-
عشق ناشناس
1393/01/21 21:57
ﻣﻦ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﯾﻢ ! ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﺑﯿﻨﻤﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ ! ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﯿﻢ ... ﺳﺮﺩ ﻭ ﺑﯽ ﺭﻭﺡ ! ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ... ﺟﺪﺍﯾﯽ ! ﭼﻨﺪﯼ ﭘﯿﺶ ﯾﮏ ﭘﯿﺎﻣﮏ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﻭ ﭘﺮ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺩﺍﺩﻡ ! ﯾﮏ ﭘﺎﺳﺦ ﭘﺮ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻣﮏ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ ﺩﺍﺩ ! ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﭼﻘﺪﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ ... ﻭ ﻣﻦ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﭘﺎﺳﺨﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺩﻡ ؛ ﻭ ﺍﻭ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﭘﺎﺳﺨﻢ ﺭﺍ ﺩﺍﺩ ! ﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﻦ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ...
-
سال نو مبارک
1393/01/08 22:39
باز سالی نو رسید و زمین نفسی دوباره کشید باز برگ ها به رنگ در می آیند و گل ها لبخند می زنند و پرنده های خسته از راه می رسند ... زمین سلامت می کنیم، و ای ابرها درودتان باد سال جدید و بهاری نو را، فرصتی نو برای تازه تر شدن و باز نگریستن، برای چگونه بهتر زیستن می بینیم ... برای وجود نازنین تان دراین فرصت نو شوری نو برای...
-
اگر کوسه ها آدم بودند ...
1392/12/21 11:13
دختر کوچولو پرسید: اگر کوسه ها آدم بودند، با ماهی های کوچولو مهربانتر می شدند؟ آقای کی گفت : اگر کوسه ها آدم بودند، توی دریا برای ماهی ها جعبه های محکمی می ساختند، و.... همه جور خوراکی توی آن می گذاشتند، مواظب بودند که همیشه پر آب باشد. برای آن که هیچ وقت دل ماهی کوچولو نگیرد، گاهگاه مهمانی های بزرگ بر پا می کردند،...
-
معنای خانواده
1392/12/10 11:42
با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم اووه !! معذرت میخوام… من هم معذرت میخوام , دقت نکردم … ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم... کمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم.دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد همینکه برگشتم به اوخوردم وتقریبا” انداختمش با اخم گفتم: ”اه !! ازسرراه برو کنار“...
-
مدیریت شلوغی بچه ها
1392/11/18 18:58
یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش میرفت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسر بچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند، بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی را که در خیابان افتاده بود شوت میکردند و سر و صدای...
-
تو کیستی ؟
1392/10/18 23:25
او فاحــــــشه ی بدنام شـــــــهراست.. پذیرفت که بدکاره ی عـــــالم است.. پذیرفته است و شهره ی شــــــهر است.. تو کیــــــستی پـس؟ تو کیستی که هر شب اورا به آغــــوش کشیدی تو کیستی که در پیچـیدگی هایش پیچــــیدی تو کیستی که تنش را خواستی تو کیستی که اورا شهره ی شهر ساختی او پذیرفت که فاحــــــشه است.... تو...
-
اولین بار که ...
1392/10/13 07:13
اولین بار که تکه ای از خدایم را فروختم ؛نان نداشتم؛ بارها و بارهای دیگر هم از بی نانی تکه های دیگری از خدایم را فروختم؛ اکنون که نان دارم دیگر چیزی از خدایم باقی نمانده آیا کسی هست که نانم را بگیرد و خدایم را به من برگرداند...؟
-
دزد اعتقادات !
1392/10/08 23:37
گویند روزی دزدی در راهی، بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن دزد، بسته را به صاحبش برگرداند. گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟ گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند. و من دزد مال او هستم، نه دزد دینش. اگر مال را پس نمیدادم و در عقیده صاحب آن بسته، خللی می...
-
فحش بده، متفاوت باش!
1392/09/07 12:59
علت شیوع گفتمان غیرمودبانه در میان اقشار تحصیلکرده چند سالی است استفاده از واژه های رکیک و زننده در ادبیات کلامی بسیاری جوانان – به خصوص کسانیکه تلاش می کنند خود را وابسته به دنیای هنر نشان دهند – رایج شده است. این رویکرد به عنوان امری بدیهی که شخص را آزادتر و اندیشه اش را رهاتر نشان می دهد، به مد روز تبدیل شده است....
-
به بهانه روزهای بارانی
1392/09/01 12:57
مجدالدین میرفخرایی معروف به گلچین گیلانی.وی در شهریور سال 1287 در شهر بارانهای همیشگی، رشت، در خانه ای نزدیک سبز میدان متولد شد و در 29 آذر سال 1351 در لندن درگذشت . نسخه کامل شعر باز باران را در زیرمی خوانید : باز باران با ترانه با گوهر های فراوان می خورد بر بام خانه من به پشت شیشه تنها ایستاده : در گذرها رودها راه...
-
به مناسبت سالگرد درگذشت قیصر امین پور
1392/08/09 00:26
دردهای من جامه نیستند تا ز تن در آورم چامه و چکامه نیستند تا به رشته ی سخن درآورم نعره نیستند تا ز نای جان بر آورم دردهای من نگفتنی دردهای من نهفتنی است دردهای من گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست درد مردم زمانه است مردمی که چین پوستینشان مردمی که رنگ روی آستینشان مردمی که نامهایشان جلد کهنه ی شناسنامه هایشان درد می کند...
-
با پرسیدن 5 سوال ساده از خودتان،زندگیتان را بهتر کنید
1392/08/01 11:28
سعی کنید این سوالات را در انتهای هر روز از خودتان بپرسید. اینکار به شما کمک میکند فردی بهتر و موفقتر شوید. 1 - بهترین اتفاقی که امروز برایم افتاد چه بود؟ چه اتفاقی باعث شد احساس غرور، شادی، یا قدرشناسی کنید؟ آیا امروز حتی برای لحظهای احساس لذت و موفقیت کردید؟ برای لحظهای دوباره آن احساس را در خودتان زنده کنید. ما...
-
اشک یتیم، شعری برای تمام فصول
1392/07/14 23:52
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست پرسید زان میانه یکی کودک یتیم کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت این اشک دیدهٔ من و خون دل شماست ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است این گرگ سالهاست که با گله...
-
نامه مادر به فرزندش
1392/06/29 20:45
فرزند عزیزم آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی صبور باش و مرا درک کن. اگر هنگام غذا خوردن، لباس هایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم صبور باش و به یاد بیاور که همین کارها را به تو یاد دادم. … اگر زمانی که صحبت میکنم حرفهایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و حرفهایم را قطع نکن و به حرفهایم گوش فرا...
-
داستان آموزنده نقطه ضعف شکارچی!
1392/06/15 10:18
جوانی نزد شیوانا آمد و به او گفت: "در مدرسهای که درس میخوانم، پسر ثروتمندی است که خود را خیلی زرنگ و تیز میداند و به واسطه ثروت پدرش مسوولان مدرسه هم از او حمایت بیقید و شرط میکنند. البته انکار نمیکنم که او فردی واقعا باهوش است اما از این هوش خود برای بیآبرو کردن و خراب کردن بقیه بچهها استفاده میکند و در...
-
آن فکری را که تو کردی من هم کردم!
1392/06/04 19:42
پارچه فروشی می رود در یک آبادی تا پارچه هایش را بفروشد. در بین راه خسته می شود و می نشیند تا کمی استراحت کند. در همان وقت سواری از دور پیدا می شود. مرد پارچه فروش با خود می گوید: بهتر است پارچه ها را به این سوار بدهم بلکه کمک کند و آن ها را تا آبادی بیاورد. وقتی سوار به او می رسد، مرد می گوید: «ای جوان! کمک کن و این...
-
سوزن بان و انتخاب درست
1392/05/25 00:17
گروهی از بچه ها در نزدیکی دو ریل راه آهن، مشغول به بازی کردن بودند. یکی از این دو ریل قابل استفاده بود ولی آن دیگری غیرقابل استفاده. تنها یکی از بچه ها روی ریل خراب شروع به بازی کرد و پس از مدتی روی همان ریل غیرقابل استفاده خوابش برد.3 بچه دیگر هم پس از کمی بازی روی ریل سالم، همان جا خوابشان برد. قطار در حال آمدن بود...
-
تغییر نگرش
1392/05/02 12:52
استفان کاوی (از سرشناسترین چهرههای علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که میگوید:« اگر میخواهید در زندگی و روابط شخصیتان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایشها و رفتارتان توجه کنید؛ اما اگر دلتان میخواهد قدمهای کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگیتان ایجاد کنید باید نگرشها و...
-
یک دقیقه سکوت
1392/04/27 15:41
یک دقیقه سکوت به خاطر کودکی که سالهاست زنده است اما زندگی نمی کند. یک دقیقه سکوت به خاطر به دنیا آمدن کسانی که رفتن را به ماندن ترجیح می دهند. یک دقیقه سکوت به خاطر تمام آرزوهایی که در حد یک فکر کودکانه و ابلهانه باقی ماند. یک دقیقه سکوت به خاطر امیدهایی که به نا امیدی مبدل شد. یک دقیقه سکوت به خاطر ستاره ی کوچکی که...
-
روزی که ستارخان اشک ریخت
1392/04/21 23:30
ستارخان نوشته بود:من هیچ وقت گریه نمی کنم چون اگر اشک می ریختم آذربایجان شکست می خورد و اگر آذربایجان شکست می خورد ایران زمین می خورد...اما در جریان مشروطه دو بار آن هم در یک روزاشک ریختم. حدود 9 ماه بود تحت فشار بودیم ,بدون غذا.بدون لباس.از قرار گاه آمدم بیرون...چشمم به زنی افتاد با بچه ای در بغلش.. دیدم که بچه از...
-
فقط کمی بیشتر فکر کن
1392/04/12 19:59
به آنهایی فکر کن که هیچگاه فرصت آخرین نگاه و خداحافظی را نیافتند. به آنهایی فکر کن که در حال خروج از خانه گفتند : "روز خوبی داشته باشی"، و هرگز روزشان شب نشد. به بچه هایی فکر کن که گفتند : "مامان زود برگرد"، و اکنون نشسته اند و هنوز انتظار می کشند. به دوستانی فکر کن که دیگر فرصتی برای در آغوش کشیدن...
-
زاهد و آسیابان
1392/04/07 00:34
زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند. زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود». آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.»
-
مناجات شهید چمران
1392/03/31 00:40
خدایا هدایتم کن ، زیرا میدانم که گمراهی چه بلای خطرناکی است. خدایا هدایتم کن که ظلم نکنم ، زیرا میدانم که ظلم چه گناه نابخشودنی است. خدایا نگذار دروغ بگویم ، زیرا دروغ ظلم کثیفی است. خدایا محتاجم نکن که تهمت به کسی بزنم ، زیرا تهمت خیانت ظالمانه ای است. خدایا ارشادم کن که بی انصافی نکنم ، زیرا کسی که انصاف ندارد شرف...
-
هر روز ، روز مادرست...
1392/03/23 11:53
چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباس هایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می برد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کند. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود....
-
ارزش واقعی انسان به چیست؟
1392/03/19 16:56
علامه محمد تقی جعفری (رحمهالله علیه) میفرمودند:عده ای از جامعه شناسان برتر دنیا در دانمارک جمع شده بودند تا پیرامون موضوع مهمی به بحث و تبادل نظر بپردازند. موضع این بود: «ارزش واقعی انسان به چیست».برای سنجش ارزش خیلی از موجودات معیار خاصی داریم. مثلا معیار ارزش طلا به وزن و عیار آن است. معیار ارزش بنزین به مقدار...
-
دید مثبت
1392/03/09 08:44
میگفت "چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم، سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد. دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم مینشست و اسمش...
-
ایجاد محدودیت
1392/03/07 15:55
نتیجه آزمایشات بر حیوانات به سادگی به ما نشان می دهند که چطور محدودیتهای ذهنی تحمیل شده از طرف محیط بر ما تاثیر می گذارد. آزمایشات انجام شده بر کَک، فیل و دلفین مثال خوبی هستند: ککها حیوانات کوچک جالبی هستند آنها گاز می گیرند و خیلی خوب می پرند آنها به نسبت قدشان قهرمان پرش ارتفاع هستند .اگر یک کک را در ظرفی قرار دهیم...
-
روز پدر مبارک
1392/03/03 11:45
میلاد با سعادت مولود کعبه , امام عدل , حضرت علی علیه السلام مبارک ********** پیشانی حاجی شهر پینه بسته ، دستان پدرم نیز همینطور ! بزرگتر که شدم تازه فهمیدم پدرم با دستانش نماز می خواند ! به سلامتی همه پدرها . . .
-
آدم خوب , آدم بد
1392/03/01 09:42
روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟ گفتم: خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا، در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند. . حرفم را نشنید، چرا که می خواست حرفش را بزند....
-
امتحان
1392/02/30 08:19
جان بلانکارد " از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ. از سیزده ماه پیش دلبستگیاش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی...