آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

نسل تعویض


✅ پدر بزرگِ خدابیامرز من چینی بَند می‌زد؛ قوری و کاسه بشقاب‌ها وقتی می‌شکستند با کمی سفیده‌ی تخمِ مرغ آن‌ها را دوباره می‌ساخت؛ مثل روز اول نمی‌شدند، ولی خُب به کار می‌آمدند. آن زمان، مردم کاسه و بشقاب شکسته و تَرَک‌خورده را به این سادگی دور نمی‌ریختند؛ تعمیرش می‌کردند و دوباره و چندباره از آن استفاده می‌کردند. حکایت کفش، پیراهن، و شلوار هم همین بود؛ پاره که می‌شد با انواع و اقسامِ وصله و پینه تعمیر و دوباره از آن‌ها استفاده می‌کردند.

 امّا مردمِ روزگار ما اهل تعویض‌اند. حوصله‌ی تعمیر و وصله‌پینه ندارند. لباس سالم‌شان را پرت می‌کنند آشغالی و می‌روند لباس نو می‌خرند، چه برسد به لباس سوراخ شده. ظرف سالم از چشم‌شان می‌افتد و پرتش می‌کنند بیرون، چه برسد به ظرفِ شکسته و ترک برداشته. 

 از چینی و لباس که بگذریم، برخی از آدم‌های روزگار ما حوصله‌ی تعمیر زندگی خود را هم ندارند. همین که ظرف زندگی‌شان ترک بر می‌دارد و رابطه‌‌شان خراب می‌شود، حوصله‌ی تعمیر ندارند، زود می‌روند سراغِ گزینه‌ی تعویض. زندگی‌های الآن برای بعضی‌ها به اندازه‌ی کاسه‌بشقاب نسل قبل هم نمی‌ارزد. 


مهراب صادق‌نیا


آیا سگهای مارتین سلیگمن را می شناسید ؟!


دانشمند روانشناس، مارتین ای  پی  سلیگمن برای شناخت درماندگی آزمایشی انجام داد که منجر به برنده شدن نوبل روانشناسی توسط وی شد.


ایشان ۲۰ سگ شیانلو را از ابتدای نوزادی درون یک قفس تربیت کرد به طوری که سگها در صورت نیاز پدال موجود در قفس را می فشردند و بیرون می رفتند و پس از دستشویی کردن باز می گشتند. 

ایشان پس از تربیت این سگ ها، آن ها را به دو قفس و در هر قفس ۱۰ قلاده تقسیم نمود. 

سپس درب قفس ( آزمایش)B را جوش داد و ۳۰ روز، روزی ۳ بار به قفس B شوک الکتریکی می داد.

سگهای قفس B در روزهای اول در زمان شوک بخاطر قفل بودن درب خودشان را به میله های قفس میزدند و خونی و زخمی نتیجه ای نمی گرفتند . اما پس از چند روز سگها فهمیدند که با تلاش موفق نمی شوند بجز اینکه زخمی شده و رنج زیاد می کشند.

آنها یاد گرفتند که در زمان شوک در جای خود بایستند زیرا دست کم از زخمی شدن در امان بودند.


سلیگمن در انتهای آزمایش درب قفس را شکست و آنها را به سگهای قبلی قفس A ( گواه)  ملحق نمود ؛ همان قفس سالم که با فشار اهرم درب باز می شد.


سپس شوک الکتریکی داد. فکر می کنید چه اتفاقی افتاد؟؟ 


تمام ۱۰ سگ گواه اهرم را فشار داده و بیرون آمدند اما سگهای ( آزمایش) در سرجایشان ایستاده و حرکت نکردند. 

 او بزرگترین نظریه قرن را ارائه کرد، یعنی (درماندگی آموخته شدنی است)

بدین معنا که موجودات یاد می گیرند بدبخت زندگی کنند.


حال آنهایی که فقط در منزل و محیط کار و پیش دوستانشان ابراز ناراحتی و غر زدن می کنند با سگهای سلیگمن یکسان هستند. آنها یاد گرفته اند که بدبخت زندگی کنند.


این که می گویند مردم ایران به آگاهی نرسیده اند درست نیست.

روانشناسان با تکیه به همین نارضایتی ها می گویند نه، مردم همه آگاهند منتها به درماندگی آموخته شده گرفتار شده اند.


باکمال تاسف ما ایرانیان  داریم با بدبختی هایی که حاکمیت به سرمان می آورد سازش می کنیم. ما ایرانیان  داریم یاد می گیریم که با بدبختی زندگی کنیم.

و حاکمیت هم بخوبی تشخیص داده که هر کاری به سر این ملت بیارورد عکس العمل مردم فقط سازگاری با آن و غر زدن است.

اما این ویژگی حیوانات است. انسانها عقل دارند و قدرت تغییر شرایط.

پس بیایید تا با هر بدبختی عادت نکنیم و سازگار نشویم چون علاوه بر خودمان و فرزندانمان در قبال نسلهای آینده نیز مسئولیم.

نسلهای آینده به ما لعنت خواهند فرستاد که در مقابل ظلم و ستم و فساد نایستادیم و اجازه دادیم ثروتهایی که آنها هم در آن شریک بودند توسط یک عده لاشخور غارت و ریخت و پاش شود و به کشورهای دیگر برای خرابکاری ارسال گردد.


حداقل کاری که میتوانیم انجام دهیم انتشار اینگونه پیامها و آگاه سازی دوستان ، آشنایان و نزدیکانمان است.

پس در قبال جامعه ای که در آن زندگی می کنیم بی تعهد و بی خیال نباشیم چون طبق قانون طبیعت به زودی بایستی تاوانش را شخصا بپردازیم.




تجربه خاص

دیروز برای ناهار رفتم یک رستوران کج و کوله، ته خیابان چهاردهم. توی یک گُله جا، صد تا میز گذاشته بود و آدم‌ها مثل خرمای مضافتی توی بغل همدیگر همبرگر گاز می‌زدند. سه تا مرد جوان و گنده نشسته بودند روی میز کناری. یک نفرشان داشت ماجرای بانجی رفتنش را برای دو نفر دیگر تعریف می‌کرد. در واقع آن‌قدر صدایش بلند بود که انگار داشت ماجرا را برای کل خیابان چهاردهم تعریف می‌کرد. درست مثل یکی از این راننده نیسان‌هایی که با بلندگو جار می‌زنند و آبگرمکن کهنه و دمپایی پاره می‌خرند.  داشت می‌گفت که رفته یک جایی توی کلورادو برای بانجی پریدن. رفته‌اند روی یک پل خیلی بلند. طناب‌پیچش کرده‌اند. بعد با لگد هلش داده‌اند پائین. سی‌ثانیه سقوطش را ده دقیقه توضیح داد. احساساتش. ترس‌هایش. هیجانش. و هزار حس دیگرش را. آخرش هم گفت: "اه، اصلا ولش کن، نمی‌تونم توصیفش کنم". و رفت سراغ سیب‌زمینی‌هایش.

کاملا با جمله‌ی آخرش موافقم. این‌که یک چیز‌هایی قابل توصیف نیست. تجربه‌ی تنهایی است که فقط خود آدم آن را درک می‌کند. چند وقت پیش یک رفیقی بهم گفت که مرگ واقعه‌ای است که آدم آن را تنها تجربه می‌کنند. حتی اگر همه‌ی مردم جهان هم کنارش نشسته باشند، باز هم آدم آن را به تنهایی تجربه می‌کند. با این هم موافقم. اصلا تمام رویداد‌های مهم زندگی را آدم به تنهایی تجربه می‌کند. تولد. عشق. مرگ. بانجی. انتقام. مثل همان باری که با یوسف توی کوچه اصفهان دعوایم شد. با سگک کمربند کوبید توی سرم و خون پاشید بیرون. من از یوسف تنفر داشتم. نفهمیدم چطور شد که زدمش زمین و نشستم روی سینه‌اش. یک لحظه توی چشم‌های هراسانش نگاه کردم. حتی یادم است که قطره‌های خون از سرم چکه می‌کرد روی زیرپیراهن سفیدش. و با مشت کوبیدم توی دماغش. حس انتقامی که من به تنهایی تجربه‌اش کردم. حتی با وجود همه‌ی بچه‌هایی که آن‌جا جنگ قادسیه را راه انداخته بودند. اتفاق‌های بزرگ زندگی چیزهایی هستند که آدم آن را به تنهایی تجربه می‌کنند. مثل تنفر و انتقام. 

راننده نیسان خیلی سعی کرد تا بانجی رفتنش را تبدیل کند به کلمه. اما نتوانست. درست مثل آدمی که عاشق می‌شود. حتی معشوقش هم نمی‌تواند در تجربه‌ی آن عشق شریک شود. درست مثل یک مراسم بزرگ است که در انتهایی‌ترین لایه‌ی قلب آدم جاری است و تنها مهمان آن، خودِ آدم است و بس. حتی دو تا آدم که بانجی را تجربه کرده‌اند هم نمی‌توانند حس‌شان را تمام و کمال به همدیگر منتقل کنند. این سخت‌ترین بخش آدم بودن است. 


فهیم عطار

شایدم شروع شده...

وقتی فیلمی میبینم که یکی توش میمیره، با خودم میگم اگه اونکارو نمیکرد، اگه فلانی رو نمیدید، اگه اونروز به اون تلفنه جواب نمیداد، اگه …الان زنده بود...

بعد پیش خودم میگم استارت اتفاقی که باعث مرگ من میشه، کی زده میشه؟ 

شاید یه سفر باشه، شاید دوستی با یه ادم، خوردن یه غذا.. 

شایدم شروع شده...

"معیار زیبایی"



 بچه که بودم تو محله ای که زندگی میکردیم، یکی بود به اسم "گیتی خانوم". 

گیتی خانوم سه تا بچه داشت و من با دختر بزرگش دوست بودم. ازش خوشم میومد. قد بلند و مهربون بود. ولی گاهی از اینور و اونور لابلای حرف همسایه ها میشنیدم که گیتی خانوم و شوهرش با هم مشکل دارن. موضوع از این قرار بود که گیتی خانوم خیلی لاغر بود و هر چی هم که میخورد یا هر دوا درمانی که میکرد، فایده ای نداشت.


 مرتب سفره ابوالفضل مینداخت و نذر و نیاز میکرد اما انگار نه انگار. یادمه یکی از شب های احیا گیتی خانوم انچنان زار زار گریه میکرد، که یکی از خانوم ها به نفر بغل دستیش گفت: "طفلکی با چه خلوص نیتی گریه میکنه" و اون یکی خانومه پشت چشمی نازک کرد و گفت: فکر کردی واسه امیرالمومنینه؟ داره واسه بخت و اقبال بد خودش گریه میکنه، بابا شوهره حق داره، یه مثقال گوشت تو تنش نیست!!! گاهی هم بدجنسی از این فراتر میرفت و تو مهمونی ها وقتی گیتی خانوم لباس چسبون یا بازی میپوشید میشنیدم که زنی میگفت: یکی نیست به این بگه تو دیگه چرا اون یه مشت استخون رو نمایش میدی؟؟؟ 


ولی از اونجایی که اونموقع ها کارهایی مثل زن دوم گرفتن و صیغه کردن در اون طبقه اجتماعی مرسوم نبود، زندگی خانوادگی گیتی خانوم همینطوری با دلخوری ادامه داشت تا اینکه انقلاب شد و قبح خیلی از کارها از بین رفت و یک روز از پدرم شنیدم که فلانی (شوهر گیتی خانوم) زن گرفته و مادرم گفت: اخی، پس بالاخره کار خودش رو کرد... و اون بلایی که گیتی خانوم همیشه ازش وحشت داشت به سرش اومد....


- [ ] چند روز پیش در یکی از صفحات مربوط به رژیم و از اینجور چیزها خانومی به اسم فریبا (احتمالا با اسم فیک) دست به دامن بقیه شده بود که تو رو خدا به دادم برسین، زندگیم داره از هم میپاشه. شوهرم تهدیدم کرده که اگر تا فلان موقع وزنم رو پایین نیارم، ترکم میکنه. میگه خجالت میکشم تو مهمونی ها کنارت باشم.... 

داشتم فکر میکردم که در این مرحله از زندگی، یکی از بزرگترین ارزوهای من اینه که هرچی دلم میخواد بخورم و چاق نشم و اینکه اگر گیتی خانوم تو این دوره و زمونه زندگی میکرد، تو مهمونی ها چطور زن هایی که برای حفظ تناسب اندام تو بشقاب شون چند ورقه خیار و چند پره کاهو میریزن با حسرت به گیتی خانوم که بشقابش پر از باقالی پلو و ماهیچه بود نگاه میکردن و شوهرش هم به اینکه همسرش با وجود بدنیا اوردن ٣ تا بچه یک ذره شکم نداره افتخار میکرد و مهمتر از همه اینکه هیچوقت هوویی سر گیتی خانوم نمیومد.... و اینکه اگر فریبا در اون دوران زندگی میکرد کلی بابت این یه پرده گوشت مورد توجه همه اقایون و حتی خانوم ها بود و زندگی خانوادگیش در معرض از هم پاشیدگی قرار نمیگرفت.... و خلاصه اینکه ما چطور اجازه دادیم که در عرض چند دهه تصویر ذهنی مون رو از زیبایی تغییر بدن و معیارهای جدیدی برامون بیافرینن...

چند روز پیش شعری از حافظ میخوندم که لبهای معشوق رو از ظرافت به نقطه تشبیه کرده بود و این روزها میبینیم که مردم با ضرب و زور ژل و هزار جور آت و اشغال دیگه خودشون رو مبدل به همون تعبیری که اصطلاحا بهش "لب شتری" اطلاق میشد میکنن.

اخیرا مطلبی از "فهیم عطار" عزیز خوندم که در اون جمله زیبایی نوشته شده بود که تصمیم گرفتم همیشه به یاد داشته باشم یا اصلا بنویسم و قابش کنم بذارم جلوی کامپیوتر

 "آدم که نباید افسار خودش را به یک پدیده با روند فکری متغیر بدهد. "


 #ژینوس_صارمیان 



من ،من ، من و فقط من !



سال ۸۲. یه گروه ایرانی بودیم و  یه گروه‌ چینی.

 توی یه کشور ثالث. قرار بود یه تِست بدیم.

از ما دو گروه ، یه سوال رو به دو مدل  پرسیدن.


‏ ‏سوالشون این بود: 


اگر توی بیابان تنها باشید و این ده قلم جنس جلوی شما‌ باشه‌ به ترتیب اولویت بگید  کدوم ها رو بر میدارید. 

اول گفتن تک تک جواب بدین. 

مثل کنکور. نشستیم و جواب دادیم. برگه ها رو  تحویل دادیم.


‏بعد گفتن حالا  گروهی پاسخ بدید.

 یعنی  افراد هر‌گروه جمع بشن و با هم صحبت کنن 

و  به یک نظر واحد برسن و یک جواب بدَن.


از اتاق‌ چینی ها صدا در نمی‌اومد. 

نمیدونم  چیکار میکردن. ولی انگار همون اول لیدر انتخاب کرده بودن و اون داشت مدیریت میکرد .همه آروم بودن و به نوبت حرف میزدن.خیلی زود به نتیجه رسیدن و برگه جواب رو تحویل دادن


‏گروه ما همه‌ با هم‌حرف‌ میزدن.

 اصلا به حرف همدیگه گوش نمیکردن.. 

هیشکی هیشکی رو قبول نداشت. کلمه ی "من " زیاد شنیده میشد .

همهمه زیادی بود. هر کی سعی میکرد بقیه رو‌ قانع کنه که اشتباه میگه‌ و نظر اون درسته. آخرش دعوا شد. دو تا از آقایون گروه تقریبا کارشون به فحش کشید.




نتیجه ی نهایی امتحان تَک نفره با ما ایرانی ها بود. 

با درصد بالایی نسبت به چینی ها انتخاب های درست کرده بودیم.

 قطعا هر کدوممون تنها توی کویر گیر میکردیم شانس زنده موندن بیشتری نسبت به همتای چینی خودمون داشتیم.


نتیجه نهایی امتحانِ گروهی هم اومد. 

 گروه چینی‌ها  با اختلاف زیادی از ما نمره قبولی گرفتن. 

انتخاب هاشون بسیار صحیح و عاقلانه‌ بود.

 طبعا اون گروه اگر توی کویر گیر‌ میکردن شانس زنده موندن گروهیشون خیلی بیشتر از ما بود.


‏اون موقع که این تست رو دادیم نه زیاد توی اجتماع بودم و نه به اهمیتش پی بردم.

 ولی الان به عینه دارم‌ می بینم. این گروه نبودنا . این مَن مَن کردنا. این‌خود قبول داشتنا. این‌پشت هم‌نبودنا. این با هم حرف نزدنا. مشورت نکردنا.


این روزها هر‌جا می چرخم اون تِست‌ رو میبینم. زلزله که میاد توی‌پمپ‌بنزین همو‌ میزنیم.

 خبری‌ بپیچه سوپر مارکت ها رو خالی می کنیم. 

دلار تکون میخوره صرافی ها صف میشه.

 دار میزنن وایمیسیم نگاه میکنیم. 

به رانندگی همه فحش‌میدیم

همه‌رو نقد میکنیم.هیچکس رو قبول نداریم.

 توی آشوب پشت هم‌ نیستیم.

 دست به هیچ کاری نمی زنیم. تصمیم جمعی نمیگیریم. اتحاد نداریم.

  فقط من. آسایش من. رفاه من . سیری ِ من. جای من. مالِ من.  حالِ من. گور بابای بقیه. 

گور بابای اجتماع. گور بابای ما. فقط من .


#پویان_اوحدی