ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت.
دختر هابیل جوابش کرد و گفت: نه، هرگز، همسری ام را سزاوار نیستی؛ تو با بدان نشستی و خاندان نبوتت گم شد. تو همانی که بر کشتی سوار نشدی. خدا را نادیده گرفتی و فرمانش را. به پدرت پشت کردی، به پیمان و پیامش نیز.
غرورت، غرقت کرد. دیدی که نه شنا به کارت آمد و نه بلندی کوه ها!
پسر نوح گفت: اما آن که غرق می شود، خدا را خالصانه تر صدا می زند، تا آن که بر کشتی سوار است. من خدایم را لابهلای توفان یافتم، در دل مرگ و سهمگینی سیل.
دختر هابیل گفت: ایمان، پیش از واقعه به کار می آید. در آن هول و هراسی که تو گرفتار شدی، هر کفری بدل به ایمان می شود. آن چه تو به آن رسیدی، ایمان به اختیار نبود، پس گردنی خدا بود که گردنت را شکست.
پسر نوح گفت: آنها که بر کشتی سوارند، امنند و خدایی کجدار و مریز دارند که به بادی ممکن است از دستشان برود. من اما آن غریقم که به چنان خدای مهیبی رسیدم که با چشمان بسته نیز می بینمش و با دستان بسته نیز لمسش می کنم. خدای من چنان خطیر است که هیچ توفانی آن را از کفم نمی برد.
دختر هابیل گفت: باری، تو سرکشی کردی و گناهکاری. گناهت هرگز بخشیده نخواهد شد.
پسر نوح خندید و خندید و خندید و گفت: شاید آن که جسارت عصیان دارد، شجاعت توبه نیز داشته باشد. شاید آن خدا که مجال سرکشی داد، فرصت بخشیده شدن هم داده باشد!
دختر هابیل سکوت کرد و سکوت کرد و سکوت کرد و آنگاه گفت: شاید. شاید پرهیزکاری من به ترس و تردید آغشته باشد، اما نام عصیان تو دلیری نبود. دنیا کوتاه است و آدمی کوتاهتر. مجال آزمون و خطا نیست.
پسر نوح گفت: به این درخت نگاه کن. به شاخههایش. پیش از آنکه دست های درخت به نور برسند. پاهایش تاریکی را تجربه کرده اند. گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریکی عبور کرد. گاهی برای رسیدن به خدا باید از پل گناه گذشت...
من این گونه به خدا رسیدم. راه من اما راه آسانی نیست. راه تو زیباتر است، راه تو مطمئن تر، دختر هابیل!
پسر نوح این را گفت و رفت: دختر هابیل تا دور دست ها تماشایش کرد و سالهاست که منتظر است و سالهاست که با خود می گوید: آیا همسری اش را سزاوار بودم؟!
عرفان نظرآهاری
"قلب من هرگز تو را محکوم و نقد نمی کنم و نیز هرگز از آنچه می گویی شرمنده نمی شوم. می دانم تو کودک محبوب خداوندی و او در تابشی شکوهمند و عاشقانه، از تو حفاظت می کند. قلب من، به تو ایمان دارم، طرفدارت هستم و در نیایش هایم همواره برایت درخواست برکت می کنم. همواره دعا می کنم یاری و پشتیبانی مورد نیازت را دریافت کنی.
قلب من، به تو ایمان دارم. ایمان دارم که تو عشقت را با هر آنکس که نیازمند یا سزاوارش باشد سهیم
می شوی، که راه من راه توست و همراه با هم به سوی روح القدس می رویم.
از تو می خواهم به من اعتماد کنی. بدان که دوستت دارم و می کوشم تمامی آزادی موردنیازت را برای ادامه دادن به تپش شادمانه ات در سینه ات ، در اختیارت بگذارم. بی آن که هرگز از حضور من در گرداگردت احساس ناآسودگی کنی هر کاری می کنم.
مکتوب پائولو کوئلیو
*********************************************************
آخر کسی در این رود که در این رکوع و سجود چه فایده است، چرا کنم؟......
تمامی راه های دنیا به قلب دلاور می انجامد و او بی آن که تردید کند در رودخانه شوقی که زندگی اش را درمی نوردد غوطه ور می شود. دلاور می داند در گزینش آنچه دوست می دارد آزاد است. تصمیماتش متهورانه و بدون توجه به منافع شخصی گرفته می شوند و اغلب با گونه ای جنون. او پذیرای شوق و شور خود است و از آن سخت خشنود. او به لزوم هیجان های ناشی از پیروزی پی برده است. او می داند آنها بخشی از زندگی هستند و هر آن کس را که در این مسیر گام نهد به شور می آورند. البته او هرگز از پیوند های محکمی که به مرور زمان شکل گرفته اند غافل نمی شود. یک دلاور وجه تمایز هر آنچه گذراست با آنچه همیشه ماندگار را می داند.
پائولو کوئلیو
درون مان خالی است ، کسی نیست. تنها انتظاری بی برگ و بی شکل. انتظاری برای هیچ. و این حالت در ماست مثل هوایی که با هوا مخلوط شده است. به هیچ چیز شباهت ندارد. اگر داشت هم شاید مثل یک لحظه احساس خستگی یا کسالت بود. این انتظار همیشه وجود نداشته است. ما هیچ وقت چنین هیچ چیز و هیچ کس نبوده ایم. در کودکی همه چیز بودیم و خداوند تنها قسمت کوچکی از تمام دارایی ما بود. چیزی مثل یک شاخه کوچک گیاه در یک علفزار. در اواخر کودکی بود که انتظار آغاز شد.پس از مرگمان بود که شروع کردیم به انتظار کشیدن. لباس کوچک جشن ، کریستین بوبن