آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

فحش بده، متفاوت باش!

 علت شیوع گفتمان غیرمودبانه در میان اقشار تحصیلکرده  

چند سالی است استفاده از واژه های رکیک و زننده در ادبیات کلامی بسیاری جوانان – به خصوص کسانیکه تلاش می کنند خود را وابسته به دنیای هنر نشان دهند – رایج شده است. این رویکرد به عنوان امری بدیهی که شخص را آزادتر و اندیشه اش را رهاتر نشان می دهد، به مد روز تبدیل شده است. رویکردی که ظاهرا با تلقی این گروه از عالم روشنفکری رابطه ای مستقیم پیدا کرده است.

 

 اما چرا چنین ضد ارزشی - به خصوص در میان برخی جوانان - به یک ارزش و نشانه ای از روشنفکری تبدیل شده است؟

فحش دادن و استفاده از الفاظ رکیک، معمولا از دوران کودکی آغاز می شود. زمانی که کودک برای جلب توجه بیشتر و تمرکز والدین بر روی خود مبادرت به انجام این کار می کند. واکنش پدر و مادر چه مثبت باشد و چه منفی، به هرحال کودک موفق شده است نظرها را به سوی خود جلب کند. در عالم هنر نیز، یکی از مهم ترین مولفه ها جذب هرچه بیشتر مخاطب و در کانون توجه قرار گرفتن است. ادوارد لوسی گلد اسمیت، معمار و منتقد هنری معاصر درباره رویکرد برخی هنرمندان در سال های پس از جنگ جهانی دوم اظهار نظر جالبی دارد. او گرایش آنها به سمت عناصر اروتیک و جنسی را از همین دریچه بررسی کرده و آن را معلول نیاز آنها برای توجه هرچه بیشتر در راستای ساختارشکنی مرسوم اجتماعی ارزیابی کرده است. بازهم تفاوتی نمی کند و واکنش جامعه به این رویکرد، چه مثبت باشد و چه منفی، به هرحال هنرمند توانسته است نظرها را به سوی خود جلب کند. 

حال در این میان تکلیف هنرمندان جوان ما - به خصوص دانشجویان این عرصه -  با نیازشان برای متفاوت بودن و جلب توجه دیگران چیست؟ قطعا فضای اجتماعی ما اعم از عرف، شرع و قانون به هنرمند ایرانی، اجازه همسویی با تجربه غرب را در این زمینه به خصوص نمی دهد و اصولا هنرمند شرقی، چنین نگاهی به هنر ندارد. بدین ترتیب برخی جوانان، مرحله ای پائین تر و قابل قبول تر را انتخاب کرده و در نوع و لحن ادبیات خود تغییر به وجود می آورند. آنها در محاوره خود از الفاظ و واژه های رکیک و زننده استفاده می کنند تا خود را متفاوت و متمایز جلوه دهند. از سوی دیگر چنین رویکردی از آنها - به ظاهر و در میان جمع خود - آدمی آزاد و رها به نمایش می گذارد که از قیود و سنت های اجتماعی گذر کرده و به نوعی اعتلا دست یافته است! 

تنها کافیست نگاهی به صفحات مجازی اجتماعی این گروه از افراد بیندازیم تا با انبوه واژه های رکیک و زننده روبرو شویم. در بررسی این صفحات، جوانانی را می توان شاهد بود که همچنان در دوران کودکی خود باقی مانده اند و برای جلب توجه هرچه بیشتر، هر انگاره ای را با ادبیاتی سخیف و غیراجتماعی همراه ساخته اند. بگذریم از این که ما ایرانیان در بسیاری موارد، اصولا ملت چندان مودبی نیستیم و حتی برای تعریف کردن و ستایش ویژگی های مثبت آدمی دیگر نیز چندین و چند فحش آبدار نثار وی می کنیم! متاسفانه در جامعه امروز ما لمپنیسم محدوده وسیع تری به خود اختصاص داده و اقشار دیگری را نیز وارد قلمرو رو به گسترش خود ساخته است. 

 

پیام فروتن

به بهانه روزهای بارانی

مجدالدین میرفخرایی معروف به گلچین گیلانی.وی در شهریور سال 1287 در شهر بارانهای همیشگی، رشت، در خانه ای نزدیک سبز میدان متولد شد و در 29 آذر سال 1351 در لندن درگذشت . نسخه کامل شعر باز باران را در زیرمی خوانید : 

 


باز باران

 با ترانه

با گوهر های فراوان

می خورد بر بام خانه

 

من به پشت شیشه تنها

ایستاده :

در گذرها

رودها راه اوفتاده.

 

شاد و خرم

یک دوسه گنجشک پرگو

باز هر دم

می پرند این سو و آن سو

 می خورد بر شیشه و در

مشت و سیلی

آسمان امروز دیگر

نیست نیلی

 

یادم آرد روز باران

گردش یک روز دیرین

خوب و شیرین

توی جنگل های گیلان:

کودکی دهساله بودم

شاد و خرم

نرم و نازک

چست و چابک

از پرنده

از چرنده

از خزنده

بود جنگل گرم و زنده

 

آسمان آبی چو دریا

یک دو ابر اینجا و آنجا

چون دل من

روز روشن

 

بوی جنگل تازه و تر

همچو می مستی دهنده

بر درختان می زدی پر

هر کجا زیبا پرنده

برکه ها آرام و آبی

برگ و گل هر جا نمایان

چتر نیلوفر درخشان

آفتابی

 

سنگ ها از آب جسته

از خزه پوشیده تن را

بس وزغ آنجا نشسته

دمبدم در شور و غوغا

 

رودخانه

با دوصد زیبا ترانه

زیر پاهای درختان

چرخ می زد ... چرخ می زد همچو مستان

 

چشمه ها چون شیشه های آفتابی

نرم و خوش در جوش و لرزه

توی آنها سنگ ریزه

سرخ و سبز و زرد و آبی

 

 

 

با دوپای کودکانه

می پریدم همچو آهو

می دویدم از سر جو

دور می گشتم زخانه

 

می پراندم سنگ ریزه

تا دهد بر آب لرزه

بهر چاه و بهر چاله

می شکستم کرده خاله

 

می کشانیدم به پایین

شاخه های بیدمشکی

دست من می گشت رنگین

از تمشک سرخ و وحشی

می شنیدم از پرنده

داستانهای نهانی

از لب باد وزنده

راز های زندگانی

 

هرچه می دیدم در آنجا

بود دلکش ، بود زیبا

شاد بودم

می سرودم :

 

" روز ! ای روز دلارا !

داده ات خورشید رخشان

این چنین رخسار زیبا

ورنه بودی زشت و بی جان !

این درختان

با همه سبزی و خوبی

گو چه می بودند جز پاهای چوبی

گر نبودی مهر رخشان !

 

 روز ! ای روز دلارا !

گر دلارایی ست ، از خورشید باشد

ای درخت سبز و زیبا

هرچه زیبایی ست از خورشید باشد ... "

اندک اندک ، رفته رفته ، ابرها گشتند چیره

آسمان گردیده تیره

بسته شد رخساره خورشید رخشان

ریخت باران ، ریخت باران

جنگل از باد گریزان

چرخ ها می زد چو دریا

دانه های گرد باران

پهن می گشتند هر جا

 

برق چون شمشیر بران

پاره می کرد ابرها را

تندر دیوانه غران

مشت می زد ابرها را

 

 روی برکه مرغ آبی

از میانه ، از کناره

با شتابی

چرخ می زد بی شماره

گیسوی سیمین مه را

شانه می زد دست باران

باد ها با فوت خوانا

می نمودندش پریشان

 

سبزه در زیر درختان

رفته رفته گشت دریا

توی این دریای جوشان

جنگل وارونه پیدا

 

بس دلارا بود جنگل

به ! چه زیبا بود جنگل

بس ترانه ، بس فسانه

بس فسانه ، بس ترانه

بس گوارا بود باران

وه! چه زیبا بود باران

می شنیدم اندر این گوهرفشانی

رازهای جاودانی ،پند های آسمانی

 

" بشنو از من کودک من

پیش چشم مرد فردا

زندگانی - خواه تیره ، خواه روشن -

هست زیبا ، هست زیبا ، هست زیبا ! "