شنیده ام که وقتی انسان در حال غرق شدن است بخواب می رود ، یعنی حس می کند که در حال شناست ، اما خواب است و دارد غرق می شود!
همین مورد را در هنگام رانندگی هم شنیده ام ، می گویند آنهایی که در حال رانندگی خواب هستند فکر می کنند بیدارند و دارند با دقت رانندگی می کنند ، اما خواب هستند و خواب بیداری می بینند!
از وقتی این مطالب را شنیده ام در رانندگی ام بیشتر دقت می کنم و به محض اینکه کمی خواب به سراغم می آید ماشین را پارک می کنم و اصلا ریسک نمی کنم.
الآن که دقت می کنم می بینم این حس در برخی موارد دیگر هم صادق است که موضوع این یادداشت است:
یکی از آفت هایی که هر حرفه را تهدید می کند خواب حرفه ای است ، خواب حرفه ای عبارت است از حسی که به هر یک از ما دست می دهد و فکر می کنیم که کارمان را به بهترین نحو انجام می دهیم در حالیکه بر اثر روزمره گی به خواب فرو رفته ایم و روز به روز احتمال غرق شدن یا واژگون شدن را بالا می بریم.
راننده ی سرویس بچه های دبستان که روز های اول با وسواس کودکان را سوار می کرد و با دقت رانندگی می کرد ، کم کم بچه ها را به عنوان کالا های روزمره می بیند و بی توجه به اینکه اینها هنوز هم چشم و چراغ والدینشان هستند در هیاهوی شهر می راند.
معلمی که در ایام نخست خود را در جایگاه تعلیم و تعلم می دید و شغل خود را با شغل انبیاء مقایسه می کرد ، اندک اندک دانش آموزان را نمی بیند و فقط به حقوق و اقساطش می اندیشد و گذران روزهای عمر
پزشک سوگند خورده و پر انرژی سالهای اولین به تدریج با بیماری و درد بیماران خو می گیرد و یادش می رود که گر چه او همان پزشک دیروزی است اما این بیمار بیمار امروزی است و این بیمار نمی داند که تو برای بیماران قبل چقدر جانفشانی کردی ، او فقط از تو التیام می خواهد برای خودش ، بدون توجه به دیروز و فردا
هنرمند طراح که اولین سفارشاتش را با خلاقیت و هنرآفرینی زیاد انجام می داد ، آرام آرام همه ی مراجعین را به یک چشم می بیند و کارهایش بدون نو آوری ارائه می گردد
مدیر لایق کارخانه که تمامی همت خود را برای ایجاد کار بکار بسته است ، کم کم می اندیشد که رسالت خود را به پایان رسانده ، دیگر کارگران خود را نمی بیند ، گویی فراموش کرده که حیات کارخانه اش به تلاش این کارگران وابسته است
گویی لالایی حرفه ای در حال خوانده شدن است و ما را کم کم به خواب حرفه ای فرو می برد ، یادم می آید بچه که بودم روزی برای بازی الک و دولک از شهر خارج شده بودیم و باید قطعات حدود یک وجبی از چوب را می بریدیم تا آماده بازی شود ، پدرم اولین قطعه را که برید علامت زد و گفت این قطعه را توی جیبت نگه دار و همه ی قطعات را با این قطعه مقایسه کن ، چون در برش هر قطعه کمی خطا خواهی داشت و کم کم اندازه از دستت خارج می شود.
یادش به خیر ، ای کاش قطعه اول اصول حرفه ای را توی جیبمان نگه می داشتیم تا خدای ناکرده بخواب حرفه ای نرویم...