همه ی ما آدما تو زندگیمون یک
"هیچ" داریم...
"هیچی" که از همه پنهونش میکنیم ؛
بخصوص تو اون موقع هایی که تویِ جمع نشستیم و تنهایِ تنها به نظر میرسیم ،
یهو یادش میفتیم و بغض میکنیم ...
میپرسن "چیزی شده؟ "
یه لبخند مصنوعی تحویلشون میدیم و میگیم : "هیچی "؛
مجبوریم هرجوری شده بغضمونو قورت بدیم و نمایش آدم های خوشحالو بازی کنیم ...
همه ی ما آدم ها یک "هیچ"داریم !
" هیچی" به وسعت قلب های دلتنگمون...
همون "هیچی" که باعث میشه
موقع دلتنگی بغض کنیم،
شایدم به یاد خاطره های خوب ،
باعث لبخندهای گاه و بی گاهِمون میشه...
و "تو" همان
"هیچ" زندگیِ منی ...
#شبنم_ساجدی
تئوری پنجره شکسته در زمینه رفتار جمعی است.
رفتارهایی که کمک میکند تا انسانها در آرامش و امنیت کنار هم و در یک محیط سالم زندگی کنند.
شکلگیری این تئوری نیز برای خود داستانی دارد. داستانی که با همت مسئولان یک شهر به سرانجام رسید.
داستان اینگونه بود که در دهه هشتاد در نیویورک باجگیری در ایستگاهها و در داخل قطارها امری روزمره و عادی بود. فرار از پرداخت پول بلیط رایج بود تا انجا که سیستم مترو 200 میلیون دلار در سال از این بابت ضرر میکرد.
مردم از روی نردهها بهداخل ایستگاه میپریدند و یا ماشینها را به عمد خراب میکردند و یکباره سیل جمعیت بدون پرداخت بلیط به داخل مترو یا اتوبوسها و...سرازیر میشد. اما آنچه که بیش از همه به چشم میخورد گرفیتی (Graffiti) یا نوشتههای روی در و دیوار، واگنها و اتاقکهای اتوبوسها بود. گرفیتیها نقشها و عبارات عجیب و غریب و درهمی است که بر روی دیوار نقاشی و یا نوشته میشدند و یا میشوند.
هر شش هزار واگنی که در حال کار بودند از سقف تا کف و از داخل و خارج از گرفیتی پوشیده شده بودند. آن نقش و نگارهای نامنظم و بیقاعده چهرهای زشت، عبوس و غریب را در شهر بزرگ زیرزمینی نیویورک پدید آورده بودند. اینگونه بود وضعیت شهر نیویورک در دهه ١٩٨٠ شهری که موجودیتش در چنگال جرم، جنایت و خشونت فشرده میشد.
با آغاز دهه ١٩٩٠ به ناگاه وضعیت گوئی به یک نقطه عطف برخورد کرد. سیر نزولی آغازشد. قتل و جنایت به میزان ٧٠ درصد و جرائم کوچکتر مانند دزدی و غیره ۵٠ درصد کاهش یافت. در ایستگاههای مترو با پایان یافتن دهه ١٩٩٠، ٧۵ درصد از جرائم از میان رفته بود. زمانی که نیویورک به امنترین شهر بزرگ آمریکا تبدیل شده بود دیگر حافظهها علاقهای به بازگشت به روزهای زشت گذشته را نداشتند.
اتفاقی که در نیویورک افتاد همه حالات مختلف را به خود گرفت، به جز یک تغییر تدریجی... کاهش جرائم و خشونت ناگهانی و به سرعت اتفاق افتاد. درست مثل یک اپیدمی. بنابراین باید عامل دیگری در کار میبود. باید توضیح دیگری برای این وضعیت پیدا میشد. این "توضیح دیگر" چیزی نبود مگر تئوری "پنجره شکسته"
(Broken Window Theory).
تئوری پنجره شکسته محصول فکری دو جرم شناس آمریکائی به نامهایجیمز ویلسون (James Wilson) و جورج کلینگ (George Kelling) بود.
این دو کارشناس استدلال کردند که جرم نتیجه یک نابسامانی است. به عنوان مثال؛ اگر پنجرهای شکسته باشد و مرمت نشود آنکس که تمایل به شکستن قانون و هنجارهای اجتماعی را دارد با مشاهده بی تفاوتی جامعه به این امر دست به شکستن شیشه دیگری خواهد زند. دیری نمیپاید که شیشههای بیشتری شکسته میشود و این احساس آنارشستی، بیقانونی و هرج و مرج از خیابان به خیابان و از محلهای به محله دیگر گسترش یافته و با خود اعلائم و پیامهایی را به همراه خواهد داشت. به عبارتی این پیام را میدهند که از این قرار؛ هر کاری را که بخواهید مجازید انجام دهید بدون آنکه کسی مزاحم شما شود.
در میان تمامیمصائب اجتماعی که گریبان نیویورک را گرفته بود ویلسون و کلینگ دست روی "باج خواهیهای کوچک" در ایستگاههای مترو، "نقاشیهای گرفیتی" و نیز "فرار از پرداخت پول بلیط " گذاشتند. آنها استدلال میکردند که این جرائم کوچک، علامت و پیامیرا به جامعه میدهند که ارتکاب جرم آزاد است هر چند که فی نفسه خود این جرائم کوچک هستند.
این بود تئوری اپیدمیجرم که به ناگاه نظرات را به خود جلب کرد. حالا وقت آن بود که این تئوری در مرحله عمل به آزمایش گذاشته شود.
فردی به نام دیوید گان (David Gunn) به مدیریت سیستم مترو گمارده شد و پروژه چند میلیارد دلاری تغییر و بهبود سیستم مترو نیویورک آغاز شد. برنامه ریزان به وی توصیه کردند که خود را درگیر مسائل جزئی مانند گرفیتی نکند و در عوض به تصحیح سیستمی بپردازد که به کلی در حال از هم پاشیدن بود. اما پاسخ این فرد بسیارعجیب بود. دیوید گان گفت: "گرفیتی است که سمبل از هم پاشیده شدن سیستم است باید جلوی آنرا به هر بهائی گرفت."
از نظر او بدون برنده شدن در جنگ با گرفیتی تمام تغییرات فیزیکی که شما انجام میدهید محکوم به نابودی است. قطار جدیدی میگذارید اما بیش از یک روز دوام نمیاورد، رنگ و نقاشی و خطهای عجیب بر روی آن نمایان میشود و سپس نوبت به صندلیها و داخل واگنها و... میرسد.
گان در قلب محله خطرناک هارلم یک کارگاه بزرگ تعمیر و نقاشی واگن بر پا کرد. واگنهائی که روی آنها گرفیتی کشیده میشد بلافاصله به آنجا منتقل میشدند. به دستور او تعمیرکاران سه روز صبر میکردند تا بر و بچههای محله خوب واگن را کثیف کنند و هر کاری دلشان میخواهد از نقاشی و غیره بکنند بعد دستور میداد شبانه واگن را رنگ بزنند و صبح زود روی خط قرار دهند. باین ترتیب زحمت سه روز آنها به هدر رفته بود.
در حالیکه گان در بخش ترانزیت نیویورک همه چیز را زیر نظر گرفته بود، ویلیام برتون (William Bratton) به سمت ریاست پلیس متروی نیویورک برگزیده شد. برتون نیز از طرفداران تئوری "پنجره شکسته" بود و به آن ایمانی راسخ داشت. در این زمان ١٧٠٫٠٠٠ نفر در روز به نحوی از پرداخت پول بلیط میگریختند. از روی ماشینهای دریافت ژتون میپریدند و یا از لای پرههای دروازههای اتوماتیک خود را به زور به داخل میکشاندند. در حالیکه کلی جرائم و مشکلات دیگر در داخل و اطراف ایستگاههای مترو در جریان بود برتون به مقابله مسئله کوچک و جزئی مانند؛ پرداخت بهاء بلیط و جلوگیری از فرار مردم از این مسئله پرداخت.
در بدترین ایستگاهها تعداد مامورانش را چند برابر کرد. به محض اینکه تخلفی مشاهده میشد فرد را دستگیر میکردند و به سالن ورودی میآوردند و در همانجا در حالیکه همه آنها را با زنجیر به هم بسته بودند سرپا و در مقابل موج مسافران نگاه میداشتند.
هدف برتون ارسال یک پیام به جامعه بود که "پلیس در این مبارزه جدی و مصمم " است.
او یک گام دیگر به جلو برداشت و اداره پلیس را به ایستگاههای مترو منتقل کرد. ماشینهای سیار پلیس در ایستگاهها گذاشت. همانجا انگشتنگاری انجام میشد و سوابق شخص بیرون کشیده میشد. از هر ٢٠ نفر یک نفر اسلحه غیر مجاز با خود حمل میکرد که پرونده خود را سنگین تر میکرد. هر بازداشت ممکن بود به کشف چاقو و اسلحه و بعضا قاتلی فراری منجر شود.
نتیجه این شد که مجرمین بزرگ به سرعت دریافتند که با این جرم کوچک ممکن است خود را به دردسر بزرگتری بیاندازند. اسلحهها در خانه گذاشته شد و افراد شرّ نیز دست و پای خود را در ایستگاههای مترو جمع کردند. کمترین خطائی دردسر بزرگی میتوانست در پی داشته باشد.
پس از چندی نوبت جرائم کوچک خیابانی رسید. درخواست پول سر چهار راهها وقتی که ماشینها متوقف میشدند، مستی، ادرار کردن در خیابان و جرائمیاز این قبیل که پیش پا افتاده گمان میشد موجب دردسر فرد میشد.
باور جولیانی و برتون با استفاده از "پنجره شکسته" این بود که بی توجهی به جرائم کوچک پیامیاست به جنایتکاران و مجرمین بزرگتر که جامعه از هم گسیخته است و بالعکس مقابله با این جرائم کوچک به این معنی بود که اگر پلیس تحمل این حرکات را نداشته باشد پس طبیعتا با جرائم بزرگتر برخورد شدیدتر و جدیتری خواهد داشت.
قلب این نظریه اینجاست که این تغییرات لازم نیست بنیادی و اساسی باشند بلکه تغییراتی کوچک چون از بین بردن گرفیتی و یا جلوگیری از تقلب در خرید بلیط قطار میتواند تحولی سریع و ناگهانی و اپیدمیک را در جامعه به وجود آورده به ناگاه جرائم بزرگ را نیز به طور باور نکردنی کاهش دهد. این تفکر در زمان خود پدیدهای رادیکال و غیر واقعی محسوب میشد. اما سیر تحولات، درستی نظریه ویلسون و کلینگ را به اثبات رساند.
آیا این نظریه در جاها و موارد دیگر نیز کاربرد دارد؟ آیا این نظریه درسایر کشورهای جهان کارایی دارد؟ آیا موفقیتی که در شهر نیوریورک رخ داد، یک موفقیت اتفاقی بود یا این دو کارشناس و جرم شناس به حقیقت انکار ناپذیر دست گذاشته بودند؟ نظر شما چیست؟
به طور خاص کدام یک از ویژگی های فعلی جامعه ایران را می توان نتیجه انقلاب 57 دانست؟
فرض کنید انقلاب اتفاق نیفتاده بود و حکومت پهلوی به همان شکل و شیوه ادامه می یافت؟ ایران حاصل از تداوم نظام شاهنشاهی با ایران امروز چه تفاوت های داشت. آیا شاخص های نظیر متوسط قدرت خرید مردم، بی کاری، توزیع امکانات آموزشی ( عدالت آموزشی)، توسعه صنعتی و... به شکل انقلابی بهبود یافته اند یا این تغییرات نتیجه طبیعی روند سی ساله جامعه است.
مثلا:
افزایش تعداد دانشگاه های ایران نتیجه یک جهش انقلابی است یا روند طبیعی توسعه فضاهای آموزشی متناسب با رشد جمعیت.
افزایش تعداد دانشجویان ایران نتیجه شور انقلابی جوانان متعهد برای تحقق نهضت نرم افزاری است یا نتیجه تغییر شرایط بازار کار و نیاز سرمایه داریِ ایرانی به کارگر تحصیل کرده.
افزایش سطح سواد آموزی در ایران نتیجه روحیه انقلابی مدیران آموزش و پروش است یا پیامد برنامه های تبلیغاتی گسترده رژیم سابق برای القای سواد به عنوان ارزش اجتماعی و در نتیجه مطالبه مردم.
حضور زنان در عرصه های علمی نتیجه بازیابی هویت اصیل زن مسلمان در اثر وقوع انقلاب است یا بهره برداری صاحبان سرمایه از عدم توازنِ جنسیتیِ هرمِ جمعیت در دهه 60 برای کاهش هزینه های تولید و خدمات از طریق جذب نیروی های مونث.
با توجه به نقش پر رنگ تحصیل کرده گان پیش ازانقلاب در علم و صنعت و پیشتازی دانشگاه های پهلوی ساز در علم جمهوری اسلامی چه نسبتی از توسعه علمی نتیجه انقلاب است.
بسیاری از کشورهای تازه استقلال یافته یا انقلابی بخش قابل توجهی از انرژی خود را صرف تامین نیاز های اولیه مردم و برپایی زیرساخت ها می کنند و چه بسا در اثر ناتوانی در این فرایند ناچار به برقراری ارتباط با استعمار گران سابق و یا تقلیل به اقمار بلوک های قدرت می شوند. اما حکومت انقلابی ایران وارث بزرگترین پالایشگاه نفت دنیا، ادوات چهارمین ارتش دنیا، کارخانه ذوب آهن و فولاد، کارخانه خودرو سازی، کارخانه ی تراکتور سازی، تجهیزات ده ها کارخانه تولیدی، چندین مجموعه دانشگاهی مدرن، تجهیزات رسانه ای و انفورمانتیک پیشرفته، تجهیزات پزشکی و بیمارستانی و... بود. با توجه به این شرایط آیا مقایسه وضعیت فعلی ایران و برخی کشور های انقلابی و تازه استقلال یافته جهان سوم و بیان برتری های احتمالی دلیل بر موفقیت انقلاب ایران است؟
(برای نمونه ای از اهمیت موارد فوق: کوبا پس از جنگ خلیج خوک ها در ازای آزادی سربازان اسیر امریکایی درخواست تعدادی تراکتور کرد.)
آیا نتایج انقلاب ایران مستقل از ویژگی های سرزمینی ایران قابل احصاست. تاثیر گذاری ایران در منطقه و معادلات جهانی نتیجه انقلاب است یا منابع انرژی فسیلی، وسعت سرزمین، قرارگیری در شاهراه های ارتباطی، هم جواری با عمیق ترین بخش خزر، تسلط بر تنگه هرمز، دسترسی به دریاهای آزاد و....
یکی از اولین تحرکات انقلابیون ایران اعتراض به قانون اصلاحات ارضی به بهانه احتمال تاثیر نامطلوب بر تولید محصولات کشاورزی و نابودی روستاها بود. امروز سی و جند سال پس از انقلاب 8 شهر بزرگ ایران قریب 60 درصد جمعیت را در خود جای داده اند .بیش از 70 درصد جمعیت ایران در شهرها زندگی می کنند. و نرخ رشد جمعیت روستا منفی است. این تاثیر انقلاب است یا نتیجه تغییر پارادیم اقتصادی از کشاورزی به صنعت و خدمات. اگر مورد دوم چرا همین استدلال در عصر پهلوی صادق نبود؟
اگر انقلاب ایران را یک انقلاب فرهنگی بدانیم. آیا فرهنگ عمومی ایرانیان در طول این سالها ارتقا پیدا کرده. متوسط ساعات مطالعه ایرانیان در حد ثانیه است. اگر حکومت پهلوی تدوام می یافت چه حالت بدتری وجود داشت.
تاکید می کنم که هدف ازاین نوشتار توجیه بی کفایتی پهلوی، دعوت بازگشت به گذشته یا تقدیس نظام پهلوی و همچنین کاستن از ازرش انقلاب نیست. اما به نظر می رسد لازم است امروز پس از سی و چند سال از انقلاب فارغ از نتیجه تراشی های پر هیجان تلوزیونِ حکومتی و بدون پیروی از اصول ابر انقلابیِ "حرف مرد یکیه" و " کم نیار" به این سوال باندیشم که:
تاثیر انقلاب ایران بر زندگی، روابط اجتماعی، اقتصاد و فرهنگ ایرانیان چه بوده است؟
مهرداد حشمتی
موسیو بوآتالِ بلژیکی نمونه کوچکی از تراموا [را] آورده بوده که ناصرالدین شاه فرموده بودند: «گُه خورده بود، شتر و قاطر و خر صد هزار مرتبه از راه آهن بهتر است. حالا [که] چهل پنجاه فرنگی در تهران هستند ما عاجزیم، اگر راه آهن ساخته شود هزار نفر بیایند؛ چه خواهیم کرد!».
تمامی این فرمودهی شاه را میتوان در دو نوع از هراس ما ایرانیان تقسیمبندی کرد:
فن هراسی (Technophobia)
بیگانههراسی (Xenophobia)
پدیدهای که در آن مواجههی ما ایرانیان با فناوری همزمان پدیدآورندهی دو هراس بوده است.
همانگونه که آبراهامیان در کتاب «ایران بین دو انقلاب» میگوید: «هنگامی که ناصرالدین شاه برای احداث خط آهن تهران به حضرت عبدالعظیم، با یک شرکت بلژیکی قرارداد بست، گاریچیها به دلیل ترس از پدید آمدن رقیبی ارزانقیمت، روحانیون به دلیل مخالفت با نفوذ اجنبی و زائران نیز به دلیل هراس ناشی از مرگ یکی از زائران در زیر موتوربخار، دست به دست هم دادند تا خط آهن را ویران کنند».
نمونهی دیگر از این فناوریهراسی مخالفت عین الدوله با تلگراف بود. او معتقد بود: «اگر رعایا دارای تلگراف شدند در ولایات و ایالات مملکت محروسه ایران، در جلوی تلگرافخانه تجمع میکنند و از احوال یکدیگر با خبر میشوند و علیه سلطنت آشوب میکنند.»
این روایات کوتاه نشانهای از پدیدهای است ایرانی، که در طول دویست سال اخیر اصلیترین شیوهی مواجههی ایرانیان، از هر قشر و گروهی، با فناوری بوده است و من این پدیده را با واژهای خودساختهای به نام «بیگانه-فن-هراسی» ( Xechnophobia) نامیده ام.
هراس از شبکههای اجتماعی نمونهای از این «بیگانه-فن-هراسی» ماست. اگرچه شواهد زیادی میتواند این هراس را تقویت کند اما شاید اکنون زمان مواجههای از نوع دیگر باشد.
پنجره را که باز میکنیم، پشهها و مگسها هم وارد اتاق میشوند؛ اما راه حل بستن پنجره نیست! خداحافظی با این «بیگانه-فن-هراسی» در هوشمندی ماست وقتی هم پنجره باز باشد و هم پشهها آسیبرسان نباشند!
✍امیر ناظمی