روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت
این اشک دیدهٔ من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست
آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است
آن پادشا که مال رعیت خورد گداست
بر قطرهٔ سرشک یتیمان نظاره کن
تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست
پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود
کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست
ارزش بارها و بارها خواندنش را دارد.
زنگار دل با با این حقایق صیقل میشود ولی کسی تحمل درد صیقل دادن وجدانش را ندارد.
براستی که برخی از بنی آدم مصداق همین آیه قرآنند:
ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشوه و لهم عذاب الیم.
خلاصه اینکه نرود میخ آهنین در سنگ.
موفق باشی
زت زیاد