ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
در این تشیعی که، اکنون به این شکل که میبینیم درآمده است و هر کس بخواهد از آن تشیع راستین جوشان بیدار کننده، سخن بگوید، پیش از دشمن، به دست دوست قربانیش میکنند، درسهای بزرگ و پیامهای بزرگ، و غنیمتهای بسیار و ارزشهای بزرگ و خدایی و سرمایههای عزیز و روحهای حیات بخش به جامعه و ملت و نژاد و تاریخ نهفته است.
یکی از بهترین و حیاتبخشترین سرمایههایی که در تاریخ تشیع وجود دارد، شهادت است.
ما از وقتی که، بهگفته جلال «سنت شهادت را فراموش کردهایم، و به مقبرهداری شهیدان پرداختهایم، مرگ سیاه را ناچار گردن نهادهایم» و از هنگامی که به جای شیعه علی (ع) بودن و از هنگامی که بهجای شیعه حسین (ع) بودن و شیعه زینب (س) بودن، یعنی «پیرو شهیدان بودن»، «زنان و مردان ما» عزادار شهیدان شدهاند و بس، در عزای همیشگی ماندهایم!
چه هوشیارانه دگرگون کردهاند پیام حسین (ع) را و یاران بزرگ و عزیز و جاویدش را، پیامی که خطاب به همه انسانهاست.
این که حسین (ع) فریاد میزند ـ پس از این که همه عزیزانش را در خون میبیند و جز دشمن و کینه توز و غارتگر در برابرش نمیبیند ـ فریاد میزند که «آیا کسی هست که مرا یاری کند و انتقام کشد؟» «هل من ناصر ینصرنی؟» مگر نمی داند که کسی نیست که او را یاری کند و انتقام گیرد؟ این سؤال، سؤال از تاریخ فردای بشری است و این پرسش از آینده است و از همه ماست. و این سؤال انتظار حسین (ع) را از عاشقانش بیان میکند و دعوت شهادت او را به همه کسانی که برای شهیدان حرمت و عظمت قایلند اعلام مینماید.
اما این دعوت را، این انتظار یاری از او را، این پیام حسین (ع) را ـ که «شیعه میخواهد» و در هر عصری و هر نسلی، شیعه میطلبد ما خاموش کردیم به این عنوان که به مردم گفتیم که حسین (ع) اشک میخواهد. ضجه میخواهد و دگر هیچ، پیام دیگری ندارد. مرده است و عزادار میخواهد، نه شاهد شهید حاضر در همه جا و همه وقت و «پیرو».
آری، این چنین به ما گفتهاند و میگویند!
دکتر شریعتی
از برای جود و بخشش اندازه ای و مقداری است که چون از حد گذشت اسراف میشود .
و از برای جزم و احتیاط اندازه ای و مقداری است که چون از حد گذشت ، جبن و
ترس میشود و از برای اقتصاد و میانه روی اندازه ای و مقداری است که چون از حد
گذشت ، بخل و خست میشود ، و از برای شجاعت اندازه ای و مقداری است که چون از
حد گذشت ، تهور و بی باکی میشود و برتوست ادب کردن نفس و اجتناب از هر چیزی
که برای غیر خود مکروه و زشت میشماری ….
امام حسن عسگری علیه السلام
هلن کلر که از کودکی نابینا و ناشنوا شد در پاسخ به این سوال گفته است : اغلب فکر می کنم که چند روز نابینایی و ناشنوایی می تواند موهبتی به حساب بیاید . تاریکی مطلق آدمی را وامی دارد که به حس بینایی خود ارج نهد و سکوت محض به او یادآور می شود که از وجود صداهای گوناگون لذت ببرد .
آیا تا به حال برایتان اتفاق افتاده است که با چشمهایتان طبیعت درون دوستانتان را ببینید؟ چند نفر از شما افرادی را می شناسید که می توانند ظاهر اشخاصی را که پیوسته با آنها در ارتباطند شرح دهند؟ برای مثال آیا خود شما می توانید صورت پنج نفر از دوستان نزدیکتان را به طور دقیق شرح دهید؟ من تجربه ای در این زمینه کسب کرده ام. از چند نفر در مورد رنگ چشمهای همسرشان سوال کردم و اغلب آنها از اینکه جواب این سوال را نمی دانستند شوکه شدند. و اما چیزهایی که دوست دارم ببینم :
روز اول، روز پر مشغله ای خواهد بود. ابتدا مدتی مدید به چهره معلم مهربانم خیره خواهم شد تا ظاهر و باطن زیبای آن را برای همیشه در ذهنم حک کنم . اگر در این بین چشمانم خسته شد با تماشای صورت کودکان به آنها استراحت می دهم و بعد از آن می توانم به ذهنیتی از اشتیاق و زیبایی معصومانه که نشان دهنده آگاهی فرد از تضادهای پیشرفت زندگی است دست یابم . دوست دارم کتابهایی را که برایم خوانده شده، ببینم. کتاب هایی که عمیق ترین راه های زندگی بشر را برایم آشکار ساختند . بعد از ظهر در یکی از پارک ها پیاده روی طولانی خواهم داشت و در آن هنگام بی شک چشمانم از زیبایی های بی حد و مرز طبیعت از خود بی خود خواهند شد . برای دیدن شکوه و عظمت غروب رنگین شکر گزار خواهم بود . فکر می کنم که در شب اول خواب به سراغم نیاید.
![]() | روز بعد، قبل از طلوع خورشید بیدار می شوم تا معجزه شورانگیز جایگزینی روز و شب را ببینم. با ترس و احترام به منظره باعظمت نور خورشید که زمین خواب آلود را بیدار می کند، نگاه خواهم کرد. در این روز به گذشته و حال که زمان با سرعت از آنها فاصله می گیرد، وفادار خواهم ماند، دلم می خواهد که پیشرفت باشکوه بشر را ببینم پس به موزه می روم. در آنجا چشمانم خلاصه ای از تاریخ زمین از حیوانات گرفته تا نژادهای مختلف انسان و اسکلت های غول پیکر دایناسورهایی که سالها پیش از انسان در زمین پرسه می زدند را خواهم دید. بنابراین در روز دوم انسان را از طریق ساخته دستش کشف می کنم. چیزهایی که از طریق لمس کردن به آنها رسیده ام هم اکنون از طریق چشم می توانم ببینم و چقدر این لحظات باشکوه خواهند بود. بعد نوبت به جهان بی نظیر نقاشی می رسد، حتی اگر شده باشد بتوانم برداشتی سطحی از این هنر به دست آورم. هنرمندان می گویند برای قدردانی عمیق و حقیقی از هنر باید چشمها را پرورش داد و تربیت کرد. باید بتوان از طریق تجربیات پی به ارزش خطوط برد. اگر بینا بودم مسلماً از مبادرت به یادگیری چنین فن شگفت انگیزی در پوست خود نمی گنجید .... |
بعد از ظهر روز دوم را به تئاتر یا سینما می روم تنها خدا می داند که چقدر دوست دارم یکی از تئاترهای اصیل و شگفت آور را ببینم. من از زیبایی ریتم حرکات جز با گستره محدود لمس دستانم بهره نبرده ام و نمی برم و موسیقی را آنگونه حس می کنم که ضرب هایی زمین را بلرزاند .
روز بعد دوباره به طلوع خورشید خوش آمد خواهم گفت و از کشف این مایه نشاط و پرده برداری جدید از زیبایی های جهان هیجان زده خواهم شد. امروز، یعنی روز سوم، را مثل روزهای عادی در میان کسانی که مشغول کار خود هستند سپری خواهم کرد. امروز مقصدم شهر است.
ابتدا در گوشه ای شلوغ و پرهیاهو خواهم ایستاد و فقط مردم را تماشا خواهم کرد. سعی می کنم با تماشای آنها چیزی از زندگی روزمره اشان بفهمم. لبخندها را که می بینم خوشحال می شوم. عزم راسخ افراد موجب غرور در من می شود و با دیدن رنج آنها حس همدردی در من بیدار خواهد شد. سپس در یکی از خیابان ها به راه افتاده، سعی می کنم چشمانم را روی یک نقطه یا یک نفر متمرکز نکنم. در این حال هیچ شی یا شخص خاصی را جز انبوهی از رنگهای شهر فرنگ نخواهم دید. مطمئنم که رنگ لباس خانم ها که در جمعیت نمایان است منظره فوق العاده ای به وجود می آورد که هرگز از دیدن آن خسته نخواهم شد. اما باید بگویم که اگر من هم بینا بودم شاید مثل آنها لباس های رنگارنگ انتخاب می کردم. بعد تور یک روزه ای در شهر می گذاردم. به محله های فقیرنشین، کارخانه ها، پارک هایی که بچه ها در آن بازی می کنند، به محله هایی که ملیت های مختلف در آنجا سکونت دارند، می روم. همیشه چشمانم برای دیدن خوشی و بدبختی بینا است و به همین دلیل است که عمیقا در مورد این مسائل به بررسی می پردازم و به دانسته هایم نسبت به اینکه مردم چگونه زندگی و کار می کنند می افزایم.
روز سوم نیز رو به اتمام است. شاید بسیاری چیزهای مهم باقی مانده باشد که ساعت های پایانی را باید صرف آنها کنم ولی دلم می خواهد که بعد از ظهر آخرین روز را به تماشای یک تئاتر کمدی بنشینم. چرا که می توانم از طریق آثار کمدی به روح آدمی ارج نهم. در طول شب، تاریکی همیشگی دوباره به سراغم می آید. طبیعتاً در این سه روز کوتاه نمی توانم تمام چیزهایی را که دوست دارم ببینم و زمانی که تاریکی دوباره بازمی گردد می فهمم چه چیزهایی را هنوز ندیده ام. شاید اگر بدانید که دوباره برای همیشه نابینا خواهید شد این برنامه کوتاه مدت اصلاً شما را راضی نکند هرچند که من به همین مدت کوتاه هم راضی هستم. مطمئناً اگر می دانستید که چنین سرنوشتی در انتظارتان است از چشمهایتان طوری استفاده می کردید که قبلاً فکرش را هم نمی کردید. هر چیزی را که می دیدید برایتان عزیز می شد. چشمانتان چنان می دید که گویی همه چیز را دربر می گیرد و در آخر به درجه ای می رسد که حس می کردید واقعاً می بینید و یک جهان زیبا و جدید در مقابل چشمانتان نمایان می شد.
من نابینا هستم و به شما و تمام کسانی که قادر به دیدن هستید توصیه می کنم آنچنان از چشمانتان استفاده کنید که گویی فردا نابینای مطلق می شوید و همین روش را برای دیگر اعضای خود به کار بندید. به صداها خوب گوش کنید. آواز پرندگان را با لذت گوش کنید، گویی فردا ناشنوا خواهید شد. همه چیز را آنگونه لمس کنید که گویی فردا حس لامسه خود را از دست خواهید داد. عطر گلها را ببوئید، با اشتیاق هر چیز را بچشید بهترین استفاده را از حواس پنجگانه اتان بکنید و این حس که می توانید به تمام جنبه های نشاط و زیبایی موجود در جهان مقابلشان را بفهمید افتخار کنید. اما اجازه دهید که بگویم سوای تمام این حواس، بینایی فوق العاده ترین آنها است و من شکی در آن ندارم .
به مناسبت سالروز درگذشت قیصر امین پور
دیروز
ما زندگی را
به بازی گرفتیم
امروز
او ما را
فردا؟
*********************
نه از مهر و نه از کین می نویسم
نه از کفر و نه از دین می نویسم
دلم از خون است می دانی برادر
دلم خون است از این می نویسم
********************
هزار خواهش و آیا
هزار پرسش و اما
هزار چون و هزاران چرای بی زیرا
هزار بود و نبود
هزار شاید وباید
هزار باد و مباد
هزار کارنکرده
هزارکاش و اگر
هزاربارنبرده
هزاربوک و مگر
هزاربارهمیشه
هزاربارهنوز
مگر تو ای همه هرگز
مگر تو ای همه هیچ
مگر تو نقطه ی پایان
براین هزار خط ناتمام بگذاری
مگر تو ای دم آخر
در این میانه تو
سنگ تمام بگذاری
قیصر امین پور
مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد همه آرزوی تملک آن را داشتند.
بادیهنشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.
حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیهنشین تعویض کند.
بادیهنشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، با ید به فکر حیلهای باشم.
روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری میکرد، در حاشیهی جادهای دراز کشید.
او میدانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور میکند. همین اتفاق هم افتاد...
مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.
مرد گدا نالهکنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم.
روزهاست که چیزی نخوردهام نمیتوانم از جا بلند شوم دیگر قدرت ندارم.
مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.
مرد متوجه شد که گول بادیهنشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! میخواهم چیزی به تو بگویم.
بادیهنشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.
مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمیآید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن.
برای هیچکس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی...
بادیهنشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟
مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درماندهای کنار جادهای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد.بادیهنشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد ...
برگرفته از کتاب بالهایی برای پرواز
نوربرت لش لایتن
ازدستهای گرم تو
کودکان توامان آغوش خویش
سخن ها می توانم گفت
غم نان اگر بگذارد.
نغمه در نغمه درافکنده
ای مسیح مادر، ای خورشید!
از مهربانی بی دریغ جانت
با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.
***
رنگ ها در رنگ ها دویده،
ای مسیح مادر ، ای خورشید!
از مهربانی بی دریغ جانت
با چنگ تمامی نا پذیر تو سرودها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد
***
چشمه ساری در دل و
آبشاری در کف،
آفتابی در نگاه و
فرشته ای در پیراهن
از انسانی که توئی
قصه ها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد
شاملو