ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
...گفتیم کسانی باید و نباید میکنند . گفتیم که می خواهند خلق خدا را به راهی ببرند که خود میخواهند .
میخواهند ما نیز چون دیگران شویم ؛ گفتیم آنها و آنها و فراموش کردیم آنها همان مایی است که اینجا نیست آنها نام دیگر ماست وقتی که از خود فاصله میگیریم این ماییم که همیشه گمان کردیم دو پیراهن از دیگری بیشتر پاره کردیم . این ماییم که سد میزنیم و دیوار می شکنیم ؛ آنها که بر کرسی نقد و علم اند آنها که بر اریکه قانون و ارشاد نشسته اند از دنیای دیگر نیامده اند ؛« آنها » همان« ما»یند .
ما نیم رخی از فرشته و شیطانیم . در آیینه خودمان ، فرشته میبینیم و در آیینه دیگران شیطان.
ما ظالمان کوچکی هستیم که به قدر توانمان ظلم میکنیم و اگر توانا تر شویم ، ظاهرتریم .
ماییم که خدا را از خودمان دریغ میکنیم ؛ همان خودی که گاه نامش دیگری است .
ماییم که سرکوب میکنیم ویران میکنیم و میشکنیم و اینجاست که آن بزرگ گفت :
باری من و تو بیگناهیم او نیز تقصیری ندارد پس بی گمان این کار ، کار شخص چهارم مجهول است .
و ما هیچ گاه موی دماغ کاینات نخواهیم شد ؛ زیرا که کوچکیم با دغدغه هایی نا چیز و ناقابل .
آن کس که کاری سترگ میکند دلواپس سترگی کارش نیست او تنها عمل می کند ، بهترین عمل را ؛
با همه توان و جسارتش در جستجوی پاداش نیست در جستجوی تماشا وتحسین نیز .
مثل گلی که میروید بی آنکه فکر کند آیا کسی او را خواهد دید یا نه !
اوچنین می کند زیرا که چنین خوب است . و آن گل با همه کوچکی ، کاری سترگ کرده است هر چند که هیچ کس بدان اعتراف نکند .
****************************
ایها الناس جهان جای تن آسایی نیست مرد دانا به جهان داشتن ارزانی نیست
خفتگانرا چه خبر زمزمه مرغ سحر حیوان را خبر از عالم انسانی نیست
طاعت آن نیست که سر بر خاک نهی پیشانی صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست
عالم و عابد و صوفی همه طفلان رهند مرد اگر هست به جز عارف ربانی نیست
با تو ترسم نکند شاهد روحانی روی که التماس تو به جز راحت نفسانی نیست
خانه پر گندم و یک جو نفرستاده به گور برگ مرگت چو غم برگ زمستانی نیست
ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند بانگ و فریاد بر آری که مسلمانی نیست
یک نصیحت ز سر صدق جهانی ارزد مشنو ار در سخنم فایده جانی نیست
سعدیا گرچه سخندان و مصالح گویی به عمل کار برآید به سخندانی نیست
یا رب از نیست به هست آمده از صنع تو ایم و آنچه هست از نظر علم تو پنهانی نیست
نا امید از در لطف تو کجا شاید رفت تو ببخشای که درگاه تو را ثانی نیست
دست حسرت گزی ار یک درمت فوت شود هیچت از عمر تلف کرده پشیمانی نیست
سعدی ( علیه الرحمه )
آیا درد تو را بهبودی نیست یا خواب تو را بیداری ندارد ؟
پس ای انسان بیا درد سستی ( بی خبری ) دلت را با تصمیم قطعی مداوا کن و از خواب غفلتی که در دیده ات آمده بیدار شو ...
امیر مومنان حضرت علی ( علیه السلام )
*****************************************************
آزادی را فقط در مجسمه آن یافتم ژان ژاک روسو
از کوچکی میل داشتم بزرگ باشم ویکتور هوگو
کسی در نظر من بزرگ است که می تواند بین احساسات و اندیشه های خود سدی محکم ایجاد نماید . ناپلئون
*******************************
همه درد ها از تو و خود نبینی همه نسخه ها در تو و خود نخوانی
تو یک لفظی اما طلسم عجایب دریغا که معنای خود ندانی
**************************
ملک دنیا تن پرستان را حلال ما غلام ملک عشق بی زوال
احمقان سرور شدستند و ز بیم عاقلان سر ها کشیدند در گلیم
هزینه ای ندارد ؛ ولی بسیار چیزهای گرانبها می آفریند. کسانی را که دریافتش می کنند غنی می سازد ، ولی کسانی را که آن را می بخشند فقیر نمی کند. به سرعت برق می آید ، اما خاطره اش تا ابد پایدار می ماند. هیچ کس آنقدرها غنی نیست که بتواند بی آن سرکند و هیچ کس آن قدرها فقیر نیست که نتواند از منافع آن بهره مند گردد. در خانه شادمانی و خوشی می آفریند ، در تجارت خیر و برکت می آورد و نشانه دوستی و محبت است. آن را نمی شود خرید ، گدایی کرد ، قرض گرفت و یا دزدید ؛ زیرا کالایی زمینی نیست و تا وقتی بخشیده نشود ، به دست نمی آید. آرامش پس از خستگی ، روز روشن پس از شب ناامیدی ، خورشید شادمانی پس از ابرهای اندوه ؛ و بهترین پادزهربرای حل مسائل زندگی است. و اگر در لحظه ای از روز خود با فردی برخورد کردید که آنقدر خسته بود که نتوانست به شما لبخند بزند ، آیا شما یکی از لبخندهای زندگی بخشتان را به او هدیه می کنید ؟... چون هیچکس به اندازه آدمهایی که دیگر لبخندی ندارند تا نثار کسی کنند نیازمند لبخند نیست. پس سخاوت را آذین بخش رفتار خود کنید تا این هدیه آسمانی نثار همگان شود.
اگر دیروز بابا در کتاب درس من نان داد
چرا از رنج پیدا کردن یک تکه نان، جان داد؟
نگاه خستهاش پر بود از یک آسمان باران
و حتی دستهایش مثل هر شب بوی باران داد
و چشمانم از او پرسید:«تا کی؟» گفت:«تا هستم»
و من دیدم جوابی سخت مشکل را چه آسان داد
دوباره غربت چشمان بغضآلود مادر
به یاس اشتیاق من پیامی از زمستان داد
به پاس بوسهی گرمی که بخشیدم به دستانش
به باغ سینهام یک کاسه اشک از جنس ایمان داد
نمازش را میان اشکهایش خواند و بعد از آن
نوازشهای دستش را به شب بوهای گلدان داد
به او گفتم: «چرا باید عبادت کرد با گریه؟»
به نرمی گفت:«چون باید به باغ عشق، باران داد»
دوباره در حریم قلب من، خورشید آرامش
به عمر پوچ آدم برفی تردید، پایان داد
و من تقدیم کردم شعرهایم را به دستانش
به دست آنکه ایمانش به شعر مردهام جان
دو دوست در بیابان همسفر بودند در طول راه با هم دعوا کردند . یکی به دیگری سیلی زد . دوستی که صورتش به شدت درد گـرفته بود بدون هیـچ حرفی روی شن نوشت : امروز بهترین دوستم مرا سیلی زد .
آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه ای رسیدند و تصمیم گرفتند حمام کنند . ناگهان دوست سیلی خورده به حال غرق شدن افتاد . اما دوستش او را نجات داد . او بر روی سنگ نوشت : امروز بهترین دوستم زندگیم را نجات داد . دوستی که او را سیلی زده و نجات داده بود پرسید : چرا وقتی سیلی ات زدم ، بر روی شن و حالا بر روی سنگ نوشتی ؟ " دوستش پاسخ داد : وقتی دوستی تورا ناراحت می کند باید آنرا بر روی شن بنویسی تا بادهای بخشش آنرا پاک کند . ولی وقتی به تو خوبی می کند باید آنرا روی سنگ حک کنی تا هیچ بادی آنرا پاک نکند ".
بهتر زندگی کنیم
ای کاش می شدکه آنقدرخوب بود که فرصت خوب بودن را ازدیگران گرفت، و ای کاش می شد که آنقدر از بدیها دور می شدیم که دیگر هیچگاه دست نا زیبای بدیها به ما
نمی رسید، چرا که من هنوز باور دارم که می توان بهتر زیست.
در راه متعالی شدن شرط اول قدم آنست که باران باشیم، باران با سخاوتی که هم بر کویرمی بارد و هم در دشت سرسبز، آری اینگونه می توان بهتر زیست ،
عاشق تر ماند، شاعرتر شد و در نهایت جاودانه شد.
"Green Eternity"
********************************************************
نگران هیچ چیز نباش!
شاید خدا :
...به من نگفته بودی چه شد خودم فهمیدم!
میدانم هر از گاهی دلهاتان تنگ میشود.همان دلهای بزرگی که جای من در ان است آنقدر تنگ میشود که حتی یادت میرود من آنجایم.دلتنگیهایت را از خودت بپرس.
نگران هیچ چیز نباش!
هنوز من هستم.هنوز خدایت همان خداست! هنوز روحت از جنس من است!
اما من نمیخواهم تو همان باشی!
نگران شکستن نباش!
شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند.اما جنسش عوض نمیشود...
چون من شکست نا پذیر هستم...
چون مرا داری...
چون هر وقت گریه میکنی دستان مهربانم چشمانت را مینوازد...
چون هر گاه تنها شدی تازه مرا یافتی...
چون هر گاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیدم.
درست است مرا فراموش کردی اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم!
دلم نمیخواهد غمت را ببینم ...میخوهم شاد باشی..
این را من میخواهم...تو هم میتوانی این را بخواهی.
من گفتم و جعلنا نومکم سباتا( ما خواب را مایه ارامش شما قرار دادیم)........و من هر شب که میخوابی روحت را نگاه میدارم تا تازه شود...
نگران نباش!دستان مهربانم قلبت را میفشارد.
شبها که خوابت نمیبرد فکر می کنی تنهایی؟من هم دل به دلت بیدارم!
فقط کافیست خوب گوش بسپاری!
پروردگارت....
با عشق.