ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
خیالپردازی توانمندترین سلاح من است. از زبان و بازو و فک و دندانهایم هم قویتر است.
از بچگی خیالپرداز بودم. مثلا آنوقتها که دچارِ هانیه همتی شده بودم. تنها دختر چشم سبز گلستانِ اهواز بود. لااقل من چشمسبز دیگری سراغ نداشتم. هیچ وقت هم جرأت نکردم رازم را بهش بگویم. رازی بزرگ در قلب آدمی کوچک. در عوض شخصیت اول همهی خیالپردازیهایم هانیه همتی بود. با هم، همه کاری میکردیم (بله، همه کار). عرض کارون را شنا کردیم. روی پل سفید همدیگر را هزار بار بوسیدیم. شلنگآباد را ریختیم به هم. حتی بانک ملی خیابان نادری را هم زدیم و پولهایش را دزدیدیم و فرار کردیم تهران. بسکه زور خیال زیاد است. یک بار در واقعیت سوار اتوبوس واحد شدم که بروم پیچ استادیوم. همتی هم بود. اتوبوس خلوت بود. یک مرد الدنگ زل زده بود بهش. بعد هم متلک انداخت. اصولا باید تسمه پروانه پاره میکردم و خشتک مرد الدنگ را پرچم اتوبوس واحد میکردم. اما من یک پسر شانزده ساله با بازوهای نحیف و قدرت تخیل ماورایی بودم. آنقدر ماورایی که مردک الدنگ را با آن بلند کردم و کوبیدم کف اتوبوس. آنقدر مشت و لگد زدم بهش که قیافهاش شد شبیه به حلب روغن نباتی لادن. پدرش را توی خیال درآوردم. به خودم که آمدم، رسیده بودیم پیچ استادیوم و همتی ایستگاه قبل پیاده شده بود و الدنگخان پیله کرده بود به یکی دیگر. به هر حال من توی خیالم کتکش زدم. هنوز هم بعد از هزار سال که از آن ماجرا گذشته گاهی وقتها الدنگ را از گور میکشم بیرون و لت و کوبش میکنم. این قدرت تخیل باشکوه.
خیال تنها آپشنی است که خدا روی ماشین وجود من گذاشته است. مثل اینکه ایرانخودرو روی پیکان، صفحه نمایش دیجیتال دوازده اینچ و جیپیاس سوار کند. آپشنهای گرانتر از ماشین. خیالِ قدرتر از من. خلاصه پروردگارا، دمت گرم. دمت گرم که یک مأمن دادی برای فرار از واقعیت. یک دنیای ایدهآل درونی که هیچ وقت هیچ چیزی در آن خلاف میلم پیش نمیرود. کلید اتاقش را دادی دستم که هر وقت خسته شدم، سر و ته کنم و بروم آنجا. مهمتر اینکه کلیدش فقط دست خودم است و هیچ قاضی و شارعی نمیتواند بیاید آنجا. امنیت. امنیت. امنیت. آنجا خرخرهی الدنگها را میجوم. همتیها را میبوسم. بانکها را میزنم. هر وقت هم که دلم کشید همه را بیرون میکنم و چراغهایش را خاموش میکنم و زل میزنم به ماه کامل شبهای پائیز.
خیالپردازی آخرین سلاح من است. فقط کافی است خیره بشوم به یک جای دور و تمام کثافتکاری جهانِ بیرون را در دنیای خیالم پاک کنم و با یک لبخند از آن بزنم بیرون. ای جلای جان خسته.
فهیم عطار