بابام باهاش بود ولی من ، دیدم که خیلی داغونه
ولی تو دست چپ اون، دیدم که یک تیکه نونه
مثل فشنگ پریدم و از گردنش آویز شدم
نونو به من دادش و گفت: این هدیه ی بابا جونه
دزدکی که دیدم اونو، دیدم تو چشمای بابام
دو سه تا قطره اشک ، داره یه شعر غمناک می خونه
دستشو پاسبون کشید، می گفت بسه دیگه بریم
از اون به بعد ندیدمش حالا میگن تو زندونه
دیگه نه نون می خورم ونه من می خوام بازی کنم
درد و غمم زیاد شده خوب می دونم که از اونه
می خوام حالا داد بزنم سر ِ همه مردم شهر
بدبختی ما آدما همه ش از این تیکه نونه