ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
همین چند سال قبل بود که صفحههای روزنامهها و محتوای برخی از برنامههای صدا و سیما از مفهومی به نام چشم و همچشمی پر بود. اما حالا دیگر انگار که کار از کار چشم و هم چشمی گذشته است.
دیگر کسی سراغ این مفهوم تکراری نمیرود. چشم و همچشمی مال وقتی بود که ساده بودیم و برخی ساده نبودنها زود به چشم میآمد. اما حالا انگار که کار از برخی نیز گذشته است. ساده نبودن در روح و ذهنمان انگار که رخنه کرده است.
حاضریم فرش زیر پایمان را بفروشیم و بهترین ماشینها را سوار شویم و در خیابانهای دود گرفته ماشین سواری کنیم. حاضریم سه شیفت کار کنیم تا حتما لباسهای مارکدار بپوشیم و باز هم در خیابانها و توی جشنها و مهمانیها قیافه بگیریم.
حاضریم نان شب نداشته باشیم اما هفت قلم آرایشمان به راه باشد و زیباترین باشیم.
حاضریم پول کارگر و کارمندمان را ندهیم اما ماهی یکبار تزئینات اتاق مدیریتمان را عوض کنیم. بعضی وقتها در حالی که دلمان برای یک سلام و علیک ساده و یک خنده حسابی و از ته دل تنگ شده اما حاضریم جذبه و غرور کاذب خود را حفظ کنیم و جواب سلام ساده و بیپیرایه یک آدم ساده را ندهیم.
حاضریم همه چیز را به دیده شک بنگریم و حتی نزدیکترین دوستان و یارانمان را از خود برنجانیم و قیافه آنچنانی بگیریم و بگوییم: «مگه نشنیدی میگن نیکی که از حد بگذرد ابله گمان بد کند».
حاضریم سال تا سال به هیچ فقیر و در راه ماندهای کمک نکنیم که مبادا به ما بگویند: ساده شدی؟ بابا به اینجور آدمها حتی نباید نگاه کنی، چه برسه به کمک کردن.
دیگر مثل گذشتههایمان ساده نیستیم. صغری و کبری چیدن هم ندارد.
خودمان میدانیم که چه بودهایم و چه شدهایم.
خودمان میدانیم که بعضی وقتها حتی صورتمان را آنقدر بزک میکنیم که دیگر سیرت خوب و سادهمان را خودمان هم از یاد میبریم.
خودمان هم میدانیم که زمانی ورد زبانمان «من و تو نداریم» بود و حالا آنقدر به «من» چسبیدهایم که دیگر با هیچ چیزی نمیتوانند آن را از ما جدا کنند. خودمان هم میدانیم زمانی برای خودمان که نه، برای مملکتمان میجنگیدیم و لباس خاکی تنمان بود.
حالا پول روی پول میگذاریم و دلمان میخواهد حرفهای قلنبه بزنیم. فکر میکنم که سادگی از سر و رویمان و از کسب و کارمان رفته است.
دیگر به سادگی حرف نمیزنیم. بهسادگی نمیخندیم. به سادگی لباس نمیپوشیم. به سادگی غذا نمیخوریم. به سادگی کنار هم راه نمیرویم. به سادگی هم را قبول نداریم.
نظر شما چیست؟
نوشته صولت فروتن - جامجم
بودا به دهی سفر کرد و زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد.
بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد .
کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت :
«این زن، هرزه است به خانهی او نروید »
بودا به کدخدا گفت :
« یکی از دستانت را به من بده»
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت .
آنگاه بودا گفت :
«حالا کف بزن»
کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: « هیچ کس نمیتواند با یک دست کف بزند»
بودا لبخندی زد و پاسخ داد :
هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند .
بنابراین مردان و پولهایشان است که از این زن، زنی هرزه ساختهاند .
برو و به جای نگرانی برای من نگران خودت و دیگر مردان دهکده ات باش
شهری بود که در آن، همه چیز ممنوع بود...
و چون تنها چیزی که ممنوع نبود بازی الک دولک بود، اهالی شهر هر روز به صحراهای اطراف میرفتند و اوقات خود را با باری الک دولک میگذراندند...
و چون قوانین ممنوعیت نه یکباره بلکه به تدریج و همیشه با دلایل کافی وضع شده بودند، کسی دلیلی برای گلایه و شکایت نداشت و اهالی مشکلی هم برای سازگاری با این قوانین نداشتند...!
سال ها گذشت،یک روز بزرگان شهر دیدند که ضرورتی وجود ندارد که همه چیز ممنوع باشد و جارچیها را روانه کوچه و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که میتوانند هر کاری دلشان میخواهد بکنند...
جارچی ها برای رساندن این خبر به مردم، به مراکز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای بلند به مردم گفتند:
آهای مردم! آهای ... ! بدانید و آگاه باشید که از حالا به بعد هیچ کاری ممنوع نیست !!!
مردم که دور جارچی ها جمع شده بودند، پس از شنیدن اطلاعیه، پراکنده شدند و بازی الک دولک شان را از سر گرفتند...!!!
جارچی ها دوباره اعلام کردند:
میفهمید!؟! شما حالا آزاد هستید که هر کاری دلتان میخواهد، بکنید !
اهالی جواب دادند: خب! ما داریم الک دولک بازی میکنیم !
جارچی ها کارهای جالب و مفید متعددی را به یادشان آوردند که آنها قبلاً انجام میدادند و حالا دوباره میتوانستند به آن بپردازند...
ولی اهالی گوش نکردند و همچنان به بازی الک دولک شان ادامه داند؛ بدون لحظهای درنگ !!!
جارچی ها که دیدند تلاش شان بینتیجه است، رفتند که به اُمرا اطلاع دهند...
اُمرا گفتند: کاری ندارد! الک دولک را ممنوع میکنیم !
آن وقت بود که مردم دست به شورش زدند و همه امرای شهر را کشتند و بیدرنگ برگشتند و بازی الک دولک را از سر گرفتند !!!