آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

سندرم قلب شکسته



وقتی ناراحت می‌شوید و دل‌تان می‌شکند، قلب شما اذیت می‌شود و این فرآیندی است که احتمالا توسط مغز انجام می‌شود. این نتیجه تحقیق دانشمندان سوئیسی در مورد وضعیت نادری به نام سندرم "قلب شکسته" است.


این نارسایی خیلی سریع رخ می‌دهد و زمان آن معمولا پس از یک واقعه استرس‌زا یا احساسی مانند سوگواری است.


در مورد این قضیه اطلاعات زیادی در دسترس نیست ولی "نشریه قلب اروپا" می‌گوید که مغز در واکنش نسبت به استرس نقش ایفا می‌کند.


نفس‌تنگی و درد؛ سندروم قلب شکسته چیست؟



این سندرم به نام "سندرم تاکوتسوبو" هم شناخته می‌شود. دلیل این نامگذاری، شکل قلب افراد دارای این شرایط است که به کوزه‌ای ژاپنی به همین نام شباهت دارد. دلیل سندرم قلب شکسته می‌تواند شوکه شدن فرد باشد.


این بیماری با حمله قلبی ناشی از انسداد عروق متفاوت است اما شباهت‌هایی هم به آن دارد؛ از جمله تنگی نفس و احساس درد در قفسه سینه.


اغلب یک واقعه ناراحت‌کننده عامل شروع بیماری است اما اتفاقات خیلی هیجان‌انگیز مانند عروسی یا پیدا کردن شغل جدید هم می‌تواند با آن مرتبط باشد.


شاید بیماری موقتی باشد و عضلات قلب پس از چند روز، هفته یا ماه خودشان را بازسازی کنند، ولی برای برخی این نارسایی می‌تواند به مرگ هم منجر شود. گفته می‌شود که سالانه حدود ۲۵۰۰ نفر در بریتانیا به این بیماری مبتلا می‌شوند.


هنوز دلیل قطعی این بیماری مشخص نیست اما دانشمندان معتقدند که می‌تواند با بالا رفتن میزان هورمون‌های استرس مانند آدرنالین مرتبط باشد.


معما


دکتر یلنا قدری و همکارانش در بیمارستان دانشگاه زوریخ، فرآیندی که در مغز ۱۵ بیمار مبتلا به قلب شکسته رخ داد را زیر نظر گرفتند. اسکن‌های مغزی نشان از تفاوت‌های قابل توجه بین آن‌ها و اسکن مغزی ۳۹ فرد سالم داشت.


در مغز آن‌ها بین قسمت‌هایی که در کنترل احساسات دخیل هستند همکاری کمتری با قسمت‌هایی که اعمال ناخودآگاه یا خودکار مثل ضربان قلب را کنترل می‌کنند، دیده شد. این‌ها قسمت‌هایی از مغز هستند که تصور می‌شود، واکنش ما نسبت به استرس را کنترل می‌کنند.


دکتر قدری گفت: "احساسات در مغز پردازش می‌شوند و بنابراین منطقی است که بیماری در مغز ایجاد شود و تاثیر آن تا قلب ادامه پیدا کند."


مسیر دقیق این فرآیند هنوز مشخص نیست و هنوز به تحقیق بیشتری نیاز دارد. اسکن مغزی بیماران قبل یا زمانی که سندرم قلب شکسته آن‌ها گسترش می‌یابد در دسترس نیست و در نتیجه دانشمندان نمی‌توانند بگویند که کاهش ارتباط بین بخش‌های مغز موجب سندرم تاکوتسوبو می‌شود یا برعکس.


جوئل رز، مدیر اجرایی "موسسه بیماری‌های ماهیچه‌ای قلب" بریتانیا، گفت: "این بخشی مهم از تحقیقی است که به ما کمک می‌کند تا آگاهی‌مان راجع به ماهیچه‌های قلب را شکل دهیم؛ بخشی که تا به حال شبیه یک معما بوده"


پروفسور دانا داوسن از دانشگاه آبردین هم در این رابطه گفت: "این تحقیق پشتیبان عملکرد متقابل مغز و قلب در تاکوتسوبو است؛ فرضیه‌ای که ما مدت‌ها نسبت به آن مطمئن نبودیم."




تعریف

compliment

 


امروز صبح آماندا تا من را دید گفت: "چه پولیور قشنگی، خیلی بهت می‌آد". بعد هم کله‌اش را فروبرد توی مانیتور و مشغول محاسبه‌ی سایز میلگرد‌های ستون‌های بتنی پل شد. همین دو جمله‌ی ساده، هزار ژول انرژی برایم تولید کرد. 


پارسال هم با دوستم رفته بودیم رستوران. گارسون‌مان یک دختر خیلی جوان بود که وقتی می‌خندید یک چاله‌ی گود می‌افتاد روی لپ راستش. غذا را که آورد رفیقم بهش گفت: چال گونه‌ات خیلی جذابه. بعد هم با سر رفت توی کاسه سوپ قارچ و مشغول خوردن شد. گارسون هم دو برابر لبخند زد برای‌مان و چال گونه‌ی راستش به اندازه یک بند انگشت گود شد. معلوم بود که همین یک جمله‌ی ساده کار خودش را کرده و روز گارسون را قشنگ کرده است. 


خود من هم چند سال پیش رفته بودم توی یکی از دهات شمال ایالت‌مان. توی راه برگشت دم یک کافه نگه داشتم تا چای بگیرم. کافه‌دارش زن پیر و چروکی بود که موهایش را آبی کرده بود. به نظرم خیلی قشنگ می‌آمدند. همین را بهش گفتم. آن‌قدر خوشحال شد که آمد این ‌طرف دخل و بغلم کرد. حالا بماند که چای‌اش مزه‌ی پشکل خشک می‌داد. 


دارم یاد می‌گیرم که زیبایی‌ها را اعلام کنم. به شکل بی‌منظور و بی‌خطر. همان تعریف یا کامپلیمنت. باید اعتراف کنم که در کنار میلیاردها خاصیت خوبی که فرهنگ ما دارد، جای این یکی کمی خالی است. شاید هم من می‌ترسم از این سلاح کاربردی برای خوب کردن حال دل ایرانی‌ها استفاده کنم. ترس از سوِء‌تعبیر.


 پارسال با دو نفر قرار داشتم شهرکتاب میدان ونک. خانم پشت دخل لبخند که می‌زد، امید به زندگی آدم سه برابر می‌شد. اما به هیچ وجه جرات نداشتم زکاتش را به آن خانم پس بدهم و بگویم چه قدر لبخندتان قشنگ است. احتمالا بابت این تصور که از این سلاح بی‌نهایت بار سواستفاده شده و کاربردش راه انداختن کارهایمان شده یا کشاندن پای صاحب قشنگی به رختخواب. حتی جرات نداشتم به راننده‌ی تاکسی ونک-آریاشهر بگویم که چه خالکوبی قشنگی روی گردنش دارد. به هر حال ممکن بود سوتعبیر کند و بگوید که در خانه‌اش شتر سخن‌گو نگه می‌دارد، بیا تا برویم. 

همین شد که با خیال راحت به پیرزن خارجی توی دهات گفتم چه موهایت قشنگ است اما به داخلی‌ها نگفتم. اما خب. تمرین لازم دارم. تعریف و کامپلیمنتِ بی‌منظور و بی‌خطر، خیلی لذت‌بخش است. اصلا مثل سیب و انگور و نارگیل، میوه‌ای از میوه‎های بهشت است. چه اشکال دارد به نگهبان ساختمان بگویم که موهایش را چه قشنگ کوتاه کرده. یا مثلا به ماموری که پای پاسپورت‌ها را مهر می‌زند بگویم چه سبیل‌های حقی داری. یا به مهمان‌دار هواپیما بگویم رنگ چشم‌هایت مثل آسمان ماه نوامبر است. بعد هم راهم را بکشم و بروم. بی‌آنکه هیچ چیزی بخواهم. بی‌منظور و بی‌خطر، چند لحظه آدم‌ها را از کثافت دنیا فارغ می‌کنیم. چی بهتر از این؟



فهیم عطار



پدیده تماشاگران بی‌تفاوت



در روانشناسی اجتماعی، پدیده‌ای وجود دارد که به آن اثر تماشاگران bystander effect گفته می‌شود. زمانی که فردی در یک موقعیت اورژانسی نیاز به کمک داشته باشد و جمع افراد پیرامونش هیچ کمکی به او نکنند، می‌گویند این پدیده رخ داده است.


جالب است که هر چه تعداد حاضران پیرامون فرد نیازمند کمک بیشتر باشد، احتمال ارائه کمک به او کمتر می‌شود. احتمالا این امر به این خاطر رخ می‌دهد که با افزایش حضار، تفسیر ذهنی تک‌تک افراد مختل می‌شود و آنها حادثه را یک مشکل تلقی نمی‌کنند و میزان قبول مسئولیت آنها کمتر می‌شود.


ششم آبان سال ۱۳۸۹، میدان کاج تهران شاهد چنین حادثه‌ای بود، در آن حادثه جوانی با ضربات چاقوی مرد دیگری در مقابل دیدگان مردم مجروح شد، اما عکس‌العمل مردم و مأموران آنقدر کند بود که جوان پس از ۴۵ دقیقه به بیمارستان رسید و فوت کرد.


هنگامی که خبر خادثه و فیلم‌اش در میان مردم پخش شد، تفسیرها متنوع بودند، خیلی‌ها صحبت از تنازل اخلاقی جامعه ایران می‌کردند، اما مثل بسیاری دیگر از پدیده‌های اجتماعی نمی‌توان این پدیده را هم فقط با همین یک پاسخ، توجیه کرد و جالب است بدانید که چنین حوادثی اصلا مختص ایران نبوده است.


مشهورترین حادثه مشابه که باعث جلب توجه عمومی و باز شدن پای روانشناسان برای توجیه مسئله شد، در ۱۳ مارس سال ۱۹۶۴ در نیویورک به وقوع پیوست. ساعت سه و پانزده دقیقه بامداد این روز، زنی به نام کاترین جنووز Catherine Genovese در حال بازگشت به آپارتمانش از سر کار بود که مورد حمله قرار گرفت، مردی به نام وینستون مزلی، دو بار به او چاقو زد. کاترین فریاد زد و کمک خواست، چندین نفر از همسایگان صدای او را شنیدند، اما به تصور اینکه صدای فرد آشفته‌حال یا مستی است، توجهی نکردند، مردی هم که متوجه قضیه شده بود صرفا فریاد زد که ضارب، دختر را تنها بگذارد، فریادی که ضارب را اندکی ترساند.


ضارب عقب‌نشینی کرد، اما چون هیچ کس دخالتی نکرد و به پلیس هم زنگ نزد، ده دقیقه بعد برگشت، کاترین را در حالی که جلوی آپارتمانش، نقش بر زمین بود، پیدا کرد، به او تجاوز کرد، ضربات بیشتری به او وارد کرد، کاترین را کشت و پنجاه دلار از پولش را سرفت کرد.


همه این حوادث، تنها در عرض ۳۰ دقیقه به وقوع پیوست، ۱۲ نفر حادثه را دیده بودند و یک تلفن آنها می‌توانست جان کاترین را نجات بدهد، اما هیچ کس این کار را نکرد!


حوادثی از این دست در ابعاد کوچک یا بزرگ در طول تاریخ، بارها تکرار شده‌اند، کشتار بومیان آمریکا و هولوکاست را می‌توان در میان موارد با ابعاد بزرگ این پدیده، جای داد.


اما بد نیست پیش از اینکه قدری به صورت علمی‌تر قضیه را بررسی کنیم، دو مورد دیگر را هم با مرور کنیم:


اعدام الکتریکی فیل توسط ادیسون: در کمال تعجب یکی از این موارد، در جریان رقابت علمی ادیسون و نیکولا تسلا به وقوع پیوست. در آن زمان ادیسون می‌خواست القا کند که جریان برق مستقیم او نسبت به جریان برق متناوب نیکولا تسلا، به مراتب ایمن‌تر است، برای اثبات این مسئله، او تصمیم گرفت که مقامات شهر نیویورک را متقاعد کند که با جریان برق متناوب، تعدادی از جانورانی را که به انسان‌های حمله کرده بودند و وجودشان به زعم او برای انسان‌های خطرناک بود، بکشند!


توپسی، فیلی بود که سه کارگر باغ‌وحش را در سه حادثه کشته بود و در صدر نامزدهای اعدام قرار گرفته بود، در چهارم ژانویه سال ۱۹۰۳، این فیل را باغ وحش لونا پارک بردند و او را با برق متناوب ۶۶۰۰ ولت اعدام کردند. البته ادیسون برای اینکه مطمئن بشود، فیل از اعدام الکتریکی جان سالم به در نمی‌برد، قبل از آن به فیل سیانید هم خورانده بود.


توپسی فیل چندان گناهکاری هم نبود، در یکی از موارد حمله او بی‌دلیل رخ نداده بود، چون کسی که به او غذا می‌داد، سعی داشت سیگار روشنی را به او بخوراند تا از زجر کشیدن حیوان لذت ببرد، حیوان هم عصبانی شده بود و کار فیلبان دیوانه را ساخته بود.


۱۵۰۰ نفر در آن محوطه جمع شده بودند، تا اعدام فیل را تماشا کنند، اما هیچ یک شکایتی نکرد و حرفی نزد. ادیسون حتی از اعدام فیلم برداشت، فیلمی که در یوتیوب هم می‌توانید آن را ببینید.


عکس مشعور کوین کارتر: کوین کارتر، عکاس مشهوری بود که در مارس سال ۱۹۹۳، یک عکس بسیار مشعور، هراس‌انگیز و تأثیرگذار گرفت، این عکس یک دختربچه آفریقایی قحطی‌زده و در حال مرگ را نشان می‌دهند که تنها و بی‌کس روی زمین افتاده است و لاشخوری در پشت او انتظار مرگش را می‌:شد.


زمانی که عکس پخش شد، یک بار کارتر ادعا کرد که او بیست دقیقه در محل انتظار کشید تا بلکه لاشخور بال‌هایش را باز کند، تا بتواند عکس تأثیرگذارتری بگیرد، اما چون لاشخور این کار نکرد، او از صحنه به همان صورت عکس گرفت، لاشخور را ترساند و دختربچه را رها کرد.

هیچ کس نمی‌داند عاقبت چه بر سر این دختربچه آمد، اما محتمل است که از گرسنگی مرده باشد. البته یک دوست کارتر قضیه را انکار می‌کند و می‌گوید که والدین دختربچه فقط لحظاتی او را ترک کرده بودند، تا از یک هواپیمای امداد، غذا تهیه کنند. اما خود کارتر می‌گوید که نمی‌خواست در آن زمان درگیر مسئله بشود.


کارتر برای این عکس جایزه پولیتزر گرفت، اما سال بعد با مسموم کردن خود با مونوکسید کربن در خودرو، خودکشی کرد.


خب، اینها حوادثی هراس‌آوری هستند که ما را بیشتر متوجه عمق قضیه می‌کنند، اما شاید جالب باشد که بدانید تحقیقات دو محقق در مورد جرایم نشان می‌دهد که فقط در ۳۷ درصد موارد قربانیان جنایات، نقش تماشاگران و حاضران در صحنه را مثبت ارزیابی می‌کنند و در بقیه موارد حضور آنها را یا بی‌ثمر و بی‌فایده می‌دانند و یا کاملا مضر.


بعد از مرگ کاترین جنووز در سال ۱۹۶۴، توجه همگان به این قضیه جلب شد، دانشمندان برای آزمایش، ترتیب آزمایشات اجتماعی اجتماعی ویژه‌ای دادند، در این آزمایشات دانشمندان در جمع داوطلب آزمون، یکی را محتاج کمک اورژانسی جلوه می‌دادند و بعد یاری‌رسانی و زمان مداخله سوژه‌های آزمایش را اندازه‌گیری می‌کردند.


یکی از توجیهات تماشاگران بی‌تفاوت، «چشم‌پوشی جمعی» است: وقتی جمعی حادثه‌ای را مشاهده می‌کند، هر فرد به طور ناخودآگاه برای اینکه بفهمد باید مداخله کند یا نه، به طور خودکار به عکس‌العمل دیگران توجه می‌کند و چون همه حاضران دیگر هم مشغول پایش دیگران هستند، در نهایت هیچ کس مداخله نمی‌کند!



توجیه دیگر «رقیق شدن مسئولیت» است، در یک جمع بزرگ، هر کس انتظار می‌کشد که کس دیگری پیدا شود و مسئولیت کمک را قبول کند و مسئولیت مستقیمی که متوجه تک تک افراد می‌شود، «رقیق» می‌شود.


به علاوه حضار از این بیم دارند که صلاحیتشان برای کمک کمتر از مأموران پلیس یا پزشکان باشد و چنانچه بعدا این افراد صلاحیت‌دار از راه برسند، نحوه یاری رساندن آنها زیر سؤال برود.  بنابراین ترس از عواقب بد یارس‌رسانی یا از دست رفتن وجهه بین دوستان و افراد فامیل از عوامل اثر تماشاگران بی‌تفاوت است.


دکتر علیرضا مجیدی



افهم

جنازه را که توی قبر می‌گذارند، باید یک نفر مَحْرم برود آن تو، دست بگذارد روی دوش راست و چپ میت، آرام آرام تکانش بدهد و بگوید: اِسْمَع یعنی بشنو. اِفْهَمْ؛ یعنی بفهم. بعد چیزهایی به مرده بگوید که گوش کند و بیاموزد و یادش بماند.  اعتقاد بر اینست که این کالبد بدون جان، این تنِ سرد خشکیده، این اندامِ برهنه‌ی پیچیده لای کفن سفید، هنوز می تواند ببیند و بشنود و به‌خاطر بسپارد.


این‌ها از یک سو، از سوی دیگر، حال آن آدمیست که باید پا بگذارد توی قبر؛ با ترس و دلتنگی. لمس صورت سرد و نم دار جانان بی‌جان، عجیب ویران کننده است. از همان ثانیه اول که می‌گویند بفرمایید آقای مَحْرم، تشریف ببرید داخل قبر؛ تلقین بخوانید، تا بعد که پاهایت را می‌گذاری دو طرف دیواره گور – و نمی دانی فرو می‌ریزد یا نگهت می‌دارد - و آن لحظه که آرام خودت را خم می‌کنی تا کف دستت برسد به شانه‌های تازه گذشته، هر ثانیه‌اش، هر لمسش و هر تکانش، تجربه هزار بار مردن و دفن شدن و دوباره زنده شدن است. 


آدمی که می‌رود توی قبر، هیچ گاهِ دیگری بیرون نمی‌آید. حتا آن لحظه‌ای که دستش را می‌گیرند و می‌کشند بالا، کس دیگری از گور خارج می شود. آدمی که موی کنار شقیقه‌هایش، سیاه بوده و حالا جوگندمی شده.


این‌ها را نوشتم که بگویم این چیدمان غریب و ویران کننده کلمات داستان‌ها، این تکرار بی پایان بازگشت به گذشته، و این دست گذاشتن روی صورت و قلبِ نداشته‌ها و خوابیدن بر بستر دلشوره‌های پیش از این، کم از پا گذاشتن توی قبر نیست. 


ماها نمی نویسیم برای لایک، برای مرحبا، برای دیده شدن. می‌نویسیم چون امید داریم. امید داریم که این مرده هشیارِ توی قبر، این کالبدِ ترسیده از فشار و عذاب و این باور آرزومند و مشتاق بازگشت به زندگی، بفهمد و بداند. هی دست می‌گذاریم روی شانه‌هایش. با قصه‌هایمان می‌گوییم: اِسْمَع. 


یعنی بشنو و با همسرت، رفیقت، آشنایت درست رفتار کن ای فلان بن فلان. خودمان را می‌خوریم و غُصه‌مان را می‌ریزیم لای کلمات که اِفْهَم ، یعنی رفیقِ جان‌ها، قدر پدر و مادر و فرزندهایتان را بدانید. و تماشا کنید ما را. خیره شوید به ماتم‌مان وقتی نوشته‌ی نستعلیق روی قبر را می‌خوانیم که: آرام‌گاه پدری دلسوز و مادری مهربان. 


و می‌خواهیم توی گوشتان بگوییم که دوست داشتن حق است. دیوانگی کردن حق است. رستاخیز حق است. و دوست داشته باشید یا نه، آن‌قدر تکانتان می‌دهیم تا بیدار شوید. 


که اَنَّ الْمَوْتَ حَقُّ وَ اَنَّ اللَّهَ یَبْعَثُ مَنْ فِى الْقُبُورِ.

 

در پاسخ به اینکه چرا می‌نویسیم.



#مرتضی_برزگر 


همه ی ما ...

همه ی ما میمیریم.

همه ی ما...


بدون استثنا،

 کمی دیرتر. 

کمی زودتر. یک دفعه ناگهانی.


تمام می شویم.

 یک روز همین خانه ای که سقف دارد خانه عنکبوت ها و لانه ی خفاش ها می شود، 

همین ماشینی که دوستش داریم زیر باران در یک گورستان ماشین زنگ می زند، 

همین بچه هایی که نفس مان به نفس شان بند است، می روند پی زندگی یشان. 

حتی نمی آیند آبی بریزند روی سنگ مزار مان. 


 قبل از ما میلیاردها انسان روی این کره ی خاکی راه رفته اند. 

مغرورانه گفته اند: 

مگر من اجازه بدم!

 مگر از روی جنازه ی من رد بشید... 


و حالا کسی حتی نمی تواند هم استخوان های جنازه شان را پیدا کند که از روی آن رد بشود یا نشود!


قبل از ما کسانی زیسته اند که زیبا بوده اند، 

دلفریب، 

مثل آهو خرامان راه رفته اند.

 زمین زیر پای تکان خوردن جواهراتشان لرزیده. 

سیب ها از سرخی گونه هایشان رنگ باخته اند 

و حالا 

کسی حتی نامشان را هم به خاطر نمی آورد. 


قبل از ما کسانی بوده اند که در جمجمه ی دشمنانشان شراب ریخته اند و خورده اند.

 سرداران و امیرانی که گرزهای گران داشته اند، پنجه در پنجه شیر انداخته اند،

 از گلوله نترسیده اند 

و حالا 

کسی نمی داند در کجای تاریخ گم شده اند! 


همه این کینه ها،

 همه ی این تلخی ها،

 همه ی این زخم زبان زدن ها،

 همه ی این کوفت کردن دقیقه ها به جان هم، 

همه ی این زهر ریختن ها،

 تهمت زدن ها، 

توهین کردن ها به هم...

 تمام می شود.

 

از یاد می رود و هیچ سودی ندارد جز اینکه زندگی را به جان خودمان و همدیگر زهر کنیم.


 اگر می توانیم به هم حس خوب بدهیم 

کنار هم بمانیم 

و اگر نه، راهمان را کج کنیم. 

دورتر بایستیم و یادمان نرود که همه ی ما می میریم. 

همه ی ما.

 بدون استثناء ، کمی دیرتر . 

کمی زودتر.

 یک دفعه. 

ناگهانی ...


زندگی کنیم و بگذاریم دیگران هم زندگی کنند!




زندگی مثل والیبال است یا فوتبال؟



۱۸ سالم بود که عمه‌ام متوجه شد شوهرش با یک زن دیگه رابطه دارد. آبروریزی به پا کرد. بعد فهمید فقط رابطه نیست، عقد هم کرده و طرف باردار است. مدتی دعوا و جار و جنجال کرد. ۲۰ سالم که بود از هم جدا شدند. عمه‌ام ۵۶ ساله بود در آستانه بازنشستگی با سه بچه نوجوان و جوان.


۲۲ سالم بود که عمه‌ام بعد از بازنشستگی کلاس نقاشی ثبت نام کرد. نقاشی‌هایی که می کشید در حد بچه‌های دبستانی بود. در نظرم یک آدم داغون و شکست‌خورده بود. به قول فرنگی ها یک لوزر به تمام معنا که حالا سر پیری یادش اومده بود با یک مشت بچه کم سن و سال هم‌شاگردی بشه و نقاشی یاد بگیره


پدرم در نظرم یک قهرمان بود. یک سال با عمه ام اختلاف سنی داشتند. همه چیز زندگی پدرم مرتب و منظم بود. بچه‌هاش درس‌خون بودند. کار و زندگی مرتبی داشت و کم‌کم آماده می‌شد برای بازنشستگی.


ده سال از اون زمان گذشت. ۳۲ ساله بودم. درسم تمام شده بود در شرکتی کار می‌کردم. اتفاقی با خواهرم تلفنی حرف می‌زدم گفت الان گالری هستیم رفتیم خونه بهت زنگ می‌زنیم. پرسیدم گالری چی؟ گفت نقاشی‌های عمه دیگه!

عمه؟ نقاشی؟

گفت آره دیگه الان خیلی وقته این کار رو می‌کنه. نقاشی‌هاش رو می‌فروشه یکی دو جا هم تدریس می‌کنه. خیلی معروف شده. داشتم شاخ در می آوردم. حالا بعد از چند سال که نگاه می‌کنم می‌بینم آدم لوزر من بودم که چنین دیدگاهی به زندگی داشتم و فکر می‌کردم از یه جایی به بعد پیر هستی و نمی‌شه چیز جدید یاد گرفت و زندگی را تغییر داد و بعضی کارها را باید از بچگی شروع کرد و گرنه دیگه خیلی دیره.


عمه‌ام بعد از بازنشستگی، زندگی جدید برای خودش شروع کرد و آدم متفاوتی شد اما پدرم یاد گرفت چطور با کامپیوتر بازی کنه و سرخودش را با بازی کردن و شکستن رکوردهای پیاپی خودش گرم کنه. عمه‌ام تبدیل شده به الگوی خانواده. دو تا از خواهرهام بعد از لیسانس رشته‌هاشون رو عوض کردند و رفتند سراغ چیزی که دوست داشتند. یکی‌شون کامپیوتر را ول کرد رفت مترجمی زبان. دومی علوم سیاسی را ول کرد رفت سراغ معماری که از بچگی بهش علاقه داشت.


می‌خوام بگم زندگی مثل بازی والیبال می‌مونه مثل فوتبال نیست که اگر نیمه اول خیلی عقب باشید نیمه دوم کار خیلی سختی برای جبران دارید. مثل والیبال می‌مونه. هر ست که تمام می‌شه شروع ست جدید یک موقعیت تازه است و همه چیز از اول شروع میشه. مهم نیست تا حالا جلو بودی یا عقب. یه مسابقه جدیده...



✅تحلیل و تجویز راهبردی:


تصور از ما افق های پیش رو بسیار وابسته است به سن و سالمان. هر مقدار که پیش می رویم افق هایمان بسته تر می شود و گزینه هایمان محدودتر. اما به این فکر نمی کنیم که بسیاری از افراد موفق در نیمه دوم زندگی به یکی از شش مطلوبیت شخصی (شهرت، ثروت، قدرت، منزلت، معرفت و یا معنویت) رسیده اند.


ناصرخسرو، در نیمه اول در پی جستجوی بی فرجام حقیقت، دچار سرگردانی شد و برای فرار به شراب و می‌گساری روی آورد. اما در نیمه دوم غوغا کرد و شد شاعر و نویسنده درجه یک ادبیات فارسی و خالق گنجینه‌های ادب و فرهنگ.


دیوید سندرز بعد از فوت پدرش از ده سالگی مشغول به کار شد: مامور آتش نشانی، فروشنده بیمه، کارگر کشتی‌، فروشنده لاستیک و کارگر پمپ بنزین. اما در ابتدای نیمه دوم زندگی، ساندرز برای مشتریان یک پمپ بنزین خوراک مرغ درست می‌کرد. دستپختش مورد استقبال قرار گرفت و در طول سه دهه بعدی وی به یکی از ثروتمندترین ها تبدیل شد: صاحب رستوران های زنجیره ای معروف کی.اف.سی (KFC ) با حضور در بیش از 100 کشور جهان.


و مثال آخر، پیرمردی 92ساله ای از نحوه اداره کشورش ناراضی بود. سال های دور نخست وزیر بود. اما اکنون مدت ها بود که سیاست را کنار گذاشته بود. اما با این حال به خاطر شرایط کشورش تصمیم گرفت که دوباره وارد عرصه سیاست شود. بسیاری پیش بینی می کردند که شکست بخورد و آبرویش برود. اما امروز او مسن ترین نخست وزیر دنیاست: ماهاتمیر محمد از مالزی.


در هر مرحله ای از زندگی که هستید این سه نکته را با خود مرور کنید:


1-هر گذشته ای که داشتم مهم نیست، اکنون اگر از اول می خواستم شروع کنم چه کاری انجام می دادم؟


2-اگر نیمه اول زندگی را 4 بر هیچ عقب باشم، کافیست که نیمه دوم را یک بر هیچ ببرم. لازم نیست با اختلاف 4 گل برنده شوم.


3-خداوند دنیا را سرشار از فرصت آفریده و در کتاب آسمانی خود فرموده آنچه برای شما روا و حلال شده است را برای خود ممنوع و حرام نکنید. پس چرا به این فکر نکنیم که در چهل سالگی یک رشته دانشگاهی جدید بخوانیم، در پنجاه سالگی بعد از یک طلاق تلخ یک ازدواج مجدد شیرین داشته باشیم و در شصت سالگی نویسندگی را شروع کنیم و در هفتاد سالگی راه اندازی یک بنیاد نیکوکاری و در هشتاد سالگی سرمایه گذاری روی ایده های جوانان خلاق. همیشه می توان از نو شروع کرد.  


دکتر مجتبی لشکربلوکی