روزها در پی روزها، در گذران است. انگار نه انگار که همین سال گذشته، در چنین زمانی، مست، در تو سیر کرده و تو را مینامیدم.
یادت میآد که پارسال همین زمان و همین موقع مرا در چه حالی نگهداشته بودی. گفته بودی هر کاری در سال تحویل کنی، همان کار عصاره زندگی یکساله تو را تشکیل میدهد. میخواستم هنگامه سال تحویل سجده نماز را بجا آورده تا شاید سالی که در پیش دارم، عبادت به پیشگاهت، حضورت، خمیر مایه امسال مرا تشکیل دهد. با برنامه قبلی همه چی را مرتب کرده، الا اینکه زمان سال تحویل از دستم در رفت، هنگامه سال تحویل مرا به وضو گرفتن هدایت کردی، و من متعجب از اینکه چگونه همه چی را خودت برایم اینگونه رقم ساختی تا وضوی عشقت را در سال جدید جاری سازم.
یادت میآید بجای سخن گفتن با دیگری، مرا با خود مشغول ساختی،
آری خدایا، امسال من اینگونه تمام شد. آرزو داشتم بتوانم در زندگی روزانهام، نام تو، عجین در تکتک رفتار و کلماتم باشد. و شکرت که اینگونه شد.
پروردگارا، اکنون که به این یکسال نگاه میکنم، مهره چینیهای تو را بخوبی میبینم، میبینم که چگونه خواب 6 سالگی مرا تعبیر کردی. میبینم قدمی بیشتر به سوی برداشتهام. میدانم اگرچه کودک شنوای تو نبودم، اگر چه نتوانستم نشان خدایی بودن را در خودم عیان سازم، اما عطر خودت را به من عنایت فرمودی، تا بتوانم کلامی از تو را جاری کنم.
خدایا، خودت میدانی بدنبال چه هستم، خودت میدانی رسالتم چقدر مهم است. اما میدانم من هنوز به اندازه آنچه که دیگر عزیزان برایت کردهاند، ذرهای انجام ندادهام.
این روزگار مصادف است با اربعین مولای عشق. کسی که بخاطر تو، از جان و مال خود گذشت. کسی که میدانست به کجا میرود، و قرار است در کنار معبود و عشق خود خواهد بزید و فرمود:
خوانمت امروز در میدان جنگ آن زمان بارد تیر و سنگ
امتحانم کن که چو عاشق شدم بیکفن بیسر تو را لایق شدم
کسی که ذره ذره وجودش از عشق تو بود، باز دم از امتحان کردن میزند، چون میداند سربلند از آن بیرون میآید:
هر نفس ذکرم فقط نام تو باد مست مست از دُردی تو باد
تن که ارزان است،گو جان میدهم هر چه تو خواهی گو، آن میدهم
از جسم خود برای صاحبش گذشت،چون باور داشت هر چه دارد از آن صاحبش است. ولی من فرسخها مانده تا به آن گذشت از منیت برسم. چون هنوز کعبه تو را در دلم استوار نساختهام.
...
ای خدای عزیز که تک به تک لحظاتم با حضور تو کامل میگردد. ای کسی که در تمامی ثانیههای زندگیم، حضورت را پر رنگ میسازی، تا بگویی همیشه با من هستی، چه بخواهم و چه نخواهم. همیشه در کنارم باش. مرا در هر جا که میذاری، چه بر روی قدمهام، چه بروی شانههایت، چه بر دستان پرمهرت، هر جا که فکر میکنی باید بذاری، بذار، اما حضورت را از زندگیم دور مکن.
بارها شده قهرت را دیدهام. دیدهام چه راحت خودت را از زندگی من دور میسازی تا من خود به ساماندهی آن بپردازم، و چه زجری میکشم وقتی که اینچنین از من خودت را دور میسازی.
خدایا، قهر تو، سقوط مرا در پی دارد. خدایا میدونم اگه تو با من قهر کنی، راهم رو گم میکنم، و دیگه نمیتونم آنرا پیدا کنم، پس تو را به آنچه که در این کائنات برایت مهم است، قسمت میدهم که منو توی بغل خودت و زیر نگاه خودت حفظم کن و نذار از راهی که برایم مقدر ساختی خارج شم.
ای خدا، خدا بودنت را همیشه به من نشان دادی، رزق و روزی مرا هر لحظه که من در نیاز بودم، تأمین کردی، سلامتی مرا همیشه تامین کردی، و آنچه که باعث کدورت خاطر من میشد، از من دور ساختی. آنچنان با من طی کردی که هیچگاه مکدر خاطر نباشم. میدانم اگر چیزی نیز برایم اتفاق افتاده ،فقط از تصمیمهای نابخردانه من نشأت میگیرد. خدایا بخواه که تصمیمگیرنده زندگی من تو باشی. مرا از خواستهایم دور کن، و جایش خواست خودت را مستقر ساز.
ای خدا، یک سال خواستی که برایت باشم. جاهایی را به یادت زندگی کردم و جاهایی را در کالبد زمینی خود غرق بودم و هر چه کشیدم از آن کشیدم. خدایا، در این باقیمانده زمان از سالجاری، باقیمانده زمان از عمرم، بخواه که من فرزند خلف تو در روی زمین بوده و نشانی از تو باشم. خدایا، عشقت را در من پایدار ساز.
خدایا کمک کن، فکرم فکر تو باشد. آمین
خدایا مقدر فرما، نگاهم آنچه را که تو مقدر میکنی را ببیند. آمین
خدایا، فرمان ده، زبانم فقط برای ذکر تو، یاد تو و عشقت به جنبش آید. آمین
خدایا، گوش و چشم من در اختیار خودم نیست، کمک کن فقط آنچه را که به تو مربوط میشود را ببینند و بشنوند. تا من نیز از کوران و کران و لالها نباشم. آمین
پروردگار من، ارادهات بر این باشد، دست من برای تو به حرکت در آید. آنرا از عمل عبث دور ساز. آمین
عشق مهربانم، قدمهای مرا برای طی کردن راهت توانا ساز و آنرا برای مقاصد غیر از خودت ناتوان ساز. آمین
پدر مهربانم، قلبم مامن و محل فرود تو است ، آنرا لطیف، پر از عشق و رحمتت قرار ده. و مرا جزو زمره آدمیان سیه قلب قرار مده. آمین
ای عشق من، بخواه در این سال جدید، در این زمان جدید که همه چی صفر میگردد، فقط حضور تو را تجربه کنم و فقط برای تو قدم بردارم. آمین
خدایا عشقت وقتی در دلم کامل میشود که بتوانم حضور تو را برای دیگری پررنگتر سازم، و این نیست به جز خواست خودت. خدایا عشقت را در دلم پر رنگ کن. آمین
خدایا در این زمان، فرمان ده، که بتوانم حسین زمان خود بوده و در درگاهت محبوب و ارجمند باشم.آمین
خدایا همه را سالم نگه دار تا بتوانند بیهیچ ضعفی تو را عبادت کنند، خدایا همه ما را در پناه خودت، در بغل گرم و پر از عشقت محفوظ بگردان. غیر از دستان پر مهرت جایی برای زنده بودن نداریم. آمین
آمین ای کرم بخش
یا مقلب القلوب و الابصار
یا مدبر الیل و النهار
یا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الی احسن الحـال
گروه متخصص و محققی در یک تحقیق سوالی را از گروهی کودک خردسال پرسیده بودند که پاسخهایی که بچه ها دادند عمیق ترو متفکرانه تر از تصورات بود
سوال این بود
معنی عشق چیست؟
نظر شما راجع به جوابهای بچه ها چیست؟
وقتی کسی شما رو دوست داره ، اسم شما رو متفاوت از بقیه می گه . وقتی اون شما رو صدا می کنه احساس می کنی که اسمت از جای مطمئنی به زبون آورده شده. بیلی - 4 ساله
مادر بزرگ من از وقتی آرتروز گرفته نمی تونه خم بشه و ناخن هاش رو لاک بزنه پدر بزرگم همیشه این کار رو براش می کنه حتی حالا که دستهاش ارتروز گرفتن ، این عشقه. زبکا - 8 ساله
عشق موقعیکه دختره عطر می زنه و پسره هم ادکلون، و دو تایی میرن بیرون تا همدیگر رو بو کنن. کارل -5 ساله
عشق وقتیه که شما برای غذا خوردن می رین بیرون و بیشتر سیب زمینی سرخ شده خودتون رو می دهید به دوستتون بدون اینکه از اون انتظار داشته باشید که کمی از غذای خودشو بده به شما. کریستی - 6 ساله
عشق یعنی وقتی که مامان من برای بابام قهوه درست می کنه و قبل از اینکه بدش به بابا امتحانش می کنه تا مطمئن بشه که طعمش خوبه. دنی - 7 ساله
عشق اون چیزیه که لبخند رو وقتی که خسته ای به لبت میاره . تری - 4 ساله
عشق وقتیه که شما همش همدیگه رو می بوسید بعد وقتی از بوسیدن خسته شدید هنوز دوست دارید با هم باشید پس بیشتر با هم حرف می زنید. مامان و بابای من دقیقا اینجورین. امیلی - 8 ساله
عشق همون باز کردن کادوهای کریسمسه به شرطی که یه لحظه دست نگه داری و فقط با دقت گوش کنی. بابی - 7 ساله
اگه می خواهی دوست داشتن رو بهتر یاد بگیری ، باید از دوستی که بیشتر از همه ازش متنفری شروع کنی. نیکا 7 - ساله
عشق اون موقعس که تو به پسره می گی که از تی شرتش خوشت اومده ، بعد اون هر روز می پوشتش. نوئل - 7 ساله
عشق مثل یه پیرزن کوچولو و یه پیرمرد کوچولو می مونه که هنوز با هم دوست هستن حتی بعد از اینکه همدیگر رو خیلی خوب می شناسن. تامی - 6 ساله
موقع تکنوازی پیانو ، من تنهایی روی سن بودم و خیلی هم ترسیده بودم . به تمام مردمی که منو نگاه می کردن نگاه کردم و بابام رو دیدم که وول می خوره و لبخند می زد اون تنها کسی بود که این کار رو می کرد. من دیگه نترسیدم. کیندی 8 - ساله
مامانم منو بیشتر از هر کس دیگه ای دوست داره چون هیچ کس دیگه ای شبها منو نمی بوسه تا خوابم ببره. کلر - 6 ساله
عشق اون موقعی هست که مامان بهترین تیکه مرغ رو میده به بابا. الین - 5 ساله
عشق زمانیه که مامان، بابا رو خندان می بینه و بهش میگه که هنوز هم از رابرت ردفورد خوش تیپ تره. کریس - 7 ساله
عشق وقتیه که سگت می پره بقلت و صورتت رو لیس می زنه حتی اگر تمام روز تو خونه تنهاش گذاشته باشی. مری آن- 4 ساله
می دونم که خواهر بزرگترم منو خیلی دوست داره بخاطر اینکه تمام لباسهای قدیمی خودشو می ده به من و خودش مجبور می شه بره بیرون تا لباسهای جدید بگیره. لورن - 4 ساله
وقتی شما کسی رو دوست دارید موقع حرکت از مژه هاتون ستاره های کوچولویی خارج می شن. کارل - 7 ساله
دوست داشتن اون وقتی هست که مامان صدای بابا رو موقع دستشویی می شنود ولی بنظرش چندش آور نمیآد. مارک - 6 ساله
و بالاخره آخریش ؛ تو رقابتی که هدفش پیدا کردن مسئول ترین بچه بوده ، پسر بچه 4 ساله ای برنده می شه. همسایه دیوار به دیوار این آقا پسر یک مرد مسن یود. این آقا به تازگی همسر خودشون رو از دسته داده بودند. پسر بچه وقتی پیرمرد رو تنها در حال گریه کردن دیده بوده به حیاط خانه پیرمرد وارد می شه و می پره بقلش و همونجا می مونه، وقتی مادرش ازش می پرسه که چی کار کردی؟ میگه که هیچی من فقط کمکش کردم تا راحت تر گریه کنه
با سلام خدمت همه دوستان خصوصاً دوستانی که با نظرات گرمشان مرا شرمنده می نمایند
امروز یعنی 10 اسفند سالروز تولد من است ، به همین مناسبت میخوام همه شما را به دنیای زیبای کودکی ببرم پس بزن بریم ....
باران
باز باران،
با ترانه،
با گهر های فراوان
می خورد بر بام خانه
من به پشت شیشه تنها
ایستاده
در گذرها،
رودها راه اوفتاده
شاد و خرم
یک دو سه گنجشک پر گو،
باز هر دم
می پرند، این سو و آن سو
می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی،
آسمان امروز دیگر
نیست نیلی
یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین؛
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک
از پرنده،
از خزنده،
از چرنده،
بود جنگل گرم و زنده
آسمان آبی، چو دریا
یک دو ابر، اینجا و آنجا
چون دل من،
روز روشن
بوی جنگل،
تازه و تر
همچو می مستی دهنده.
بر درختان میزدی پر،
هرکجا زیبا پرنده
برکه ها آرام و آبی؛
برگ و گل هر جا نمایان،
چتر نیلوفر درخشان؛
آفتابی
سنگ ها از آب جسته ،
از خزه پوشیده تن را؛
بس وزغ آنجا نشسته ،
دم به دم در شور و غوغا
رودخانه،
با دو صد زیبا ترانه؛
زیر پاهای درختان
چرخ میزد، چرخ میزد، همچو مستان.
چشمه ها چون شیشه های آفتابی،
نرم و خوش در جوش و لرزه؛
توی آنها سنگ ریزه،
سرخ و سبز و زرد و آبی
با دو پای کودکانه
می دویدم همچو آهو،
می پریدم از لب جو،
دور میگشتم ز خانه
می پراندم سنگ ریزه
تا دهد بر آب لرزه
بهر چاه و بهر چاله
می شکستم کرده خاله
می کشانیدم به پایین،
شاخه های بید مشکی
دست من می گشت رنگین،
از تمشک سرخ و مشکی
می شندیم از پرنده،
داستانهای نهانی،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی
هر چه می دیدم در آنجا
بود دلکش، بود زیبا؛
شاد بودم
می سرودم
روز، ای روز دلارا"
داده ات خورشید رخشان
این چنین رخسار زیبا؛
ورنه بودی زشت و بیجان
این درختان،
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان؟
روز، ای روز دلارا
گر دلارایی ست، از خورشید باشد
ای درخت سبز و زیبا
هر چه زیبایی ست از خورشید باشد "
اندک اندک، رفته رفته، ابر ها گشتند چیره
آسمان گردید تیره،
بسته شد رخساره ی خورشید رخشان
ریخت باران، ریخت باران
جنگل از باد گریزان
چرخ ها می زد چو دریا
دانه ها ی [ گرد] باران
پهن میگشتند هر جا
برق چون شمشیر بران
پاره میکرد ابر ها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابر ها را
روی برکه مرغ آبی،
از میانه، از کرانه،
با شتابی چرخ میزد بی شماره
گیسوی سیمین مه را
شانه میزد دست باران
باد ها، با فوت، خوانا
می نمودندش پریشان
سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
وارونه پیدا جنگل
بس دلارا بود جنگل،
به، چه زیبا بود جنگل
بس فسانه، بس ترانه،
ترانه، بس فسانه بس
بس گوارا بود باران
به، چه زیبا بود باران
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پند های آسمانی؛
بشنو از من، کودک من"
پیش چشم مرد فردا،
زندگانی خواه تیره، خواه روشن
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا "
مجدالدین میرفخرایی ( گلچین گیلانی )
* کرده خاله : به چوبی که به سطل می بستند برای بالا آوردن آب از چاه (به گویش گیلانی)
بهترین دوست اون دوستیه که بتونی باهاش روی یک سکو ساکت بشینی و چیزی نگی و وقتی ازش دور میشی حس کنی بهترین گفتگوی عمرت رو داشتی
ما واقعا تا چیزی رو از دست ندیم قدرش رو نمی دونیم ولی در عین حال تا وقتی که چیزی رو دوباره به دست نیاریم نمی دونیم چی رو از دست دادیم
اینکه تمام عشقت رو به کسی بدی تضمینی بر این نیست که او هم همین کار رو بکنه پس انتظار عشق متقابل نداشته باش ، فقط منتظر باش تا اینکه عشق آروم تو قلبش رشد کنه و اگه این طور نشد خوشحال باش که توی دل تو رشد کرده
در عرض یک دقیقه میشه یک نفر رو خرد کرد در یک ساعت میشه یکی رو دوست داشت و در یک روز میشه عاشق شد ، ئلی یک عمر طول می کشه تا کسی رو فراموش کرد
دنبال نگاهها نرو چون می تونن گولت بزنن، دنبال دارایی ترو چون کم کم افول می کنه ، دنبال کسی باش که باعث بشه لبخند بزنی چون فقط با یک لبخند میشه یه روز تیره رو روشن کرد ، کسی رو پیدا کن که تو رو شاد کنه
دقایقی تو زندگی هستن که دلت برای کسی اونقدر تنگ میشه که می خوای اونو از رویات بکشی بیرون و توی دنیای واقعی بغلش کنی
رویایی رو ببین که می خوای ، جایی برو که دوست داری ، چیزی باش که می خوای باشی ، چون فقط یک جون داری و یک شانس برای اینکه هر چی دوست داری انجام بدی
آرزو می کنم به اندازه ی کافی شادی داشته باشی تا خوش باشی ، به اندازه کافی بکوشی تا قوی باشی
به اندازه کافی اندوه داشته باشی تا یک انسان باقی بمونی و به اندازه کافی امید تا خوشحال بمونی
همیشه خودتو جای دیگران بذار اگر حس می کنی چیزی ناراحتت می کنه احتمالا دیگران رو هم آزار می ده
شادترین افراد لزوما بهترین چیزها رو ندارن ، اونا فقط از اونچه تو راهشون هست بهترین استفاده رو می برن
شادی برای اونایی که گریه می کنن و یا صدمه می بینن زنده است ، برای اونایی که دنبالش می گردن و اونایی که امتحانش کردن ، چون فقط اینها هستن که اهمین دیگران رو تو زندگیشون می فهمن
عشق با یک لبخند شروع میشه با یک بوسه رشد می کنه و با اشک تموم می شه ، روشنترین آینده همیشه روی گذشته فراموش شده شکل می گیره ، نمیشه تا وقتی که دردها و رنجا رو دور نریختی توی زندگی به درستی پیش بری ،
وقتی که به دنیا اومدی تو تنها کسی بودی که گریه می کردی و بقیه می خندیدن ، سعی کن یه جوری زندگی کنی وقتی رفتی تنها تو بخندی و بقیه گریه کنن
جهان آکنده از زیباییست
از زمین زیر پای تا آسمان بالای سر
و از ابر و موج تا کاغذ ابر و باد
و از بیرنگی عشق تا نقوش رنگارنگ شمشیرهای دمشق
و از تقارن مهیب شیر تا لطافت نگاه آهو
از افسون نظم تا نظام بی نظمی
از ریاضیات که شانه ی زلف پریشان عالم است
تا نسیم شعر که بید مجنون دل را پریشان می کند
که نامش هو است و همه ی کائنات سرود خوان اوست
زیبایی حقیقت است و حقیقت زیباییست
و هر دو عین وجودند و هر سه عین عشق
و هر چهار همان شادی مطلق و هر پنج همان دل آدمی است
جهان را باید لمس کرد جهانی دیگر را باید دید
جهانی پر از فرشته را، پر از آواز، پر از نقاشی، پر از تندیس های آسمانی را
و چون "هارد لوک لیس" باید گفت:
زندگی رقصیست بسوی خدا و روزی بیاید و آن روز دور نباشد
که آدمیان در این نگاه در هم بنگرند و آنچه فرشتگان را در پیش آدم به سجود آورد
در دیده ی یکدیگر ببینند و با هم مهربان باشند
آمیختن طبیعی رنگها چون پیوند عاشقانه ی انسانها زیباست
رنگ آبی رنگ خاکی را در آغوش می گیرد چنانکه آسمان زمین را
و از این پیوند درخت و سبزه و گل و گیاه پدید می آید
و جنبش خاک و گردش افلاک مردم هزار نقش بر بوم زمین و آسمان می آفریند
به راستی چه نظامی بر بی نظمی کوه و ابر و دریا فرمان می دهد
که هزار مانی نقاش را در سلسله ی گیسوی پریشان خود اسیر کرده است
آیا می توان آنچه را باد بربوم کویر نقش می کند بر بوم کاغذ آورد باهمان شفافیت رنگ وبی خیالی طرح
آیا می توان شعری به زیبایی یک درخت گفت ؟ و نقشی به زیبایی یک سنجاب کشید ؟
و صدها کافر را مجاب کرد و گفت :
مسلمانان مسلمانان مسلمانی زسر گیرید
که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید
نویسنده: باگوان اشو راجنیش
مترجم: مرجان فرجی
تا به حال شنیدهاید باغبانی که زندگی میآفریند و به زندگی زیبایی میبخشد، جایزهی نوبلی دریافت کرده باشد؟ آن کشاورزی که زمین را شخم میزند و غذای همه را تأمین میکند ـ آیا تا به حال کسی به او پاداشی داده است؟ نه. او طوری زندگی میکند و طوری میمیرد که گویی بر روی این کرهی خاکی هرگز چنین کسی وجود نداشته است.
این یک غربالگری نفرتانگیز است. هر روح خلاقی را ـ سوای آن چه میآفریند ـ باید مورد احترام و تمجید قرار داد تا خلاقیت محترم شمرده شود. اما میبینیم که حتی برخی سیاستمداران ـ که جز جنایتکارانی قهار نیستند ـ جایزهی نوبل دریافت میکنند. این همه خونریزی در دنیا به خاطر وجود همین سیاستمداران روی داده است و آنها هنوز هم سلاحهای هستهای بیشتری فراهم میآورند تا به یک خودکشی جهانی دست بزنند.
حس زیبایی شناختی ما چندان پر مایه و غنی نیست.
به یاد آبراهام لینکلن میافتم. او پسر یک کفاش بود و رئیس جمهور آمریکا شد. طبعاً همهی اشراف زادگان سخت برآشفتند، و آزرده و خشمگین شدند. و تصادفی نبود که به زودی آبراهام لینکلن مورد سوء قصد قرار گرفت. آنها نمیتوانستند این را تحمل کنند که رئیس جمهور آمریکا پسر یک کفاش باشد.
در اولین روزی که او میرفت تا نطق افتتاحیهی خود را در مجلس سنای آمریکا ارائه کند، درست موقعی که داشت از جا برمیخاست تا به طرف تریبون برود، یک اشراف زادهی عوضی بلند شد وگفت: «آقای لینکلن، هر چند شما بر حسب تصادف پست ریاست جمهوری این کشور را اشغال کردهاید، فراموش نکنید که همیشه به همراه پدرتان به منزل ما میآمدید تا کفشهای خانوادهی ما را تعمیر یا تمیز کنید و در این جا خیلی از سناتورها کفشهایی به پا دارند که پدر شما آنها را ساخته است. بنابراین هیچ گاه اصل خود را فراموش نکنید.»
این مرد فکر میکرد دارد او را تحقیر میکند. اما نمیتوان آدمی مثل آبراهام لینکلن را تحقیر کرد. فقط میتوان مردمان کوچک را، که از حقارت رنج میبرند، سرافکنده و خوار کرد؛ انسانهای عالیقدر فراتر از تحقیرند.
آبراهام لینکلن حرفی زد که همه باید آویزهی گوش خود کنند. او گفت: «من از شما سپاسگزارم که درست پیش از ارائه اولین خطابهام به مجلس سنا، مرا به یاد پدرم انداختید. پدرم چنان طینت زیبایی داشت، چنان هنرمند خلاقی بود که هیچ کس قادر نبود کفشهایی به این زیبایی بدوزد. من خوب میدانم که هر کاری هم انجام دهم، هرگز نمیتوانم آن قدر که او آفرینشگر بزرگی بود، من رئیس جمهوری بزرگ باشم. من نمیتوانم از او پیشی بگیرم.
در ضمن، میخواهم به همهی شما اشراف زادگان خاطر نشان سازم، اگر کفشهای ساخت دست پدرم پاهایتان را آزار میدهد، من هم این هنر را زیر دست او آموختهام. البته من کفاش قابلی نیستم، اما حداقل میتوانم کفشهایتان را تعمیر کنم. کافی است به من اطلاع بدهید تا خودم شخصاً به منزلتان بیایم.»
سکوتی سنگین بر فضای مجلس حکمفرما شد و سناتورها فهمیدند که تحقیر کردن این مرد غیر ممکن است. اما او احترام فوقالعادهای برای خلاقیت از خود نشان داد.
مهم نیست آیا نقاشی میکنی، مجسمه میسازی یا کفش میدوزی ـ چه باغبان باشی، چه کشاورز و چه ماهیگیر باشی، چه نجار، هیچ فرقی نمیکند. آن چه اهمیت دارد آن است که آیا واقعاً روحت در گروی آن چیزی است که میآفرینی؟ اگر چنین باشد حاصل کار خلاقانهات کیفیتی از الوهیت را در خود دارد.
فراموش نکن که خلاقیت به هیچ کار خاصی ربط ندارد. خلاقیت با کیفیت آگاهی تو سروکار دارد. هر عملی که از تو سر میزند، میتواند خلاقانه باشد. هر کاری که میکنی میتواند خلاقانه باشد، و این در صورتی است که بدانی خلاقیت یعنی چه.
خلاقیت یعنی لذت بردن از هر کاری، حتی از مراقبه؛ انجام هر کاری با عشقی ژرف. اگر عشق بورزی و این سالن سخنرانی را تمیز کنی، این کاری خلاق است. اگر بیعشق عمل کنی، آن وقت مسلماً این کاری شاق است؛ وظیفهای است که باید هر طور شده به آن عمل کرد. این کار تحمیلی است. بعد دوست داری وقت دیگری خلاق باشی. در آن برهه از زمان تو چه خواهی کرد؟ آیا کار بهتری سراغ داری؟ آیا فکر میکنی اگر به نقاشی بپردازی، خود را خلاق احساس خواهی کرد؟
اما نقاشی کردن درست به اندازهی تمیز کردن کف زمین کاری معمولی است تو رنگها را بر روی بوم نقاشی میمالی یا پرتاب میکنی ـ این جا هم تو زمین را میشویی و تی میکشی. فرقش چیست؟ احساس میکنی حرف زدن با یک دوست جز وقت تلف کردن نیست و دوست داری یک کتاب بینظیر بنویسی تا خلاقیت خود را نشان بدهی؟ اما یک دوست آمده! کمی گپ زدن چه قدر سرگرم کننده و زیباست ـ معطل چه هستی؟ خلاق باش!
همهی رمانهای تراز اول دنیا جز وراجیهای مردم خلاق نیست. در این جا من دارم چه کار میکنم؟ باز هم گپ زدن و وراجی! آنها روزی به کلمات قصار و وحی منزل تبدیل خواهند شد، ولی در آغاز فقط یک مشت دریوری و حرفهای خاله زنکی هستند. اما من از این کار لذت میبرم. من میتوانم تا ابد به نوشتن ادامه دهم ـ تو ممکن است روزی خسته شوی، اما من نه. برای من این سرخوشی محض است. شاید روزی فرا برسد که شماها خسته شوید و دیگر مخاطبی برای من باقی نماند ـ و من هنوز در حال حرف زدن خواهم بود. اگر واقعاً عشق کاری باشد، آن کار خلاقانه است.
اما این برای هر کسی اتفاق میافتد. بسیاری از مردم وقتی برای اولین بار پیش من میآیند، میگویند «هر کاری، اشو. هر کاری ـ حتی نظافت!» دقیقاً همین را میگویند: «حتی نظافت! ـ اما شما باید به کار اصلی خودتان برسید و ما از هر کاری که به ما بدهید خوشحال خواهیم بود» بعد یک چند روزی که میگذرد تغییر عقیده میدهند: «راستش نظافت … ما دوست داریم یک کار ابتکاری حسابی به ما محول کنید.»
اجازه بدهید لطیفهای برایتان تعریف کنم:
زن جوانی که از زندگی جنسی بیروح و کسل کننده با شوهرش نگران بود، بالاخره شوهرش را تشویق میکند که تحت درمان هیپنوتیزم قرار بگیرد. پس از چند جلسه درمان، از نو موتور جنسی مرد به کار میافتد. اما زن متوجه میشود که شوهرش گهگاه مثل باد از اتاق خواب بیرون میزند و از توالت سر در میآورد و دوباره به رختخواب بر میگردد.
یک روز زن از شدت کنجکاوی او را تا توالت تعقیب میکند. پاورچین، پاورچین خودش را به پشت در میرساند و از درز در شوهرش را میبیند که جلوی آینه ایستاده و صاف به خودش خیره شده و زیر لب میگوید: «او زن من نیست … او زن من نیست.»
وقتی عاشق زنی میشوید، البته او زن شما نیست. شما از همخوابی با او لذت میبرید، اما بعد آتشتان فرو مینشیند؛ چون او دیگر همسر شماست. دیگر همه چیز کهنه میشود. بعد تو چهره، بدن و نقشهی پستی و بلندیهای او را خوب میدانی. آن وقت دلزده میشوی. متخصص هیپنوتیزم کارش را درست انجام داده بود! او فقط توصیه کرده بود هنگام همخوابی با همسرت کافی است فکر کنی «او همسرم نیست.»
بنابراین هنگام نظافت کردن، کافی است فکر کنی داری نقاشی میکشی. «این نظافت کردن نیست، این یک کار بزرگ ابتکاری است» ـ و همین طور هم خواهد بود! این فقط شیطنت و شوخی ذهن توست. اگر اصل مطلب را درک کنی، آن وقت خلاقیت خود را در هر عملی که انجام میدهی، به کار میاندازی.
کسی که اهل شعور و درک است، پیوسته خلاق است. نه این که سعی کند خلاق باشد ـ بلکه به طرز نشستن او عملی مبتکرانه است. نشستن او را تماشا کن؛ در حرکات او کیفیتی خاص از رقص ـ متانتی خاص ـ را پیدا میکنی. همین چند شب پیش داستان استاد ذنی را خواندم که در قبر با متانتی بینظیر ایستاده بود ـ او مرده بود. حتی مرگش عملی خلاقانه بود. واقعاً شیرین کاشته بود. از آن بهتر نمیشد ایستاد ـ حتی در حالت بیجان با جلال و متانت خاصی ایستاده بود.
وقتی نکته را دریافتی، هر کاری ـ چه آشپزی، چه نظافت و … ـ خلاقانه است. زندگی از چیزهای کوچک و پیش پا افتاده تشکیل شده است. فقط نفس تو مدام نق میزند که اینها چیزهای پیش پا افتادهای است و میخواهد کار عالی و بزرگی انجام دهد ـ یک شعر عالی. تو دلت میخواهد شکسپیر، کالیداس یا میلتون شوی. این نفس توست که این دردسر را برایت درست میکند. نفس را رها کن و آن وقت همه چیز خلاقانه است.
زن خانهداری که از چالاکی شاگرد بقالی خوشش آمده بود،از او اسمش را پرسید.
پسرک جواب داد: «شکسپیر»
زن گفت: «به، این اسم خیلی مشهور است»
پسرک در جواب گفت:«باید هم باشد. من در این محله تقریباً سه سال است بستههای خرید مردم را دم در خانهشان تحویل میدهم.»
من این را میپسندم! چرا باید دردسر شکسپیر شدن را به خود داد؟ سه سال تحویل بستهها در محله ـ این تقریباً به اندازهی نوشتن یک کتاب، یک رمان یا یک نمایشنامه زیباست.
زندگی از چیزهای کوچک تشکیل شده است که اگر عشق بورزی، به چیزهای بزرگی تبدیل میشوند. بعد همه چیز فوقالعاده عالی و بینظیر است. اگر خالی از عشق عمل کنی، آن وقت نفس مدام تلنگر میزند که «این از شأن تو به دور است. تو و نظافت؟ این در شأن تو نیست. یک کار بزرگ انجام بده. ژان دارک شو!» اینها همهاش جفنگیات است. همهی ژان دارکها یاوهاند.
نظافت کردن کار بزرگی است! خودنمایی را بگذار کنار. دنبالهروی نفس نباش. هر وقت نفس آمد و تو را به انجام کارهای بزرگ تشویق کرد، فوراً به خودت بیا و نفس را رها کن و بعد کم کم در مییابی که چیزهای معمولی و پیش پا افتاده مقدساند. هیچ چیزی زشت نیست. هیچ کاری قبیح نیست. همه چیز مقدس و متبرک است.
و تا وقتی همه چیز برایت مقدس نشده، زندگی تو نمیتواند الهی باشد. یک انسان مقدس، کسی که او را قدیس میخوانی نیست ـ چه بسا آن قدیس هوای نفس تو باشد، اما در نظرت قدیس بنماید، چون تو فکر میکنی کرامتهای بزرگی از او سر زده است. انسان مقدس، انسانی معمولی است که به زندگی معمولی عشق میورزد ـ به تکه تکه کردن چوب، حمل آب از چشمه، آشپزی ـ و به هر چه دست میزند قدسی میشود. نه از این رو که به کارهای بزرگی مبادرت میکند، بلکه هر کاری میکند،آن را به طرزی عالی انجام میدهد.
عظمت به کار انجام شده نیست. بزرگی، آگاهییی است که تو حین انجام آن کار به ارمغان میآوری. امتحان کن! یک دانه شن را با عشقی عظیم لمس کن تا به کوه نور ـ به قطعه الماسی بزرگ ـ مبدل گردد. لبخندی بر لبانت بنشان و در یک چشم به هم زدن شاه یا ملکهای هستی. بخند، شاد باش…
باید هر لحظه از زندگیات را با عشق مکاشفه گرانهات دگرگون سازی.
وقتی میگویم خلاق باش، منظورم این نیست که همگی بروید و نقاشان و شاعران بزرگی شوید. صرفاً منظورم این است که اجازه دهی زندگیات یک تابلوی نقاشی، یک غزل باشد. این را آویزهی گوش کن، و گرنه نفس تو را به مخمصه میاندازد.
برو از جنایتکاران بپرس چطور شد دست خود را آلوده کردند ـ فقط به این دلیل که کار بزرگی پیدا نکرده بودند، که انجام دهند! نتوانسته بودند رئیس جمهور شوند ـ البته، همه که نمیتوانند رئیس جمهور شوند ـ بنابراین رئیس جمهوری را زدند و کشتند؛ این آسانتر است. آنها به اندازهی یک رئیس جمهور مشهور شدند و با تمام مشخصات و عکس و تفصیلات در صفحهی اول همه روزنامهها حضور پیدا کردند.
همین چند ماه پیش از مردی که هفت تا آدم کشته بود، سوال کردند: «چرا دست به این کار زدی؟ تو که با این هفت نفر هیچ ارتباط خاصی نداشتی.» او گفت که میخواسته مشهور شود و هیچ روزنامهای حاضر نشده شعرها و مقالههایش را چاپ کند؛ همه جا با در بسته مواجه شده و هیچ کس حاضر نبوده عکس او را چاپ کند و مگر آدم چند بار به دنیا میآید؟ این بود که مجبور شد دستش را به خون هفت نفر آلوده کند. آنها ارتباط یا نسبتی با او نداشتند، او هیچ خرده حسابی با آنها نداشت، فقط میخواست مشهور شود!
معمولاً سیاستمداران و جنایتکاران از دو سنخ متفاوت نیستند. بیشتر جنایتکاران سیاسیاند و بیشتر سیاستمداران جنایتکارند، نه فقط ریچارد نیکسون. بیچاره ریچارد نیکسون، که از بدشانسی حین ارتکاب جرم مچش را گرفتند. ظاهراً بقیه حقهبازتر و زبر و زرنگتر بودهاند که تا به حال دم به تله ندادهاند!
خانم مسکوویتس که از فرط خودپسندی و غرور داشت میترکید، از همسایهاش پرسید: «از پسرم لویی خبر تازهای نشنیدهای؟»
«نه، پسرت لویی چی شده؟»
«پیش روانپزشک میرود. دو بار در هفته جلسهی روانکاوی دارد.»
«البته که مفید است. ساعتی چهل دلار میدهد ـ چهل دلار! و همهاش دربارهی من حرف میزند!»
هرگز اجازه ندهید این میل در شما قوت بگیرد که آدم بزرگ و مشهوری شوید، آدمی بزرگتر از اندازهی طبیعی، هرگز. اندازهی طبیعی خودش عالی است. دقیقاً به اندازه طبیعی بودن و درست در حد متعارف و عادی بودن، به قدر کفایت خوب است. اما این عادی بودن را به شیوهیی غیر عادی زندگی کن. همهی داستان آگاهی نیروانایی هم همین است.
حالا بگذار نکتهی آخر را با تو بگویم: اگر نیروانا به هدف بزرگی برای تو مبدل شود، آن وقت در کابوس خواهی بود. آن وقت نیروانا میتواند واپسین و بزرگترین کابوس تو باشد. اما اگر نیروانا در چیزهای کوچک و پیش پا افتاده باشد ـ شیوهای که تو هر فعالیت کوچک را به عملی مقدس، به یک عبادت، مبدل میسازی … خانهی تو به یک عبادتگاه و جسم تو به سرای خداوندی بدل خواهد شد و به هر کجا که نظر کنی و به هر چه دست بزنی فوقالعاده زیبا و مقدس خواهد بود ـ آن گاه نیروانا آزادی است.
نیروانا یعنی زندگی عادی را زندگی کردن؛ چنان هشیار، چنان مملو از آگاهی و چنان سرشار از نور که همه چیز نورانی و درخشان میشود. این امری ممکن است. این را میگویم، چون من چنین زندگی کردهام و چنین زندگی میکنم. من ادعا نمیکنم، بلکه با قدرت این را میگویم. وقتی این را به زبان میآورم، از بودا یا مسیح نقل نمیکنم، از خودم آن را میگویم.
این برای من میسر بوده است، برای تو نیز میتواند امکانپذیر باشد. در آرزوی نفس نباش. فقط زندگی را دوست بدار و به آن اعتماد کن. زندگی خودش همهی چیزهایی را که به آن نیاز داری به تو خواهد بخشید. زندگی برای تو به نعمت، به دعای خیر، تبدیل خواهد شد.