![](http://www.pennyparker2.com/visions.jpg)
یه روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد : من دلم میخواد یکی از اون بندگان خوبت رو ببینم . خطاب اومد : برو تو صحرا . اونجا مردی هست داره کشاورزی میکنه . او از خوبان درگاه ماست . حضرت اومد دید یه مردی هست داره بیل میزنه و کار میکنه . حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست . از جبرئیل پرسید . جبرئیل عرض کرد : الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چی کار میکنه . بلیه ای نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد . فورا نشست . بیلش رو هم گذاشت جلوی روش . گفت : مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم . حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم . حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده . رو کرد به آن مرد و فرمود : ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه . میخوای دعا کنم خدا چشاتو بهت برگردونه . گفت : نه . حضرت فرمود : چرا ؟ گفت :
آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم .
سلام به توبزرگوار
راستش نمیدونم چی باید بگم وچه نظری به این نوشتت میتونم بدم - راستش میتونم بگم که قیمت این نوشته بقدری بالاست که نمیشه قیمتی برای این نوشته تعیین کردفقط میتونم بگم که بقدری درمن تاثیرگذاربودکه یک لحظه آدم بخودش مییاد ویاد خودش ومشکلاتش وقتی می افته این نوشته تسکین دهنده هست. امیدوارم ایمانمون بقدری بالابره که بتونیم ما هم مشکلات پیش اومده رو بخاطرخدا ونزدیکی به اوفراموش کنیم وبایادخداوند تسکین پیداکنیم
همیشه درپناه حق باشی.
دوست خوبم سلام:
خواستم بگویم
آن جا که تویی
آفتاب به اندازه یک چرخش عقربه
زودتر غروب می کند
اما گرم تر می تابد.
چون تو
که یک دنیا فاصله را پس می زنی
تا بیشتر دوست بداری.
خواستم بگویم
آن جا که تویی
دیوار سفید ایستاده است و
زائران شب زمزمه های اندوهگین را برای
هزارمین بار می خوانند.
اما تو...
تو نشسته ای و آخرین شمع منورا
با لبخندت روشن می شود.
سبز باشی وپایدار.
به روزم و منتظرت....