آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

بهترین شکل ممکن

معلم فیزیکی داشتیم که گاهی حرف‌های عجیبی می‌زد. مخصوصاً وقتی لبی‌تر کرده بود. 


یه بار گفت شب‌ها قبل از خواب سعی کنید سه دقیقه خودتون رو جای چیز دیگه‌ای بذارید.

می‌گفت سه دقیقه خیلی زیاده اما با تمرکز و تمرین زیاد میشه این کار رو کرد. 


مثلاً جای یه برگ درخت توی یه جنگل تاریک؛

یا جای یه سنگ وسط بیابون؛

یا جای یه پیر مرد آب‌زیپو که نیم‌ساعت طول می‌کشه تا کفش‌های لعنتیش رو بپوشه؛

جای یه قدیس، یه روسپی، یه گربه.


می‌گفت اگه مدتی این کار رو انجام بدید حس می‌کنید انگار دنیا داره توی روح‌تون نفس می‌کشه...



بهترین شکل ممکن

مصطفی مستور


سلام فرمانده!



اوایل دوران دانشجویی برای یکی از اردوهای دانشجویی رفته بودیم مشهد. یک روز عصر سوار اتوبوس شدیم تا دسته‌جمعی به زیارت امام رضا(ع) برویم. دوستی داشتم خیلی زرنگ بود. از آن بچه‌ها که کلا می‌خواهد همه را دست بیندازد. وقتی اتوبوس حرکت می‌کرد، پوریا یکدفعه با صدای بلند می‌گفت: «سلامتی امام خامنه‌ای و بچه‌های شیراز صلوات». 


جمعیت می‌ماندند چه کنند. همه را در دو راهی قرار میداد. از طرفی همه سینه‌چاک رهبرشان بودند، از طرفی هم خیلی دل خوشی از شیرازی‌ها نداشتند. دوست نداشتند صلواتشان خرج شیرازی‌ها شود. می‌خواستند خالصانه برای امامشان خامنه‌ای صلوات بفرستند.


خلاصه اینکه در نهایت تصمیم می‌گرفتند صلوات را بفرستند. به حرمت قسمت اول(آ.خامنه‌ای) صلوات را ختم می‌کردند.


این نماهنگ «سلام فرمانده» هم چنین شأنی دارد. شاعر مخلصش با خودش فکر کرده که چگونه می‌تواند در ثنای آ.خامنه‌ای چیزی بسراید که هم بیشترین همراهی را داشته باشد هم خیلی ضایع نباشد، تصمیم گرفته امام زمان(عج) را ابزار کند. 


امام زمان را ابزار و وسیله کرده برای اعلام وفاداری و ابراز ارادت به رهبرشان. سویه و جهت و اسم و بعضی فرازهای نماهنگ سلام فرمانده به وضوح برای نظام و شخص آقای خامنه‌ای است. شاه بیتش فقط «سید علی دهه نودی‌هاشو فراخونده» است.


خلاصه اینکه در این نماهنگ همان کاری را کردند که جمهوری اسلامی در تمام این سال‌ها انجام داده. یعنی سوءاستفاده از نام دین و ائمه اطهار برای تقویت اهداف ایدئولوژیک.

 

فقط این‌بار تصمیم گرفته‌اند این موج‌سواری را به نسل‌های بعدی هم منتقل کنند.

 

سوار بر عواطف و احساسات مردم برای ائمه می‌شوند تا شاید بتوانند ناکارآمدی و نامحبوبیت این حکومت را تا اندازه‌ای جبران کنند.



البته کمی طبیعی است، وقتی چیزی در چنته نداشته باشی بنا می‌کنی بر شوآف و شلوغ بازی و سر و صدا و «فراخوندن دهه نودی‌ها»! 


#سلام_فرمانده

نویسنده :هادی مسعودی

کانال تلگرامی

@aghalyyat

ما تربیت نشدیم

ما تربیت نشدیم. تربیت ما بیش از این نبوده است که به بزرگ‌ترها احترام بگذاریم، کلمات زشت نگوییم، پیش دیگران پای خود را دراز نکنیم، حرف‌شنو باشیم، صبح‌ها به همه سلام کنیم، دست و روی خود را با صابون بشوییم، لباس تمیز بپوشیم، دست در بینی نبریم و… اما ساده‌ترین و ضروری‌ترین مسائل زندگی را به ما یاد ندادند.

کجا به ما آموختند که چگونه نفس بکشیم، چگونه اضطراب را از خود دور کنیم، موفقیت چیست، ازدواج برای حل چه مشکلی است، در مواجهه با مخالف چگونه رفتار کنیم…؟ در کودکی به ما آموختند که چموش نباشیم، اما پرسشگری و آزاداندیشی و شیوه‌های نقد را به ما نیاموختند. داگلاس سیسیل نورث، اقتصاددان آمریکایی و برندۀ جایزۀ نوبل اقتصاد در سال ۱۹۹۳می‌گوید: «اگر می‌خواهید بدانید کشوری توسعه می‌یابد یا نه، سراغ صنایع و کارخانه‌های آن کشور نروید. اینها را به‌راحتی می‌توان خرید یا دزدید یا کپی کرد. می‌توان نفت فروخت و همۀ اینها را وارد کرد. برای اینکه بتوانید آیندۀ کشوری را پیش‌بینی کنید، بروید در دبستان‌ها؛ ببینید آنجا چگونه بچه‌ها را آموزش می‌دهند. مهم نیست چه چیزی آموزش می‌دهند؛ ببینید چگونه آموزش می‌دهند. اگر کودکانشان را پرسشگر، خلاق، صبور، نظم‌پذیر، خطر‌پذیر، اهل گفتگو و تعامل و برخوردار از روحیۀ مشارکت جمعی و همکاری گروهی تربیت می‌کنند، مطمئن باشید که آن کشور در چند قدمی توسعۀ پایدار و گسترده است.»

از «نفس کشیدن» تا «سفر کردن» تا «مهرورزی» به آموزش نیاز دارد. بخشی از سلامت روحی و جسمی ما در گرو «تنفس صحیح» است. آیا باید در جوانی یا میان‌سالی یا حتی پیری، گذرمان به یوگا بیفتد تا بفهمیم تنفس انواعی دارد و شکل صحیح آن چگونه است و چقدر مهم است؟! به ما حتی نگاه کردن را نیاموختند. هیچ چیز به اندازۀ «نگاه» نیاز به آموزش و تربیت ندارد. کسی که بلد است چطور ببیند، در دنیایی دیگر زندگی می‌کند؛ دنیایی که بویی از آن به مشام بینندگان ناشی نرسیده است.

هزار کیلومتر، از شهری به شهری دیگر می‌رویم و وقتی به خانه برمی‌گردیم، چند خط نمی‌توانیم دربارۀ آنچه دیده‌ایم بنویسیم. چرا؟ چون در واقع «ندیده‌ایم». همه چیز از جلو چشم ما گذشته است؛ مانند نسیمی که بر آهن وزیده است. اگر حرف مولوی درست باشد که «فرع دید آمد عمل بی‌هیچ شکر پس نباشد مردم الا مردمک»، باید بپذیریم که آدمیت ما به اندازۀ مهارت ما در «نگاه» است.

جان راسکین، آموزگار بزرگ نگاه، در قرن نوزدهم می‌گفت: «اگر دست من بود، درس طراحی را در همۀ مدارس جهان اجباری می‌کردم تا بچه‌ها قبل از اینکه به نگاه‌های سرسری عادت کنند، درست نگاه کردن به اشیا را بیاموزند.» می‌گفت: «کسی که به کلاس‌های طراحی می‌رود تا مجبور شود به طبیعت و پیرامون خود، بهتر و دقیق‌تر نگاه کند، هنرمندتر است از کسی که به طبیعت می‌رود تا در طراحی پیشرفت کند.»(آلن دو باتن، هنر سیر و سفر، ص۲۶۹) اگر در خانه یا مدرسه، یاد گرفته بودیم که چطور نگاه کنیم، چطور بشنویم و چطور بیندیشیم، انسانی دیگر بودیم. انسانی که نمی‌‌تواند از چشم و گوش و زبان خود درست استفاده کند، پا از غار بدویت بیرون نگذاشته است؛ اگرچه نقاشی‌های غارنشینان نشان می‌دهد که آنان با «نگاه» بیگانه نبودند.

من پدرانی را می‌شناسم که در آتش محبت فرزندانشان می‌سوزند و برای رفاه و آسایش آنان سر از پا نمی‌شناسند، اما تا دهۀ هفتاد یا هشتاد عمرشان ندانستند که فرزندانشان بیش از خانه و ماشین، به آغوش گرم او نیاز دارند و او باید آنان را لمس می‌کرد و می‌بوسید و دست محبت بر سر و روی آنان می‌کشید. بسیارند پدرانی که نمی‌دانند اگر همۀ دنیا را برای دخترشان فراهم کنند، به اندازۀ یک‌بار در آغوش گرفتن او و بوسیدن روی او، به او آرامش و اعتماد به نفس نمی‌دهد.

در جامعه‌ای که از در و دیوار آن، سخن از حق و باطل می‌بارد، کسی به ما یاد نداد که چگونه از حق خود دفاع کنیم یا چگونه حق دیگران را مراعات کنیم و مسئلۀ «حق و باطل» را به حقوق افراد گره نزنیم. عجایب را در آسمان‌ها می‌جوییم، ولی یک‌بار به شاخۀ درختی که جلو خانۀ ما مظلومانه قد کشیده است، خیره نشده‌ایم. نگاه کردن، شنیدن، گفتن، نفس کشیدن، راه رفتن، خوابیدن، سفر کردن، بازی، تفریح، مهرورزی، عاشقی، زناشویی و اعتراض، بیشتر از املا و انشا نیاز به معلم و آموزش دارند.

مرحوم رضا بابایی

اگر عمری باشد...



 اگر عمری باشد، پس از این هیچ فضیلتی را هم‌پایۀ مهربانی با آدمیزادگان نمی‌شمارم.

اگر عمری باشد، کمتر می‌گویم و می‌نویسم و بیشتر می‌شنوم و می‌خوانم.

اگر عمری باشد، پس از این خویش را بدهکار هستی و هستان می‌شمارم نه طلبکار.

اگر عمری باشد، پس از این در هیچ انتخاباتی شرکت نمی‌کنم که به تیغ نظارت استصوابی اخته شده است.

اگر عمری باشد، دیگر به هیچ سیاست‌مداری وکالت بلاعزل نمی‌دهم.

اگر عمری باشد، دیگر هیچ عدالت کوچکی را در هوس رسیدن به عدالت بزرگ‌تر قربانی نمی‌کنم.

اگر عمری باشد، دیگر با دو گروه بحث و گفت‌وگو نمی‌کنم: آنان که از عقیدۀ خویش منفعت می‌برند و آنان که از اندیشۀ خویش، پیشه ساخته‌اند.

اگر عمری باشد، عدالت را فدای عقیده، و آرزو را فدای مصلحت، و عمر را در پای خوردنی‌ها و پوشیدنی‌ها قربان نمی‌کنم.

اگر عمری باشد، چندان در خطا و کوتاهی‌های دیگران نمی‌نگرم که روسیاهی خود را نبینم.

اگر عمری باشد، از دین‌ها تنها مذهب انصاف را برمی‌گزینم و از فلسفه‌ها آن را که سربه‌هوا نیست و چشم به راه‌های زمینی دوخته است.

اگر عمری باشد، هیچ ظلمی را سخت‌تر از تحقیر دیگران نمی‌شمارم.

اگر عمری باشد، در پی هیچ عقیده و ایمانی نمی‌دوم. در خانه می‌نشینم تا ایمانی که سزاوار من است به سراغم آید.

اگر عمری باشد، هر درختی را که دیدم در آغوش می‌گیرم، هر گلی را می‌بویم، هر کوهی را بازیگاه می‌بینم و تنها یک تردید را به دل راه می‌دهم: طلوع خورشید زیباتر است یا غروب آن؟

اگر عمری باشد، سیاست‌مداران را از دو حال بیرون نمی‌دانم: آنان که دروغ را به راست می‌آرایند و آنان که راست را به دروغ می‌آلایند.

اگر عمری باشد، همچنان برای آزادی و آبادی کشورم می‌کوشم.

اگر عمری باشد، رازگشایی از معمای هستی را به کودکان کهنسال می‌سپارم.

اگر عمری باشد، از هر عقیده‌ای می‌گریزم، چونان گنجشک از چنگال عقاب.

اگر عمری باشد، در جنگل‌های بیشتری گم می‌شوم؛ از کوه‌های بیشتری بالا می‌روم؛ ساعت‌های بیشتری به امواج‌ دریا خیره می‌شوم؛ دانه‌های بیشتری در زمین می‌کارم و زباله‌های بیشتری از روی زمین برمی‌دارم.

اگر عمری باشد، کمتر غم نان می‌خورم و بیشتر غم جان می‌پرورم.

اگر عمری باشد، دیگر هیچ گنجی را باور نمی‌کنم جز گنج گهربار کوشش و زحمت.

اگر عمری باشد، برای خشنودی، منتظر اتفاقات خوشایند نمی‌نشینم.

اگر عمری باشد، خدایی را می‌پرستم که جز محراب حیرت، در شاُن او نیست.

اگر عمری باشد، قدر دوستان و عزیزانم را بیشتر می‌دانم.

مرحوم رضا بابایی

نورِ جهان کم شد...

سیدی بود تو کوچه‌مون، پیرمردِ چاقِ اردبیلی، صاحب تنها دکونِ بقالیِ اون محل که مشتری چندانی هم نداشت؛ انتظار زیادی هم از دنیا نداشت بندهٔ خدا.

‏خوش صحبت بود و فقط ترکی حرف می‌زد. حتی اگر نمی‌فهمیدی هم قشنگ بود صحبت‌هاش. به معنی واقعی کلمه نورانی بود. همیشه بوی عطر خوب می‌داد و کلاه سیدی سرش می‌ذاشت. وقتی می‌دیدیش، بوی عطرش یه جوری بینیت رو قلقلک می‌داد که "بر محمد آل محمد صلوات" می‌فرستادی ناخودآگاه! انقدر که این آدم "یقین" داشت که بالاخره یه چیزی هست تهش! 

من رو که تو مسجد می‌دید، (ایمان داشتن رسم بود اون زمان) دستی می‌کشید به کلهٔ غالبا کچلِ ما و می‌گفت: «حاجی اوغلی! سن گشه اوشاخ سان» و بعد شروع می‌کرد از بابام دو سه خط تمجید می‌کرد و به ترکی و یه نُقلی، شکلاتی، چیزی از جیبش درمی‌آورد و مهمونت می‌کرد. بچه‌ها تو محل «سید گامبو» صداش می‌زدن. یعنی همه می‌زدن. من هم می‌زدم! اما نه جلو روش. پشتش می‌گفتن. اما فکر نمی‌کنم ‏خودش پشت کسی اسمی گذاشته بود.

‏درِ پشتی مغازه‌ش تو حیاطِ بزرگ خونه‌ش باز می‌شد که یه درخت گیلاسِ قدیمی وسطش بود. معمولا می‌رفت تو حیاط می‌نشست و به سر و صدای مشتری با تلوتلو خوردن خاصِ آدمای چاق میومد پشت پیشخون متصل به یخچال، کار مشتری‌هاش رو راه می‌انداخت. مشتریِ خاصی هم نداشت!

ما بودیم که رونق مغازه‌ش بودیم. ازش توپ پلاستیکی و چه می‌دونم آلو خشک و لواشک و اینا می‌خریدیم. یه وقتایی هم می‌رفتیم آرد نخودچی و زردچوبه می‌گرفتیم ازش برا مادرامون. 

‏جوراب هم داشت؛ از اون پشمی‌های خیلی خوب و پنیر و خیار شور فردِ اعلی؛ خیارشوراش متر و معیار ما بود برای خوب و بد ‏بودن خیارشورهای جای دیگه. تزیینات مغازه‌ش لیف و کیسه بود و لُنگی که دیگه از مد افتاده بود. روشور‌هاش (شما می‌گید سفیدآب) روی هر پررویی رو سفید می‌کردن. 

‏یادش بخیر. 

گاهی بچه‌ها چیز میز از مغازه‌ش کش می‌رفتن و فکر می‌کردن پیرمرد نمی‌فهمه. سرِ همین من هیچ‌وقت این کار رو نکرده بودم.‏یه تخته گذاشته بود حدفاصل بین دیوار و پیش‌خون مغازه که بخشی از یخچال بود؛ یه ترازوی خیلی قدیمی هم سوار بر گردهٔ خودش می‌دید و کشوی لقی داشت که موقع بیرون کشیدن جیرجیرِ صداش بلند می‌شد. 

‏توی کشو پر از پول خرد بود. پولِ درشت که به سید می‌دادیم، تاقرون آخر بقیه‌ش بهمون سکه می‌داد و و چی می‌شد که مثلا پول کاغذی بهت بده. 

‏یه بار یه هزار تومنی بهم عیدی داد؛ اون موقع‌ها که هزار تومنی هزار تومن بود و نه مثل الان که هزار تومنی دو زار نمی‌ارزه. 

‏همیشه می‌خندید! همیشه. 

‏وقتی از دنیا رفت، برکت از همه‌چی رفت! از مسجد هم.

وقتی مرد، هنوز هم یقین داشت. لبخندهاش گواه حرفای من هستن. یه جوری لبخند زده بود، انگاری کاری که باید تو دنیا انجام می‌داده رو به نحو احسن انجام داده. خودم بالا سرش بودم وقتی می‌شستنش. خاکش که کردن، نورِ جهان کم شد. 

‏به این سوی چراغ قسم!



از زندگیت چی می خوای؟


یکی از پرسش‌هایی که یکی می‌تونه از ما بپرسه اینه که از زندگیت چی می‌خوای؟ احتمالا می‌گین، می‌خوام شاد باشم و یه خانواده فوق‌العاده و شغل خوبی داشته باشم، بقیه بهم احترام بذارن و کلی خواسته دیگه... خب در ادامه می‌فهمید که چرا این پرسش اساسا غلطه.


اما پرسش واقعی اینه:

 چه رنجی رو تو زندگیت حاضری به جون بخری؟ اره این شد سئوال خوب. میزان ظرفیت ما در پذیرش رنجه که مسیر زندگی ما رو تعیین می‌کنه. در ادامه بیشتر موضوع رو براتون باز می کنم.


همه دوست دارن یه شغل فوق‌العاده داشته باشن و از نظر مالی مستقل باشن، اما تعداد بسیار اندکی حاضرن هفته‌ای ۷۰ ساعت جون بکنن، استرس بکشن و با همکارها، رقبا یا روسای بدقلق کلنجار برن.


 همه می‌خوان پولدار باشن بدون اینکه ریسکی متحمل بشن، چیزی رو فدا کنن، خلاصه که می‌خوان بدون اینکه زحمتی بکشن فورا به نتیجه‌ای که می‌خوان برسن.


 همه دوست دارن یه رابطه عاطفی عالی داشته باشن، اما بسیار کم هستن کسانی‌ که از بحث‌های سخت و شدید، سکوت‌های طولانی، جریحه‌دار شدن احساسات و هیجانات برای رسیدن به همچین رابطه‌ای استقبال کنن.


یادتون باشه که دستاوردهای مثبت حاصل مدیریت اتفاقات منفیه.


آدما دوست دارن بیزینس خودشون رو راه بندازن و از نظر مالی تکون حسابی به خودشون بدن اما این اتفاق نمیفته تا زمانی که تحمل ریسک، بلاتکلیفی، ابهام، شکست و ساعت‌های متمادی کار روی ایده‌ای که ممکنه موفقیت‌آمیز باشه یا نباشه رو داشته باشی.


آدما دوست دارن یه همراه تو زندگیشون داشته باشن، اما نه دل فداکاری رو دارن، نه ظرفیت پذیرش هیجانات منفی و نه انعطاف‌پذیری در جهت حل و فصل مشکلات.


چیزی که موفقیتت رو تضمین می‌کنه؛

اون چیزی نیست که دلت می‌خواد ازش لذت ببری، بلکه رنجیه که که قراره طی مسیر متحمل بشی، دقیقا اون رنجه که کیفیت زندگی شما رو تضمین می‌کنه. حالا برگردیم به پرسش مهم، چه رنج‌هایی رو حاضرید تحمل کنید؟


 این سواله که می‌تونه زندگیتون رو تغییر بده. این سواله که باعث میشه تو، تو بشی و من، من. این سواله که ما رو تعریف و از هم متمایز می‌کنه و در نهایت کنار هم قرار میده.


همه به انتها نگاه می‌کنن و عاشق نتیجه هستن اما به خودشون زحمت نمیدن کوچکترین تلاشی کنن و شکست بخورن که حداقل بگن نشد که نشد. در واقع هیچ کاری نمی‌کنن جز رویا پردازی و خواستن. واقعیت اینه فکر می‌کنن یه چیزی رو می‌خوان، ولی مشخصه نمی‌خوان، همینه و بس.


 نتیجه آخر رو می خوان نه جنگیدن واسه رسیدن به نتیجه. 


هدف رو می‌خوان نه فرآیند تلاش کردن واسه رسیدن به هدف. 


اما زندگی اینطوری جلو نمیره. هویتت با چیزهایی که حاضری براش رنج بکشی تعیین میشه نه چیزهایی که می‌خوای بهش برسی.


بهزاد چاوشی