ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
همه جا و همه وقت
عزیزان من ، آدمهای روی زمین ،
بیایید هر روز صبح با خود عهد کنیم که تا شب حداقل یک عمل مهر آمیز انجام دهیم . تا شب لبخند بر لبی بنشانیم و تا شب دلی را شاد کنیم. بیایید هر صبح با سلامی برقرص آسمان تبسّم کنیم .دفتری اختیار کنیم و عمل خوب مهرورزی را هر روزه ثبت کنیم. مثل حسابداری کوچک زندگی، این معامله پر منفعت با خدا و انسانیت را جاودانه کنیم.
هر روز یک کار نیک انجام بده
***********
نگاه توست که رنگ دگر دهد به جها ن
اگر که دل بسپاری به مهر ورزیدن
اگر که خو نکند دیده ات به بد دیدن
امید توست که در خارزار، کوه ،کویر
اگر بخواهد ، صد باغ ارغوان دارد .
دلت به نور محبت ، اگر بود روشن
تو را همیشه چون گل ، تازه و جوان دارد
فریدون مشیری
فریدون مشیری
" دوستت دارم را " را من دلاویزترین شعر جهان یافت ام!
این گل سرخ من است!
دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق
که بری خانه دشمن
که فشانی بر دوست
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست!
تو هم ای خوب من!این نکته به تکرار بگو!
این دلاویزترین شعر جهان را، همه وقت،
نه به یک بار وبه ده بار ، که صد بار بگو!
"دوستم داری" را از من بسیار بپرس،
"دوستت دارم" را با من بسیار بگو!
خلیل جبران خلیل
هنگامی که اندوه من به دنیا آمد از او پرستاری کردم و با مهر و ملاطفت نگاهش داشتم.
اندوه من مانند همه چیزهای زنده بالا گرفت و نیرومند و زیبا شد،و سرشار از شادیهای
شگرف.
من و اندوهم به یکدیگر مهر می ورزیدیم،زیرا که اندوه دل مهربانی داشت و دلِ منهم از اندوه مهربان شده بود.
هرگاه من و اندوهم با هم سخن می گفتیم ،روزهامان پرواز میکردند و شب هامان آکنده از رویا بودند؛زیرا که اندوه زبان گویایی داشت،و زبان من از اندوه گویا شده بود.
هرگاه من و اندوهم با هم آواز می خواندیم،همسایگان ما کنار پنجره هاشان می نشستند و گوش می دادند؛زیرا که آوازهای ما مانند دریا ژرف بود و آهنگ هامان پر از یادهای
شگفت.
هر گاه من و اندوهم با هم راه می رفتیم،مردمان ما را با چشمان مهربان می نگریستند و
با کلمات بسیار شیرین با هم نجوا میکردند.بودند کسانی که از دیدن ما غبطه می
خوردند،زیرا که اندوه چیز گرانمایه ای بود و من از داشتن او سرفراز بودم.
ولی اندوه من مرد،چنان که همه چیزهای زنده میمیرند،و من تنها مانده ام که با خود
سخن بگویم و با خود بیاندیشم.
اکنون هرگاه سخن می گویم سخنانم به گوشم سنگین می آیند.
هرگاه آواز می خوانم همسایگانم برای شنیدن نمی آیند.
هرگاه هم در کوچه راه می روم کسی به من نگاه نمی کند.
فقط در خواب صداهایی می شنوم که با دل سوزی می گویند"ببینید،این خفته همان مردی است
که اندوهش مرده است."