بودم و دیدم که فرشته ای برای بردنم آمد.
فرشته مرا در دست های لطیفش گذاشت و گفت: تو را به بهشت می بریم، ای پشه پارسا. تو جنگجوی کوچک خدا بودی، سلحشور ظریف ملکوت.

*
و حالا قرن هاست که من در بهشتم. و پاداشم این است که هر وقت بخواهم می توانم بر آستین پیامبر خدا بنشینم...

                                                                                        عرفان نظرآهاری

قایق کوچک دل به دست دریای پهناور اندوه مسپار

می توان هم قفس بود و هم نفس نبود

می توان همراه بود وهمراز نبود

اما کاش هم نفس لحظه های تلخ و شیرین زندگی باشیم. ای کاش همراه روزهای سخت و همراز دلتنگیهای بی شکیب هم باشیم.

می توان همسفر بود و هم قفس نبود

می توان همسفر بود و هم نفس.........
 

 متن زیر از کتاب زیبای چهل نامه ی کوتاه به همسرم نوشته آقای نادر ابراهیمی تهیه شده است 

عزیز باور کن که هیچ چیز به قدر صدای خنده ی آرام و شادمانه تو بر قدرت کار کردن و سر سختانه و عادلانه کارکردن من نمی افزاید و هیچ چیز همچون افسردگی و در خود فروریختگی تو مرا تحلیل نمی برد ،ضعیف نمی کند و از پا نمی اندازد.

البته من بسیار خجلت زده خواهم شد اگر تصور کنی که این? من? من است که می خواهد به قیمت نشاط صنعتی و کاذب تو ،بر قدرت کار خود بیفزاید و مردسالارانه همچون بسیاری از مردان بیمار خود پرستی ها-حتی شادی تو را به خاطر خویش بخواهد. نه ......هرگز چنین تصوری نخواهی داشت. راهی که تا اینجا ،در کنار هم آمده ایم خیلی چیز ها رابر من وتو معلوم کرده است . اما این نیز ناگزیر معلوم است که برای تو مثل من انگیزهای جدی تر وقوی تر از کاری که می کنم -نوشتن وباز هم نوشتن - وجود ندارد و دعوت از تو در راه رد غم، با چنین مستمسکی ،البته دعوتیست موجه ، مگر آنکه تو این انگیزه را نپذیری......

پس باز می گویم:این بزرگترین و پر دوام ترین خواهش من از توست: مگذار غم سراسر سرزمین روحت را به تصرف خویش درآورد و جای کوچکی برای من باقی نگذارد. من به شادی محتاجم، و به شادی  تو،بی شک بیش از شادمانی خودم. حتی اگر این سخن قدری طعم تلخ خودخواهی دارد ، این مقدار تلخی را در چنین زمانه ای بر من ببخش-بانوی من ،بانوی بخشنده من!

به خدایم قسم که می دانم چه دلایل استواری برای افسرده بودن وجود دارد،اما این را نیز به خدایم قسم میدانم که زندگی در روزگار ما،در افتادنیست خیره سرانه و لجوجانه با دلایل استواری که غم در رکاب خود دارد.غم بسیار مدلل ،دشمن تا بن دندان مسلح ماست.

اگر به خاطر تزکیه روح،قدری غمگین باید بود-که البته باید بود-ضرورت است که چنین غمی ،انتخاب شده باشد نه تحمیل شده.

غصه ،منطق خود را دارد. نه ؟علیه منطق غصه حتی اگر منطقی ترین منطق هاست ، آستین هایت رابالابزن! غم، محصول نوع روابطی است که  در چامعه شهری ما و در جهان ما وجود دارد. نه؟ علیه محصول ، و علیه هر چیز که غم را سلطه گرانه و مستبدانه به پیش می راند، بر پا باش!

زمانیکه اندوه به عنوان یک مهاجم بد قصد  جان می آید ، نه  یک شاعر تلطیف کننده روان،حق است که چنین مهاجمی رابه رگبار خنده ببندی....

عزیز من! قایق کوچک دل به دست دریای پهناور اندوه مسپار! بادبانی برافراز ، پارویی بزن، بر خلاف جهت باد تقلایی کن.

سخت ترین توفان، مهمان دریاست نه صاحبخانه آن. ..توفان را بگذران

و بدان که تن سپاری تو به افسردگی ، به زیان بچه های ماست و به زیان همه بچه های دنیا.

 آخر آنها شادی صادقانه را باید ببینند تا بشناسند.....