ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
از بزرگترین و مرموزترین اسرار جهان و زندگی ما این است که چرا ما را به وجود آوردند ؟
دستگاه آفرینش با این قانون بزرگ و با این جهان بزرگ که در آن یکصد هزار کهکشان مانند دنیای ما وجود دارد ،
چه احتیاجی داشت که من و شما را بیافریند؟!
و اگر من و شما نبودیم ، به کجای دنیا برمی خورد؟
و اگر قبلا این کره ی خاکی - که ما روی آن زندگی می کنیم - نبود ، چه زیانی به آفرنیش می رسید؟!
(مجله هنر و مردم ، شماره 139 ، ص 51 )
مشاهده ی جهان هستی با هزاران هزار کهکشان و سحابی هایش ، و نظم و هماهنگی دقیقی که بر تمام اجزاء آن حکمفرماست ، هر انسان اندیشمندی را به شگفتی وامی دارد.
و همین « حیرت در هستی » است که انسان را به « اساسی ترین سوال از دستگاه خلقت » می کشاند .
مترلینگ نیز بر اثر این حیرت ، در این اندیشه است که اسرار ِ جهان ِ هستی چیست ؟
و نقش انسان در کارگاه بزرگ ِ وجود کدام است ؟
و آیا خلقت او در این میان نقش موثری داشته است یا نه ؟
ژان فوارستی ، افتصاد دان آلمانی چنین می گوید:
« هر چه ترقی بیشتر می شود ، این سوال برای انسان مطرح می شود که : چرا به دنیا آمده و چرا باید بمیرد و منظور از آمدن و رفتن چیست ؟ »
این سخن از دیدگاه یک اقتصاد دان، که در شناسائی های خود تنها به مسائل مادی و کالا و سرمایه و کار و ... می اندیشد ، قابل ملاحظه است که می گوید هر چه ترقی ِ انسان مادی بیشتر می شود و انسان بر طبیعت تسلط می یابد و نیروهای آن را تسخیر می کند ، و به رفاه بیشتری می رسد ، باز هم سوال از فلسفه ی آفرینش مطرح است ، و این ترقی های مادی نمی توانند جای آن را بگیرند و این نیاز اساسی انسان را ارضاء کنند.
الین کارول کارکالتیس می گوید:
« بشر در طول تاریخ ، همیشه با خود اندیشیده : از کجا آمده ام ؟ برای چه آمده ام؟ به کجا خواهم رفت ؟
صدها کتاب ِ ماوراء الطبیعه در این سه سوال بحث کرده اند .
معمای وجود چیز تازه ای نیست و از بدو خلقت مورد نظر بوده و بشر در حل آن کوشیده است »
کارکالتیس به این نکته به خوبی اشاره کرده است که سوال از فلسفه آفرینش سوال تازه ای نیست و همواره برای انسان ها مطرح بوده است .
از همینجاست که می گوییم این سوال ریشه ی « درون ذاتی » دارد ، نه برون ذاتی.مطالعات و تحقیقات فراوانی هم که برای شناخت « معمای آفرینش » انجام گرفته ، حاکی از ارزش و اهمیت آن است.
اوژن یونسکو نیز در برابر معمای وجود ، این گونه می اندیشد:
« انسان وقتی به طور مجزا و فردی ، خود را با جهان هستی رویاروی می کند و صادقانه و بدون آنکه نیازی به بازگو کردن برداشت های ناشی از این رویاروئی باشد ،
می اندیشد ،
با شگفتی ِ بسیار جلوه های تجریدی آن را تحسین می کند،
و به اعتبار ذهنیت خویشتن ِ خویش ، با مفهومی که ژرفائی را القا می کند،
از خود - یا نمی دانم چه کسی ! - می پرسد :
مفهوم ِ این همه چیست ؟!
این سوالی است که در فلسفه ریشه دارد و ذهنیت و درونمایگی ِ آن به طور غریبی دل مشغول کننده است ؛
می پرسید و نمی دانید از چه کسی !!
فقط پرسشی است که وجود دارد و در ذهن پویای شما واقعیتی از اعتبار و ارزشی مفهوم گرایانه می گیرد.
سوالی در حال و هوای معنی ، دلیل و علت و معلول ، یک ناشناخته متافیزیکی که شما را به سوی افکار و تصورات متافیزیکی رهنمون و جسمیت وجودی گرفته اند.
منظورم این است که چرا بعضی چیزها وجود دارند . چرا به جای نبودن ها و بودن ها وجود دارند؟ ... »
به نظر یونسکو انسان در برخورد با جهان و موجودات زمینی این اندیشه ی متافیزیکی بر ذهنش خطور می کند که چرا انسان و جهان به وجود آمده است؟
برای آنکه انسان بتواند زندگی کند ، باید اینگونه سوالات متافیزیکی را برای خود مطرح کند.
به نظر وی ، شناخت و پذیرش مسائلی چون فلسفه ی آفرینش و معمای مرگ ، به انسان ها این قدرت را می بخشد تا با یکدیگر مهربانتر و صمیمی زندگی کنند.
در اینجا باید یک سوال را مطرح کرد ، و آن اینکه آیا بشریت در سیر تاریخی خود به جواب صحیح و منطقی ِ سوالات فوق رسیده است یا نه؟
موریس مترلینگ