ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
روزگاری بود که انسان، جز شکار و کاشت و برداشت نمیدانست.
در آن روزگار، برآمدن و فرو رفتن خورشید، مهمترین رویداد زندگی هر انسان بود.
هر روز را میشمرد. هر هفت روز را یک هفته نامید و هر چهار هفته را یک ماه و هر دوازده ماه را یک سال و هر سال را سالگردی میگرفت برای شادمانی تولدش…
روزگار، دیگر گشته است ولی آن سنت عصر شکار و کشاورزی، همچنان باقی است.
هر سال، یک روز را به جشن مینشینیم و شمعی برافروخته را با بازدم خود خاموش میکنیم، نمیدانم به چه نشانهای.
به نشانهی سالی که گذشت یا به یادآوری سالهایی که بدون ما خواهد گذشت…
اما پایهی زندگی امروزی، نه شکار است و نه برداشت. نه طلوع و نه غروب. چه روزها که میخوابیم و چه شبها که بیدار میمانیم.
دنیای امروز دنیای فکر و احساس است.
هر بار که دنیای جدیدی را میبینیم و ایدههای جدیدی در ذهنمان متولد میشود. هر بار که احساس زیبایی را تجربه میکنیم. هر بار که یک دوستی تازه شکل میگیرد. ما متولد میشویم.
چنانکه هر بار که دنیا عوض میشود و باورهای ما ثابت باقی میماند، هر بار که احساسهای تلخ، آرامش را از ما میربایند، هر بار که پیمان یک دوستی خوب، شکسته میشود، ما میمیریم.
انسان امروز گاه در یک روز، بارها و بارها متولد میشود و گاه در یک شب، بارها و بارها میمیرد.
برایت هزار تولد خوب و تنها «یک» مرگ آرام، آرزو میکنم.
محمدرضا شعبانعلی
چه روزهایی که صبح را صبح زندگینکردیم و چقدر قرارها گذاشتیم و نَشُد!
گاهی مرورمیکنم چه چیزهایی را در کدام لحظه ها مُردم!
اینکه در هر لحظه ای که هستیم، هستیم و پس از آن لحظه جدیدی متولد میشود و قبلی میمیرد!
ما چقدر از دست دادیم؟ در تمام روزهای زیستن.
همین حالا که این متن را می خوانید ، «لحظهی» جمله قبل میمیرد و لحظه ای جدید متولد میشود.
ما حواسمان پَرت میشود و لحظه ها می میرند. چقدر خودمان را دیدیم؟ دوست داشتیم و چقدر به هم عشق دادیم! به هم، به خودمان، به پیرامون خودمان، به آدمها، گلدانها، رفقا، چقدر یادمان رفت فلانیها چه خواستند، چقدر گوش نکردیم، چقدر نگفتیم، چقدر تنها نبودیم،چه دوتایی های بیدلیلی را مُردیم!چه مهمانی هایی مُردیم،چه لذت هایی را و چه و چه...
همه ما چیز هایی را کُشتیم! دوست داشتنهایی را، خلوتهایی را، مهرورزیهایی را و چه راحت کُشتیم.
مرور کنیم.
مرور کنیم که دقیقن کِی بود که خودمان را ندیدم!
دقیقن وقتی که باید میدیدم و ندیدیم.
باید میشنیدیم و نشنیدیم!
کمی پیچیده است و در عین حال بسیار ساده!
اگر جواب کسی را ندادیم یعنی جواب سلامِ کسی را کُشتیم.
نامیرایی در زندگی کردن تعریف میشود.در خیال هایی که لحظه را میسازد.
میشود از شوقِ چیزِ دیگری که میسازیم لحظه را با شکوه کنیم، ما میسازیم.
ما خوشبختی ها را میسازیم.
وقت برای مُردَن داریم، زندگی کنیم.
...
راستی من
بزرگترین مرگم را
روزی که «تو» رفتی! مُردم...
صابر ابر
یکی از مخالفان جنگ ویتنام در دهه ۱۹۶۰، کشیشی بود به نام ابراهام موستی.
یک بار خبرنگاری از او پرسید واقعا فکر می کنی تو به تنهایی با یک شمع جلوی کاخ سفید، می توانی سیاستهای این کشور را تغییر دهی؟
جواب داد: این کار را برای تغییر کشور انجام نمی دهم، برای اینکه کشور نتواند مرا تغییر دهد.
چرنوبیل از معدود سریالهای امریکایی بود که دیدم.
تاثیرگذار و خوشساخت بود و روایت قوی و جذابی داشت. هر چند به نظرم در روایت و داستان، غلوهای زیادی انجام شده که تاثیرگذارتر بشه. دیالوگهایی هم که چند دفعه در خلال سریال در مقایسهی تشعشعات چرنوبیل با بمب هیروشیما گفته میشد در جهت تطهیر جنایت امریکا بود.
ورای این نکات، چه ماجرای تعریف شده کاملاً درست و چه آمیخته با بزرگنمایی باشه، میشه ازش درسهای زیادی ناظر به وضعیت کشور خودمون گرفت. کسی که این سریال رو ببینه ناخودآگاه به یاد برخی اتفاقات و روندها در ایران میافته. چرنوبیل نشون میده چطور لاپوشانی ضعفها و پردهپوشی مشکلات بخاطر سوء استفادهی دشمن، عدم شفافیت و دروغگویی در حکومتداری، محرم ندانستن مردم، به حاشیه راندن دلسوزان و بزرگ کردن آدمهای کوچک و عقدهای و بیسواد میتونه به فجایع بزرگ منجر بشه.
دیالوگ طلایی آخر سریال از قول والری لگاسف (دانشمند اتمی روس) بود، وقتی که بخاطر بر ملا ساختن حقیقت از طرف حکومت شوروی طرد و منزوی میشه و در نوار ضبط شدهش قبل از خودکشی میگه:
"To be a scientist is to be naive. We are so focused on our search for truth, we fail to consider how few actually want us to find it. But it is always there, whether we see it or not, whether we choose to or not. The truth doesn't care about our needs or wants. It doesn't care about our governments, our ideologies, our religions. It will lie in wait for all time. And this, at last, is the gift of Chernobyl. Where I once would fear the cost of truth, now I only ask: What is the cost of lies?"
"دانشمند بودن یعنی سادهطبع بودن. چنان شیفته و شیدای جستجوی حقیقتیم که نمیفهمیم حقیقت واقعاً چند نفر خواهان داره. ولی حقیقت باقیه، چه ببینیمش چه نبینیم، چه بخوایم ببینیم چه نه. حقیقت، خواستهها و نیازهای ما براش ملاک نیست. نه حکومتهامون براش ملاکه، نه ایدئولوژی و نه مذهب ما. تا آخر دنیا منتظر میمونه. و این، در نهایت، هدیهی چرنوبیله. جایی که زمانی از هزینهی حقیقت هراس داشتم؛ حالا فقط میپرسم: هزینهی دروغها چیه؟"
گرباچوف جایی گفته «شاید فاجعهی چرنوبیل عامل اصلی سقوط شوروی بود». اینترسپت نوشته (bit.ly/2Ru4vn3) سریال چرنوبیل نشون داد چقدر نتیجهی شیادیها و دروغگوییها در دوران ترامپ میتونه اسفناک و خطرناک باشه.
کیوان ابراهیمی
نفسم گرفت ازین شب در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن
چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون
به جنون صلابت صخره ی کوهسار بشکن
تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه
لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی؟
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن
بسرای تا که هستی که سرودن است بودن
به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن
شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه ی دیوسار بشکن
ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا
تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن
محمدرضا شفیعی کدکنی
داستانی در این رابطه وجود دارد که منسوب به ساندار پیچای (Sundar Pichai) است.
ساندار پیچای، یک مهندس و مدیر اجرایی هندی تبار در حوزه فناوری اطلاعات است که از دهم آگوست ۲۰۱۵ به عنوان مدیر عامل اجرایی شرکت گوگل و به جای لری پیج انتخاب شد.
این داستان را ساندار در سخنرانی خود در گوگل I/O بیان کرده است و تئوری سوسک در توسعه شخصی از آن نشات می گیرد:
”در یک رستوران، یک سوسک ناگهان از جایی پر می زند و بر روی یک خانمی می نشیند. آن خانم از روی ترس شروع به فریاد می کند. وحشت زده بلند می شود و سعی می کند با پریدن و تکان دادن دست هایش سوسک را از خود دور کند.
واکنش او مسری بود و افراد دیگری هم که سر همان میز بودند وحشت زده می شوند. بالاخره آن خانم موفق می شود سوسک را از خود دور کند.
سوسک پر می زند و روی خانم دیگری نزدیکی او می نشیند. این بار نوبت او و افراد نزدیکش می شود که همین حرکت ها را تکرار کنند! پیشخدمت به سمت آنها میدود تا کمک کند. در اثر واکنش های خانم دوم، این بار سوسک پر می زند و روی پیشخدمت می نشیند.
پیشخدمت محکم می ایستد و به رفتار سوسک بر روی لباسش نگاه می کند. زمانی که مطمئن می شود، سوسک را با انگشتانش می گیرد و به خارج رستوران پرت می کند.
در حالیکه قهوهام را مزه مزه می کردم، شاهد این جریان بودم و ذهنم درگیر این موضوع شد. آیا سوسک باعث این رفتار هیستریک شده بود؟ اگر اینطور بود، چرا پیشخدمت دچار این رفتار نشد؟ چرا او تقریباً به شکل ایده آلی این مسئله را حل کرد، بدون اینکه آشفتگی ایجاد کند؟
این سوسک نبود که باعث این نا آرامی و ناراحتی خانم ها شده بود، بلکه عدم توانایی خودشان در برخورد با سوسک موجب ناراحتیشان شده بود.
من فهمیدم این فریاد پدرم، همسرم یا مدیرم بر سر من نیست که موجب ناراحتی من می شود، بلکه ناتوانی من در برخورد با این مسائل است که من را ناراحت می کند.
این ترافیک بزرگراه نیست که من را ناراحت می کند، این ناتوانی من در برخورد با این پدیده است که موجب ناراحتیم می شود. من فهمیدم در زندگی نباید واکنش نشان داد، بلکه باید پاسخ داد. آن خانمها به اتفاق رخ داده واکنش نشان دادند، در حالیکه پیشخدمت پاسخ داد. واکنش ها همیشه غریزی هستند در حالیکه پاسخ ها همراه با تفکرند.
این مفهوم مهمی در فهم زندگی است. آدمی که خوشحال است به این خاطر نیست که همه چیز در زندگیش درست است. او به این خاطر خوشحال است که دیدگاهش نسبت به مسائل درست است.