هر روز ، روز تولد توست...هر روز روز تولد توست اگر واقعا تصمیم بگیری آن روز را به نفع خودت تغییر دهی !...تاریخ تولد فقط یک وسیله است که فراموش نکنی ، آمدنت را!...هر روز........... روز تولد توست........... اگر بر این باور باشی که با آغاز طلوعی دوباره ، این تویی که روز را برای خویشتن خویش شروع می کنی ، آن روز ، روز تو ست!...روزی که تو گرداننده آن باشی روز تو خواهد بود....این تویی که در هر روز بوجود می آیی، تاریخ تولد برای یاد آوری وجود وحضور پر از ارزش توست و صبح آغاز شده اکنون یادآوری می کند که تو ارزشمندی و باید به کمال برسی ، تغییر دهی و تغییر کنی. ببینی و باور کنی هر آنچه را که در وجودت می یابی و می پنداری!...تو در هر سپیده دم به دنیا می آیی و با هزار امید، هزار نوید و هزار، هزارعشق به ساعت و لحظه ای که در آنی می اندیشی....
پس هر روز تولد توست
همه جا و همه وقت
عزیزان من ، آدمهای روی زمین ،
بیایید هر روز صبح با خود عهد کنیم که تا شب حداقل یک عمل مهر آمیز انجام دهیم . تا شب لبخند بر لبی بنشانیم و تا شب دلی را شاد کنیم. بیایید هر صبح با سلامی برقرص آسمان تبسّم کنیم .دفتری اختیار کنیم و عمل خوب مهرورزی را هر روزه ثبت کنیم. مثل حسابداری کوچک زندگی، این معامله پر منفعت با خدا و انسانیت را جاودانه کنیم.
هر روز یک کار نیک انجام بده
***********
نگاه توست که رنگ دگر دهد به جها ن
اگر که دل بسپاری به مهر ورزیدن
اگر که خو نکند دیده ات به بد دیدن
امید توست که در خارزار، کوه ،کویر
اگر بخواهد ، صد باغ ارغوان دارد .
دلت به نور محبت ، اگر بود روشن
تو را همیشه چون گل ، تازه و جوان دارد
فریدون مشیری
فریدون مشیری
" دوستت دارم را " را من دلاویزترین شعر جهان یافت ام!
این گل سرخ من است!
دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق
که بری خانه دشمن
که فشانی بر دوست
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست!
تو هم ای خوب من!این نکته به تکرار بگو!
این دلاویزترین شعر جهان را، همه وقت،
نه به یک بار وبه ده بار ، که صد بار بگو!
"دوستم داری" را از من بسیار بپرس،
"دوستت دارم" را با من بسیار بگو!
خلیل جبران خلیل
هنگامی که اندوه من به دنیا آمد از او پرستاری کردم و با مهر و ملاطفت نگاهش داشتم.
اندوه من مانند همه چیزهای زنده بالا گرفت و نیرومند و زیبا شد،و سرشار از شادیهای
شگرف.
من و اندوهم به یکدیگر مهر می ورزیدیم،زیرا که اندوه دل مهربانی داشت و دلِ منهم از اندوه مهربان شده بود.
هرگاه من و اندوهم با هم سخن می گفتیم ،روزهامان پرواز میکردند و شب هامان آکنده از رویا بودند؛زیرا که اندوه زبان گویایی داشت،و زبان من از اندوه گویا شده بود.
هرگاه من و اندوهم با هم آواز می خواندیم،همسایگان ما کنار پنجره هاشان می نشستند و گوش می دادند؛زیرا که آوازهای ما مانند دریا ژرف بود و آهنگ هامان پر از یادهای
شگفت.
هر گاه من و اندوهم با هم راه می رفتیم،مردمان ما را با چشمان مهربان می نگریستند و
با کلمات بسیار شیرین با هم نجوا میکردند.بودند کسانی که از دیدن ما غبطه می
خوردند،زیرا که اندوه چیز گرانمایه ای بود و من از داشتن او سرفراز بودم.
ولی اندوه من مرد،چنان که همه چیزهای زنده میمیرند،و من تنها مانده ام که با خود
سخن بگویم و با خود بیاندیشم.
اکنون هرگاه سخن می گویم سخنانم به گوشم سنگین می آیند.
هرگاه آواز می خوانم همسایگانم برای شنیدن نمی آیند.
هرگاه هم در کوچه راه می روم کسی به من نگاه نمی کند.
فقط در خواب صداهایی می شنوم که با دل سوزی می گویند"ببینید،این خفته همان مردی است
که اندوهش مرده است."
عشق باری دیگر کمیل علی را باز می کنم. می خوانمش... بسم الله... اینبار با قلبی عاشق، عاشق تو .... گونه هایم تر می شوند . مثل گونه های تو ....توئی که در غربت برایم گر یستی و منی که هرگز نتوانستم به تو بگویم که بی نهایت .... بی نهایت.... دوستت می دارم ..... منی که هر لحظه را با یاد تو آغاز می کنم.... شوق رسیدن زمزمه ی شکست فاصله ها.... خرد شدن ناتوانی ها،دیوانه کردن تقدیر، تقدیر من و تو ..... صدایی می آید اکنون .... سکوتی دلگیر..... پسرکی دلتنگ..... این اشک ها هستند که دامان مرا غرق در نیاز کرده اند ...... نیاز به تو ..... در باز می شود ..... دخترکی از جنس نور..... نگاهی می اندازد ..... چشمانم خیره به در مانده ..... و درمانده از عظمت چشمان تو ..... نگاه آسمانیت .... هنوز کمیل می خوانم ..... کنارم می نشینی ..... سجاده ای آورده ای..... باز می کنم،عطر رازقی می دهد.... دست به صورتم می کشی. اشک هایم را با دستان مهربانت پاک می کنی.... دوباره سکوت.....آرام..... آرام..... نامت را لرزان صدا می زنم.... ............ دوستت دارم
| |