آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

تشنه‌ام،خورشید می‌خواهم‌

نامه‌ات‌ که‌ به‌ دستم‌ رسید،من‌ خواب‌ بودم؛ نامه‌ات‌ بیدارم‌ کرد. نامه‌ات‌ ستاره‌ای‌ بود که‌ نیمه‌شب‌ در خوابم‌ چکید و ناگهان‌ دیدم‌ که‌ بالشم‌ خیس‌ هزار قطره‌ نور است. دانستم‌ که‌ تو اینجا بوده‌ای‌ و نامه‌ را خودت‌ آورده‌ای. رد‌ پای‌ تو روشن‌ است.

هر جا که‌ نور هست، تو هستی، خودت‌ گفته‌ای‌ که‌ نام‌ تو نور است.
نامه‌ات‌ پر از نام‌ بود. پر از نشان‌ و نشانی. نامت‌ رزاق‌ بود و نشانت‌ روزی‌ و روز.
گفتی‌ که‌ مهمانی‌ است‌ و گفتی‌ هر که‌ هنوز دلی‌ در سینه‌ دارد دعوت‌ است.گفتی‌ که‌ سفره‌ آسمان‌ پهن‌ است‌ و منتظری‌ تا کسی‌ بیاید و از ظرف‌ داغ‌ خورشید لقمه‌ای‌ برگیرد.
و گفتی‌ هر کس‌ بیاید و جرعه‌ای‌ نور بنوشد، عاشق‌ می‌شود.
گفتی‌ همین‌ است، آن‌ اکسیر، آن‌ معجون‌ آتشین‌ که‌ خاک‌ را به‌ بهشت‌ می‌برد. و گفتی‌ که‌ از دل‌ کوچک‌ من‌ تا آخرین‌ کوچه‌ کهکشان‌ راهی‌ نیست، اما دم‌ غنیمت‌ است‌ و فرصت‌ کوتاه‌ و گفتی‌ اگر دیر برسیم‌ شاید سفره‌ات‌ را برچیده‌ باشی، آن‌ وقت‌ شاید تا ابد گرسنه‌ بمانیم...
آی‌ فرشته، آی‌ فرشته‌ که‌ روزی‌ دوستم‌ بودی، بلند شو دستم‌ را بگیر و راه‌ را نشانم‌ بده، که‌ سفره‌ پهن‌ است‌ و مهمانی‌ است. مبادا که‌ دیر شود، بیا برویم، من‌ تشنه‌ام، خورشید می‌خواهم.

‌‌عرفان‌ نظرآهاری‌

وعده

پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت:

 

من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!


مرگ همکار

یک روز وقتى کارمندان به اداره رسیدند ، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود :
«
دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت . شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مى‌ شود دعوت مى‌ کنیم . »
در ابتدا ، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى‌ شدند اما پس از مدتى ، کنجکاو مى‌ شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن‌ ها در اداره مى‌ شده که بوده است .

این کنجکاوى ، تقریباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند . رفته رفته که جمعیت زیاد مى ‌شد هیجان هم بالا مى‌ رفت . همه پیش خود فکر مى ‌کردند : « این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود ؟ به هر حال خوب شد که مرد !
کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى ‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى ‌کردند ناگهان خشکشان مى زد و زبانشان بند مى‌ آمد .
آینه ‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌ کرد ، تصویر خود را مى ‌دید . نوشته‌ اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
« تنها یک نفر وجود دارد که مى‌ تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جز
خود شما .

شما تنها کسى هستید که مى ‌توانید زندگى‌ تان را متحول کنید . شما تنها کسى هستید که مى‌ توانید بر روى شادى‌ ها ، تصورات و موفقیت‌ هایتان اثر گذار باشید . شما تنها کسى هستید که مى ‌توانید به خودتان کمک کنید . زندگى شما وقتى که رئیستان ، دوستانتان ، والدین‌ تان ، شریک زندگى ‌تان یا محل کارتان تغییر مى ‌کند ، دستخوش تغییر نمى ‌شود .
زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى‌ کند که شما تغییر کنید ، باور هاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى ‌باشید . مهم‌ ترین رابطه‌ اى که در زندگى مى ‌توانید داشته باشید ، رابطه با خودتان است . خودتان را امتحان کنید . مواظب خودتان باشید .

از مشکلات ، غیر ممکن‌ ها و چیز هاى از دست داده نهراسید . خودتان و واقعیت ‌هاى زندگى خودتان را بسازید . دنیا مثل آینه است . انعکاس افکارى که فرد قویاً به آن ‌ها اعتقاد دارد را به او باز مى ‌گرداند . تفاوت ‌ها در روش نگاه کردن به زندگى است . »