ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
فرزند عزیزم آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی صبور باش و مرا درک کن.
اگر هنگام غذا خوردن، لباس هایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم صبور باش و به یاد بیاور که همین کارها را به تو یاد دادم.
…
اگر زمانی که صحبت میکنم حرفهایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و حرفهایم را قطع نکن و به حرفهایم گوش فرا ده، همانگونه که من در دوران کودکی به حرفهای تکراریت بارها و بارها با عشق گوش فرا دادم.
اگر زمانی را برای تعویض من میگذاری با عصبانیت این کار را نکن و به یاد بیاور، وقتی کوچک بودی، من نیز مجبور می شدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم.
برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور می شدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم پس خشمگین نشو اگر بارها و بارهای مطلبی را برای من تعریف میکنی.
وقتی نمی خواهم به حمام بروم، مرا سرزنش نکن، زمانی را به یاد بیاور که مجبور میشدم با هزار و یک بهانه تو را وادار به حمام کردن کنم.
وقتی بی خبر از پیشرفت ها و دنیای امروز، سئوالاتی می کنم با لبخند تمسخر آمیز به من ننگر.
وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی، حافظه ام یاری نمی کند، فرصت بده و صبر کن تا بیاد بیاورم، اگر نتوانستم بیاد بیاورم عصبانی نشو، برای من مهمترین چیز نه صحبت کردن ، که تنها با تو بودن و تو را برای شنیدن داشتن است.
وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده … همانگونه که تو اولین قدم هایت را در کنار من برداشتی.
وقتی نمیخواهم چیزی بخورم مرا وادار نکن من خوب میدانم که کی به غذا احتیاج دارم.
روزی متوجه میشوی که علیرغم همه اشتباهاتم همیشه بهترین چیزها را برای تو میخواستم و همواره سعی کردم بهترین ها را برای تو فراهم کنم.
از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم، خسته و عصبانی نشو تو باید مرا درک کنی.
یاریم کن، همانگونه که من یاریت کردم ان زمان که زندگی را آغاز کردی.
زمانی که می گویم دیگر نمی خواهم زنده بمانم و می خواهم بمیرم، عصبانی نشو … روزی خود خواهی فهمید.
کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو، این راه را به پایان برسان
جوانی نزد شیوانا آمد و به او گفت: "در مدرسهای که درس میخوانم، پسر ثروتمندی است که خود را خیلی زرنگ و تیز میداند و به واسطه ثروت پدرش مسوولان مدرسه هم از او حمایت بیقید و شرط میکنند.
البته انکار نمیکنم که او فردی واقعا باهوش است اما از این هوش خود برای بیآبرو کردن و خراب کردن بقیه بچهها استفاده میکند و در این مسیر هیچ مرز و محدودیتی را قایل نیست.
ما همه از او خیلی میترسیم و مقابل او جرات حرف زدن هم نداریم چون میدانیم هر چه بگوییم علیه ما روزی استفاده خواهد شد. او قلدر مدرسه شده است و همه به او باج میدهند تا کاری به کارشان نداشته باشد.
درست مثل یک شکارچی شده که بقیه بچهها طعمه او هستند و او هر روز در کمین است تا نقطه ضعفی در ما مشاهده کند و از آن علیه ما استفاده کند.
تحمل این اوضاع برای ما خیلی سخت شده و به همین خاطر نزد شما آمدم تا مرا راهنمایی کنید با او چه کنیم؟"
شیوانا با لبخند گفت: "نقطه ضعف شکارچی احساس شکارچی بودن اوست. نقطه ضعف آدم زرنگ احساس زرنگی و تیز بودن اوست.
به زبان ساده نقطه ضعف هر انسانی همان نقطه قوت اوست که اگر مواظب نباشد میتواند باعث شکستش شود."
پسر جوان با تعجب گفت: "چگونه از نقطه قوت فردی علیه خودش استفاده میشود؟"
شیوانا گفت: "با تقویت آن نقطه قوت تا حدی که جلوی عقل او را بگیرد و چشمانش را کور کند.
اگر کسی خود را فوقالعاده باهوش و نابغه میداند و از این مسیر به دیگران لطمه میزند هر نوع مقابلهای با او باعث قویتر شدن او میشود چون سعی میکند خود را مجهزتر و قویتر کند تا بتواند با رقبای جدید مقابله کند.
اما اگر مخاطب او خودش را به ابلهی و سادهلوحی بزند و به گونهای رفتار کند که او احساس کند زرنگیاش کفایت میکند ضمن اینکه دیگر به فکر تقویت نقطه قوت خود نمیافتد ضرورتی به تغییر روش خود نیز نمیبیند و با همان روش و شیوه تکراری و قدیمی عمل میکند و در نتیجه قابل پیشبینی و کنترل میشود."
پسر جوان با لبخند گفت: "فکر کنم فهمیدم منظورتان چیست.
روزی گنجشک مادری را دیدم که برای دور کردن ماری از لانهاش خود را جلوی مار به مریضی زد
و لنگانلنگان مار را آنقدر دنبال خودش کشاند تا به نزدیک مرد مزرعهداری رسید و مزرعهدار مار مهاجم را از بین برد."
شیوانا با لبخند گفت: "اما فراموش نکنید که این قاعده در مورد همه آدمها از جمله خود شما هم صدق میکند و مواظب باشید. این نقطه قوت جدیدی که یافتید به نقطه ضعفتان تبدیل نشود!"