آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

به مناسبت سالروز درگذشت مهندس بازرگان

 دولت بازرگان پس از پیروزی انقلاب ۱۳۵۷ به مدت ۹ ماه اداره کشور را در دست داشت. عمده وزرای دولت بازرگان اعضای حزب نهضت آزادی ایران بودند که خود مهدی بازرگان دبیر کلی آن را بر عهده داشت. در دوره نخست وزیری مهدی بازرگان، حکومت ایران فاقد رییس جمهوری و پارلمان بود و شورای انقلاب بر امور اجرایی ، قانون گذاری و دادگا ه های ایران از جمله دادگاه های انقلاب نظارت می کرد. با وجود آن که اعدام بسیاری از مسئولان و افسران ارتش حکومت پهلوی در آغاز دولت بازرگان صورت گرفت، ولی دادگاه های انقلاب خارج از حاکمیت دولت بودند و یکی از مهم ترین چالش های دولت بازرگان در این زمان و در تمامی ۹ ماه فعالیت آن ، وجود کانون های قدرت مستقل از دولت در کشور بود. مهدی بازرگان روزی که استعفا داد این مشکل را چنین توضیح داد:   

 «در این مملکت می گویند با دو تا ماما سر بچه کج در می آید، ولی ما صد تا ماما داشتیم . شهرهای صد کلانتر داشتیم که روز به روز هم الحمد الله زاد و ولد می کردند . آرزوی ما وقتی که شب سر می گذاشتیم و می خوابیدیم این بود که یک کشور ، یک ملت و یک قانون و یک دولت و یک حکم داشته باشیم. ولی حالا ما در حالی دولت را ترک می کنیم که نه تنها این آرزو محقق نشده، که با تغییرات عمیقی که در قانون اساسی داده اند، نگران هستیم که بازهم کسی تکلیف خود را در مملکت نداند. ما با این نگرانی بزرگ کار خود را ترک می کنیم که بیم داریم حاکمیت ملت نباشد و حاکمیت طبقاتی وحتی طبقه روحانی حاکم شود.»    
 او 30دی ماه  سال73 بعد از یک دوره بیماری در ژنو درگذشت. پیکر بازرگان را پس از درگذشت به ایران بازگرداندند و بنا به وصیت‌اش، در مقبره بیات در جوار مرقد حضرت معصومه و در کنار پدر و مادر و جمعی از اقوامش به خاک سپرده شد. 
 
مهدی بازرگان، نخست وزیر دولت موقت در  آذر ۱۳۷۳

حکایتی آموزنده از سعدی

بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد.

 پسر را گفت نباید که این سخن با کسی در میان نهی، گفت: ای پدر فرمان تو راست، نگویم و لکن خواهم مرا بر فایده این کار مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست.

 گفت تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه. 

مگوی انده خویش با مردمان
که لاحول گویند شادی کنان

تقسیم نان

دو مسافر برای صرف غذا در بین راهی استراحت میکردند،
یکی از آنها 5 نان داشت و دیگری 3 نان
مسافر سومی از راه رسید و از دو مسافر دیگر تقاضای نمود که او را در غذای خودشان شریک کنند،
مسافر سومی نان های مسافر اولی و دومی را به سه قسمت تقسیم نمود و هر کدام از مسافرها به اندازه یکسان از نانها خوردند،
بعد از صرف غذا مسافر سومی به دو مسافر اولی و دومی 8 درهم داد و رفت
مسافر اولی که 5 قرص نان داشت به مسافر دومی گفت که سهم من 5 درهم می شود و سهم تو 3 درهم این یه تقسیم عادلانه است،
مسافر دومی این تقسیم بندی را رد کرد و اصرار کرد که 8 درهم به طور مساوی بینشان تقسیم شود.
این نزاع به نزد امام علی برای داوری برده شد.
امام علی از مسافر دومی درخواست کرد که 3 درهم را بپذیرد و به او گفت رفیق تو بسیار منصف تر از عمل کرده است،
مسافر دومی این را رد کرد و گفت که او فقط 4 درهم قبول میکند،
در این زمان امام علی به مسافر دومی پاسخ داد که سهم تو فقط 1 درهم می شود چون که شما ها بین خود 8 نان داشته اید و هر نان به 3 قسمت تقسیم شده است بنابراین شماها 24 قسمت مساوی نان داشته اید،
3 نانی که تو داشتی به 9 قسمت تقسیم شده و تو 8 قسمت آن را خورده ای و 1 قسمت از نانها به مسافر سومی داده ای
ولی رفیق تو 5 نان را داشته و نانهایش به 3 قسمت تقسیم شده و به 15 قسمت تبدیل شده
او (مسافر اولی) 8 قسمت از نانها را خورده و 7 قسمت آن را به مهمان (مسافر سومی) داده
به این ترتیب مهمان از نانهای تو 1 قسمت را سهیم شده و 7 قسمت از نانهای رفیق تو
بنابراین تو باید 1 درهم را بگیری و رفیق تو 7 درهم را دریافت کند

روایتی دیگر از داستان کوتاه چوپان دروغگو

«احمد شاملو» که یادش زنده است، در ارتباط با مقوله ای، داستان «چوپان دروغگو» را از دیدگاهی دیگر مطرح می کرد. می گفت: تمام عمرمان فکر کردیم که آن چوپان جوان دروغ می گفت، حال اینکه شاید واقعا دروغ نمی گفته. حتی فانتزی و وهم و خیال او هم نبوده. فکر کنید داستان از این قرار بوده که: گله ای گرگ که روزها وشبها را بی هیچ شکاری، گرسنه و درمانده آوارۀ کوه و دره و صحرا بودند از قضا سر از گوشۀ دشتی برمی آورند که در پس پشت تپه ای از آن جوانکی مشغول به چراندن گله ای از خوش  گوشت ترین گوسفندان وبره های که تا به حال دیده اند. پس عزم جزم می کنند تا هجوم برند و دلی از عزا درآورند. از بزرگ و پیر خود رخصت می طلبند.گرگ پیر که غیر از آن جوان و گوسفندانش، دیگر مردان وزنان را که آنسو مشغول به کار بر روی زمین کشت دیده می گوید: می دانم که سختی کشیده اید و گرسنگی بسیار و طاقت تان کم است، ولی اگر به حرف من گوش کنید و آنچه که می گویم را عمل، قول می دهم به جای چند گوسفند و بره، تمام رمه را سر فرصت و با فراغت خاطر به نیش بکشید و سیر و پر بخورید، ولی به شرطی که واقعا آنچه را که می گویم انجام دهید. مریدان می گویند: آن کنیم که تو می گویی. چه کنیم؟گرگ پیر باران دیده می گوید: هر کدام پشت سنگ و بوته ای خود را خوب مستتر و پنهان کنید. وقتی که من اشارت دادم، هر کدام از گوشه ای بیرون بجهید و به گله حمله کنید؛ اما مبادا که به گوسفند و بره ای چنگ و دندان برید. چشم و گوش تان به من باشد. آن لحظه که اشاره کردم، در دم به همان گوشه و خفیه گاه برگردید و آرام منتظر اشارت بعد من باشید.گرگ ها چنان کردند. هر کدام به گوشه ای و پشت خاربوته و سنگ و درختی پنهان. گرگ پیر اشاره کرد و گرگ ها به گله حمله بردند.

چوپان جوان غافلگیر و ترسیده بانگ برداشت که: «آی گرگ! گرگ آمد» صدای دویدن مردان و کسانی که روی زمین کار می کردند به گوش گرگ پیر که رسید، ندا داد که یاران عقب نشینی کنند و پنهان شوند.گرگ ها چنان کردند که پیر گفته بود. مردان کشت و زرع با بیل و چوب در دست چون رسیدند، نشانی از گرگی ندیدند. پس برفتند و دنبالۀ کار خویش گرفتند. 

 

ساعتی از رفتن مردان گذشته بود که باز گرگ پیر دستور حملۀ بدون خونریزی! را صادر کرد. گرگ های جوان باز از مخفی گاه بیرون جهیدند و باز فریاد «کمک کنید! گرگ آمد» از چوپان جوان به آسمان شد. چیزی به رسیدن دوبارۀ مردان چوب به دست نمانده بود که گرگ پیر اشارت پنهان شدن را به یاران داد. مردان چون رسیدند باز ردی از گرگ ندیدند. باز بازگشتند.ساعتی بعد گرگ پیر مجرب دستور حمله ای دوباره داد. این بار گرچه صدای استمداد و کمک خواهی چوپان جوان با همۀ رنگی که از التماس و استیصال داشت و آبی مهربان آسمان آفتابی آن روز را خراش می داد، ولی دیگر از صدای پای مردان چماق دار خبری نبود.گرگ پیر پوزخندی زد و اولین بچه برۀ دم دست را خود به نیش کشید و به خاک کشاند. مریدان پیر چنان کردند که می بایست.از آن ایام تا امروز کاتبان آن کتابها بی آنکه به این «تاکتیک جنگی» گرگ ها بیندیشند، یک قلم در مزمت و سرکوفت آن چوپان جوان نوشته اند و آن بی چارۀ بی گناه را برای ما طفل معصوم های آن روزها «دروغگو» جا زده و معرفی کرده اند.خب این مربوط به آن روزگار و عصر معصومیت ما می شود. امروز که بنا به شرایط روز هر کداممان به ناچار برای خودمان گرگی شده ایم! چه؟ اگر هنوز هم فکر می کنید که آن چوپان دروغگو بوده، یا کماکان دچار آن معصومیت قدیم هستید و یا این حکایت را به این صورت نخوانده بودید. حالا دیگر بهانه ای ندارید.  

منبع:داستان کوتاه

تفاوت آدمای بزرگ، متوسط و کوچک

انسان های بزرگ درباره عقاید سخن می گویند

انسان های متوسط درباره وقایع سخن می گویند

انسان های کوچک پشت سر دیگران سخن می گویند

 

 

انسان های بزرگ درد دیگران را دارند

انسان های متوسط درد خودشان را دارند

انسان های کوچک بی دردند

 

 

انسان های بزرگ عظمت دیگران را می بینند

انسان های متوسط به دنبال عظمت خود هستند

انسان های کوچک عظمت خود را در تحقیر دیگران می بینند

 

انسان های بزرگ به دنبال کسب حکمت هستند

انسان های متوسط به دنبال کسب دانش هستند

انسان های کوچک به دنبال کسب سواد هستند

 

 

انسان های بزرگ به دنبال طرح پرسش های بی پاسخ هستند

انسان های متوسط پرسش هائی می پرسند که پاسخ دارد

انسان های کوچک می پندارند پاسخ همه پرسش ها را می دانند

 

 

 

انسان های بزرگ به دنبال خلق مسئله هستند

انسان های متوسط به دنبال حل مسئله هستند

انسان های کوچک مسئله ندارند

 

 

انسان های بزرگ سکوت را برای سخن گفتن برمی گزینند

انسان های متوسط گاه سکوت را بر سخن گفتن ترجیح می دهند

انسان های کوچک با سخن گفتن بسیار، فرصت سکوت را از خود می گیرند

سرمایه ی تو

می گویند: روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.

شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد، از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟

مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوارهستی؟!

شمس پاسخ داد: بلی.
مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!

ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.

ـ در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!

ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.

 - با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.

 - پس خودت برو و شراب خریداری کن.

در این شهر همه مرا می شناسند، چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!

ـ اگر به من ارادت داری، باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی ؛چون من شب ها بدون شراب نه می توانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.

مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان می کند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.

تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمی کرد، اما همین که وارد آنجا شد، مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.
آن ها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.

هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد. تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند، رسید.

در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت، فریاد زد:
 "ای مردم! شیخ جلال الدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا می کنید، به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است."

آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد

. مرد ادامه داد: "این منافق که ادعای زهد می کند و به او اقتدا می کنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه می برد!"

سپس بر صورت جلال الدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد.

زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند، یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آن ها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده است. درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.

در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد:
  "ای مردم بی حیا! شرم نمی کنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شراب خواری می زنید، این شیشه که می بینید حاوی سرکه است؛ زیرا که هرروز با غذای خود تناول می کند "

رقیب مولوی فریاد زد: "این سرکه نیست ،بلکه شراب است"

شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.

رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.

آنگاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟

شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن می نازی، جز یک سراب نیست، تو فکر می کردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ای است ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل می رساندند.

این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود. 

 


کتاب ملاصدرا.تالیف هانری کوربن.ترجمه و اقتباس ذبیح الله منصوری -