ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
اگر دیروز بابا در کتاب درس من نان داد
چرا از رنج پیدا کردن یک تکه نان، جان داد؟
نگاه خستهاش پر بود از یک آسمان باران
و حتی دستهایش مثل هر شب بوی باران داد
و چشمانم از او پرسید:«تا کی؟» گفت:«تا هستم»
و من دیدم جوابی سخت مشکل را چه آسان داد
دوباره غربت چشمان بغضآلود مادر
به یاس اشتیاق من پیامی از زمستان داد
به پاس بوسهی گرمی که بخشیدم به دستانش
به باغ سینهام یک کاسه اشک از جنس ایمان داد
نمازش را میان اشکهایش خواند و بعد از آن
نوازشهای دستش را به شب بوهای گلدان داد
به او گفتم: «چرا باید عبادت کرد با گریه؟»
به نرمی گفت:«چون باید به باغ عشق، باران داد»
دوباره در حریم قلب من، خورشید آرامش
به عمر پوچ آدم برفی تردید، پایان داد
و من تقدیم کردم شعرهایم را به دستانش
به دست آنکه ایمانش به شعر مردهام جان