ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
سیدی بود تو کوچهمون، پیرمردِ چاقِ اردبیلی، صاحب تنها دکونِ بقالیِ اون محل که مشتری چندانی هم نداشت؛ انتظار زیادی هم از دنیا نداشت بندهٔ خدا.
خوش صحبت بود و فقط ترکی حرف میزد. حتی اگر نمیفهمیدی هم قشنگ بود صحبتهاش. به معنی واقعی کلمه نورانی بود. همیشه بوی عطر خوب میداد و کلاه سیدی سرش میذاشت. وقتی میدیدیش، بوی عطرش یه جوری بینیت رو قلقلک میداد که "بر محمد آل محمد صلوات" میفرستادی ناخودآگاه! انقدر که این آدم "یقین" داشت که بالاخره یه چیزی هست تهش!
من رو که تو مسجد میدید، (ایمان داشتن رسم بود اون زمان) دستی میکشید به کلهٔ غالبا کچلِ ما و میگفت: «حاجی اوغلی! سن گشه اوشاخ سان» و بعد شروع میکرد از بابام دو سه خط تمجید میکرد و به ترکی و یه نُقلی، شکلاتی، چیزی از جیبش درمیآورد و مهمونت میکرد. بچهها تو محل «سید گامبو» صداش میزدن. یعنی همه میزدن. من هم میزدم! اما نه جلو روش. پشتش میگفتن. اما فکر نمیکنم خودش پشت کسی اسمی گذاشته بود.
درِ پشتی مغازهش تو حیاطِ بزرگ خونهش باز میشد که یه درخت گیلاسِ قدیمی وسطش بود. معمولا میرفت تو حیاط مینشست و به سر و صدای مشتری با تلوتلو خوردن خاصِ آدمای چاق میومد پشت پیشخون متصل به یخچال، کار مشتریهاش رو راه میانداخت. مشتریِ خاصی هم نداشت!
ما بودیم که رونق مغازهش بودیم. ازش توپ پلاستیکی و چه میدونم آلو خشک و لواشک و اینا میخریدیم. یه وقتایی هم میرفتیم آرد نخودچی و زردچوبه میگرفتیم ازش برا مادرامون.
جوراب هم داشت؛ از اون پشمیهای خیلی خوب و پنیر و خیار شور فردِ اعلی؛ خیارشوراش متر و معیار ما بود برای خوب و بد بودن خیارشورهای جای دیگه. تزیینات مغازهش لیف و کیسه بود و لُنگی که دیگه از مد افتاده بود. روشورهاش (شما میگید سفیدآب) روی هر پررویی رو سفید میکردن.
یادش بخیر.
گاهی بچهها چیز میز از مغازهش کش میرفتن و فکر میکردن پیرمرد نمیفهمه. سرِ همین من هیچوقت این کار رو نکرده بودم.یه تخته گذاشته بود حدفاصل بین دیوار و پیشخون مغازه که بخشی از یخچال بود؛ یه ترازوی خیلی قدیمی هم سوار بر گردهٔ خودش میدید و کشوی لقی داشت که موقع بیرون کشیدن جیرجیرِ صداش بلند میشد.
توی کشو پر از پول خرد بود. پولِ درشت که به سید میدادیم، تاقرون آخر بقیهش بهمون سکه میداد و و چی میشد که مثلا پول کاغذی بهت بده.
یه بار یه هزار تومنی بهم عیدی داد؛ اون موقعها که هزار تومنی هزار تومن بود و نه مثل الان که هزار تومنی دو زار نمیارزه.
همیشه میخندید! همیشه.
وقتی از دنیا رفت، برکت از همهچی رفت! از مسجد هم.
وقتی مرد، هنوز هم یقین داشت. لبخندهاش گواه حرفای من هستن. یه جوری لبخند زده بود، انگاری کاری که باید تو دنیا انجام میداده رو به نحو احسن انجام داده. خودم بالا سرش بودم وقتی میشستنش. خاکش که کردن، نورِ جهان کم شد.
به این سوی چراغ قسم!