ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ی ایام ، دل آدمیان است
دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی ست درین سینه که همزاد جهان است
فریاد ، ز داد آن همه گفتند و نکردند
یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است
خون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی ست که اندر قدم راهروان است
هوشنگ ابتهاج
بوی باران بوی سبزه بوی خاک
شاخه های شسته باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو های شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی نوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکویی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
✍️خانم عرفان نظرآهاری
هر پیامبری برای تشویش اذهان عمومی به رسالت مبعوث شده است. برای بر هم زدن افکاری که به جور و جفا و کفر و کراهیت، عادت کرده اند.
از سنگ گلی نمی روید، از مغز های سنگی هم.
پس برای اینکه بذر دانایی بروید، ذهن باید زیر و رو شود.
تشویش اذهان مبارک است.
اغتشاش خاک خجسته است.
خوشا انسانی که نترسد از تشویش ذهنش و خوشا خاکی که پذیرای اغتشاش گاوآهن و بذر و روییدن است.
هر پیامبری پیش از آنکه به غار برود، یا کشتی بسازد، یا به شکم نهنگ در افتد، یا بر صلیب میخکوبش کنند، معترض بوده است؛ به بسیاری از آن چیزها که دیگران به آن تن در داده و پذیرفته اند.
هر پیامبری پیش از آنکه ماه را به دو نیم کند، یا عصایش مار شود، یا نفسش جذامیان را شفا دهد، معجزه اش گفتگو بوده است.
هر پیامبری حنجره اش به نیابت از گلوی های خاموش فریاد زده است و چشم هایش به نیابت از کوران دیده است و گوش هایش به نیابت از ناشنوایان شنیده است.
هر پیامبری به جای همه مردگان زیسته است.
اکنون ختم پیامبری اعلام شده است، ختم اعتراض اما نه.
اکنون نه مار و نه نهنگ و نه ماه و نه کشتی. اکنون معجزه دیدن و شنیدن و فهمیدن و فهماندن است.
مرا پیرو آن پیامبری بدانید که رسالتش تشویش اذهان عمومی بود و آیینش اغتشاش در جمجمه های سنگی و معجزه اش کتاب و کلمه و دانایی.
دوست خانوادگی مان، کشیش لئون، به من زنگ زد و گفت که حال همسرش، دورتی، خوب نیست و احتمالا روزهای آخر زندگی اش است.
رفتیم بیمارستان عیادتش. بی حال و ناتوان بود. کشیش هم خسته و دلگیر به نظر می آمد.
با هم مشغول صحبت شدیم. دورتی با صدایی آهسته و جملات کوتاه صحبت میکرد. نفسش یاری نمیکرد اما تقلا میکرد تا حرفش را بزند. از حضرت سلیمان میگفت که با وجود سلطنتی که داشت از این دنیا رفت. بعد از من خواست کیفش را برایش بیاورم. یک کارت از آن بیرون آورد و به من نشان داد. گفت: من دارایی هام رو جای مطمئنی ذخیره کردم. همه ش اینجاست. برای همین خیالم راحته.
به کارت نگاه کردم. رویش نوشته بود:
کارت اعتباری بهشتی
بانکدار: خدا (پدر)
مدیر: عیسی
توزیع کننده: روح القدس
پشت کارت را نگاه کردم. چند دعا و آیاتی از انجیل نوشته شده بود.
دعای پذیرش:
اعتراف کن گناهکار هستی و توبه کن
همانگونه که فرمودید من عمل کردم، من وعده شما را ارائه میدهم و اجابت شما را خواستارم.
خدا را شکر کنید و باور داشته باشید که آنچه (خواستید) در راه است.
یوحنا: ۱۴:۱۴ اگر چیزی به نام من بخواهید، آن را خواهم داد.
لوقا: ۱۱:۹ و من به شما می گویم، بخواهید تا به شما داده شود، بجویید و خواهید یافت، بکوبید تا به روی شما باز شود.
(فکر کنم همان ادعوانی استجب لکم خودمان هست!)
از کارت عکس گرفتم و به دورتی پس دادم. گفت: من با عیسی به زمین برمیگردم.
گفتم: وقتی حضرت عیسی رو دیدی سلام من رو هم برسون و بهشون بگو زودتر به زمین برگردید. دیگه نذارید از این دیرتر بشه.
به من لبخند زد. خسته شده بود. گفت: توانم کم شده . بدون شوهرم هیچ کار نمیتونم بکنم. موهام رو هفته پیش کوتاه کردم ولی به هم ریخته شده.
شانه ای که روی میز بود را برداشتم و آرام موهای سفیدش را شانه زدم. چشمانش را بست.
گفتم: من دیگه باید برم.
گفت: جمعه تولدمه.
گفتم: سعی میکنم برای تولدت بیام.
جمعه نتوانستم بروم. با خودم گفتم یکشنبه که تعطیل است میروم و تولدش را تبریک میگویم.
اما یکشنبه دیگر خیلی خیلی دیر شده بود.
جمعهء بعد به مراسم ختم دورتی دعوت شدم. از عذاب وجدان قلبم درد میکرد. "چرا کار امروز را به فردا انداختم؟!"
وقتی کشیش عکسهای برجستهء زندگی دورتی از تولد تا مرگ را نشان میداد، از دیدن عکس خودم در کنار تخت دورتی در بیمارستان جا خوردم. باورم نمیشد که من هم در این دو سال آشنایی با دورتی، بخشی از خاطرات زندگی او شده بودم.
درد قلبم بیشتر شد. کاش برای تولدش رفته بودم. دوست داشتم هدیه تولدش را خودم به دستش میدادم. من برای تولدش، به نام او، کمک هزینه خرید دارو برای کودکان سرطانی را پرداخت کرده بودم. هدیه ای که امیدوار بودم برایش ماندگار باشد و میدانستم دلش را شاد میکند.
بعد از مراسم از کشیش خداحافظی کردم و برای آرامشش دعا کردم. گفت: دورتی روز تولدش منتظرت بود و ما برات یه هدیه گذاشته بودیم هر وقت اومدی پیشم یادم بنداز بهت بدم.
کاش میشد زمان به جمعه قبل برمیگشت و من دورتی را خوشحال میکردم. اما دیگر فرصت گذشت. باید حواسم باشد به آدمهایی که هنوز زنده اند و هنوز در دلشان منتظر من هستند، مبادا که فرصت قیمتی خوشحال کردنشان را به فردا بیاندازم. شاید فردا خیلی دیر باشد.
خداحافظ دورتی، من از دیدنت در این دنیا خوشحال شدم ای دوست مهربان.
پانوشت:
چند وقت قبل یکی از دوستان مسیحی از من پرسید آداب دفن میت در اسلام چیه و من بهش گفتم متاسفانه دقیق نمیدونم ولی تحقیق میکنم بهت میگم بعد به حدیثی برخورد کردم که دیدم برعکس مراسم ما بود.
غذا خوردن نزد مصیبت زدگان با خرج آنان، از رفتارهای جاهلیت است و سنت پیامبر صلیالله علیه و آله و سلم فرستادن غذا برای مصیبتزدگان است. (من لایحضره الفقیه، ج 1، ص 182)
چیزی که از مراسم ختم دورتی دوست داشتم این بود که برای پذیرایی، هر دوستی یک ظرف خوردنی آورده بود و صاحب عزا مسئولیت پذیرایی از مهمانان را نداشت که من رو یاد این حدیث انداخت.
#استرالیا
مریم آزموده فر
هدایت کاف روز تولد سی سالگیاش، توی وبلاگش، پست مفصلی نوشت در باب فرق زنده بودن و زندگی کردن. نوشت که سی سال زنده بوده است.
اما از این سی سال فقط هفت سالش را زندگی کرده است.
آن چهار سالی که با شیدا همخانه بوده
آن یک سالی که مادرش آمده بود هندوستان و با هم هندگردی کردند
آن دو سالی که شاگردیِ کتابفروشی جعفری را کرده بود.
سی سال زنده بوده و هفت سال زندگی کرده است.
نوشته بود که روی سنگ قبر هیچ آدمی سالیان زندگی کردنش را نمینویسند و فقط ذکر میکنند که چند سال زنده بوده است.
لابد بابت اینکه ما آدمها زندگی را از چشم عقلمان نگاه میکنیم. عقل کاری به این کارها ندارد.
فقط تاریخ رفتن را از تاریخ آمدن کم میکند و خلاص.
تیام یک فرمول ریاضی برای خودش دارد که بهش میگوید چگالی زندگی. روزهای زندگی کردن را تقسیم میکند به روزهای زنده بودن. هر چقدر نتیجهی این فرمول به یک نزدیکتر باشد، بیشتر زندگی کردهایم و هر چه به صفر نزدیکتر باشد، صرفا زنده بودهایم.
معتقد است که ثانیهها وزن دارند. ثانیههایی که هدایت کاف امور املاک پدرِ بدخلقش را رتق و فتق میکرده، ثانیههای سبکی بودند که فقط لازمشان داشت برای زنده بودن.
مثل ثانیههایی که من برای سیر شدن و زنده بودن باید با هزار صفحه نقشهی سیاه و سفید چانه بزنم و هزار جدولِ پر از عدد را بالا و پائین کنم.
ثانیههای سبکی که هیچ وقت در آنها زندگی نکردم.
از آنطرف ثانیههایی که هدایت کاف انگشتهایش را فرو میبرده لای موهای سیاه شیدا و خیره میشده به چشمهای درشتش. یا ثانیههایی که ترک موتور مینشستند و خیابانهای شلوغ بمبئی را بالا و پائین میکردند.
اینها همان ثانیههای زندگی کردن هستند.
با تیام چانه میزدیم سر کیفیت ثانیهها.
اینکه ثانیههایی که مولدشان دل آدم باشد، ثانیههایی وزین هستند. اما ثانیههای عقلی، ثانیهیی کم وزنند که صرفا برای زنده ماندن لازمند.
هیچ کس را بابت پیروی از عقلش قضاوت نابجا نمیکنند.
عقل به مثابه آرامترین، مودبترین و حوصلهسربرترین پسر بچهی سر کلاس است که به هیچ شکلی نمیشود بهش ایراد گرفت.
از آنطرف، دل شرورترین و سرکشترین موجود است که پیرویاش فقط در شعرها و داستانها موجه است.
اما در زندگی واقعی، پیروی از دل جایگاه چندان قانونیای ندارد. همین میشود که چگالی زندگی انسانِ معمولی همیشه حول عدد صفر میگردد.
دلم میخواست یک بار هدایت کاف را از نزدیک میدیدم.
بهش میگفتم که نسبت هفت به سی، عدد فوقالعادهای است.
بهش میگفتم که خوبی دل همین سرکشی و قانعنشدنش است. دل وقتی چیزی را بخواهد، آن را به دست میآورد. هر چقدر هم که عقل، عاقلی کند و سنگ جلوی راهش بیندازد، اما بالاخره در برابر دل، قانع میشود.
به شرطی که دنیا را مثل باباطاهر نگاه نکنیم که:
زدست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
دوست داشتم تیام و هدایت کاف را میبردم پیش بابا طاهر و ازش میپرسیدم که چرا باید دل را آزاد کرد؟ دل تنها دلیل زندگی کردن است. چرا خنجر نزنیم به شکم و معده که نیاز روزمرهاش ما را به روزمرگی میکشاند؟
چرا خنجر نزنیم به عقلمان که دشمن دلمان شده است؟
تیام عزیزم! باباطاهر که هزار سال پیش مرد. هدایت کاف هم که به نسبت هفت به سی زندگی کرد و رفت.
بیا به فکر خودمان باشیم. همان که گفتی. آنقدر چگالی زندگیمان را ببریم بالا تا سنگین بشویم و قِل بخوریم ته دریا و مروارید بشویم. هزار چوبپنبهی سفید و سبک که روی دریای زندگی شناورند، فقط زندهاند و غرق نمیشوند اما زندگی نمیکنند.
زندگی کردن دل میخواهد.
برای خودم. برای تیام. برای آدمهای امیدوار.
فهیم عطار
محرمی نیست وگرنه که خبر بسیار است
رمق ناله کم و کوه و کمر بسیار است
ای ملائک که به سنجیدن ما مشغولید
بنویسید که اندوه بشر بسیار است
ساقههای مژهام از وزش آه نسوخت
شُکر! در جنگل ما هیزم تَر بسیار است
سفرهدار توام ای عشق بفرما بنشین
نان ِجو ، زخم و نمک ، خون ِجگر بسیار است
هر کجا مینگرم مجلس سهرابکُشی است
آه از این خاک ، بر آن نعش پسر بسیار است
پشت لبخند من آیا و چرایی نرسید
پشت دلتنگیام اما و اگر بسیار است
اشک ، آبادی چشم است بر آن شاکر باش
هرکجا جوی روانی است کپر بسیار است
سالها رفت و نشد موی تو را شانه کنم
چه کنم دوروبرت شانه به سر بسیار است
حامد عسگری