آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

SohrabSepehri.com

ای ارباب و آقای عشقم

که بنده و رعیت توام و سروری و شایستگی تو وظیفه بندگی مرا سخت و محکم به آن پیوسته است

برای تو این نوشته و پیام را می فرستم که وظیفه بندگی مرا شهادت دهد نه برای اینکه هنرمندی مرا نمایان سازد وظیفه ای چنان عظیم و بزرگ که هنر ناچیزی چون هنر من برای بیان آن الفاظ و لغاتی نمی یابد و نارسا است و آنرا عریان و بی لطف می نمایاند

مگر امیدوارم با پنداشت نیک و گمان خوب تو گفته های من با همه عریانیش در فکر روح تو جا پیدا کند و پذیرفته شود تا هر آن ستاره که راهنما و حاکم سیر معین زندگی من است لطف کند و با نظر لطف بر من بتابد و بر عشق و عشق ورزی پاره و ژنده من جامه ای بپوشاند که مرا قابل و شایسته احترام والاقدر تو گرداند.

در آنوقت من جرئت پیدا می کنم تا بخود ببالم که چقدر تو را دوست دارم.

تا آنوقت سرم را بالا نمی آورم و نشان نمی دهم ، که مبادا در آنجا مرا بیازمائی.

ای خدای بزرگ ترا شکر میکنم که راه شهادت را بر من گشوده دریچه ای پرافتخار از این دنیای خاکی بسوی آسمانها باز کردی و لذت بخش ترین امید حیاتم را در اختیارم گذاشتی و به امید استخلاص تحمل همه دردها و شکنجه ها را میسر کردی.

خدایا ترا شکر میکنم که مرا بی نیاز کردی تا از هیچکس و از هیچ چیز انتظاری نداشته باشم.

اما ای خدای بزرگ یک چیز بیش از همه چیز بر من ارزانی داشتی که نمی توانم شکرش کنم و آن دردو غم بود

درد و غم از وجودم اکسیری ساخت که جز حقیقت چیزی نجوید ، جز فداکاری چیزی برنگیرد و جز عشق چیزی ترشح نکند

خدایا عذر می خواهم از اینکه در مقابل تو می ایستم و از خود سخن می گویم و خود را چیزی به حساب می آورم که تو را شکر کند و در مقابل تو بایستد و خود را طرف مقابل بحساب آورد.

خدایا تو در مواقع خطرمرا تنها نگذاشتی ، تو در کویر تنهایی انیس شب های تار من شدی ، تو در ظلمت ناامیدی دست مرا گرفتی و کمک کردی در ایامی که هیچ عقل و منطقی قادر به محاسبه و پیش بینی نبود ، تو بر دلم الهام کردی و به رضا و توکل مسلح نمودی و در میان ابرهای ابهام در مسیر تاریک و مجهول و وحشتناک مرا هدایت کردی.

خدا و گنجشک

 

نامه ابراهام لینکلن به آموزگار فرزندش

او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند. اما به فرزندم بیاموزید که به ازای هر شیاد انسان‌های صدیق هم وجود دارند. به او بگوید در ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر باهمتی هم وجود دارد.

به او بیاموزید که در ازای هر دشمن دوستی هم هست. می دانم که وقت هم می‌گیرد، اما به او بیاموزید که اگر با کار و زحمت خویش یک دلار کاسبی کند، بهتر از آن است که جایی روی زمین پنج دلار پیدا کند.

به او بیاموزید که از باختن پند بگیرید و از پیروزشدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن برحذر دارید. به او نقش و تأثیر مهم خندیدن را یادآور شوید. اگر می‌توانید نقش مهم کتاب را در زندگی آموزش دهید.

به او بگوئید تعمق کند. به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان. به گل‌های برون باغچه و به زنبورها که در هوا پرواز می‌کنند. دقیق شوید.

به فرزندم بیاموزید در مدرسه بهتر است مردود شود، اما با تقلب به قبولی نرسد به او یاد بدهید با ملایم‌ها، ملایم و با گردنکش‌ها، گردنکش باشد. به عقایدش ایمان داشته باشد، حتی اگر هم خلاف او حرف بزنند. به او یاد بدهید که همه حرف‌ها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می‌رسد انتخاب کند. ارزش‌های زندگی را به فرزندم آموزش دهید به او یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند.

به او بیاموزید که در اشک ریختن خجالتی وجود ندارد. به او بیاموزید که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند. اما قیمت‌گذاری برای دل بی معنا است، به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را برحق می‌داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد.

در کار تدریس به فرزندم ملایمت به خرج دهید. اما از او یک نازپرورده نسازید بگذارید او شجاع باشد.

به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد، توقع زیادی است اما ببینید که می‌توانید چه کار بکنید.

اوشو

ژان پل سارتر گفته است:زندگی مثل کودکی است که درقطار خوابیده است.بازرس می آید اورابیدار می کند وازاو بلیت می خواهد ولی کودک بلیت وپول ندارد.

کودک هم چنین نمی داند به کجا می رود،مقصد کجاست وچرا سوار قطار شده است.کودک این ها را نمی داند؛چون خودش تصمیم نگرفته سوار قطار شود.پس چرا در قطار است؟

این وضع برای ذهن امروزی،روزبروز عادی تر می شود؛زیرا به نوعی بی ریشه شده ایم.معنا ازدست رفته است.فقط احساس می کنیم:چرا؟کجا می روم؟نمی دانید به کجا می رویدونمی دانید چرا درقطارید.بلیت نداریدوپولی هم برای خریدن بلیت ندارید.با این حال،نمی توانید ازقطار پیاده شوید.همه چیز درهم ریخته وآشفته به نظر می رسد.

این وضع برای آن پیش آمده که ریشه هایی که درعشق بودند،گم شده اند.مردم بدون عشق زندگی می کنند وبه نوعی خودشان را به جلو می کشند.پس چه باید کرد؟

می دانم همه احساس آن کودک خوابیده درقطار را دارند.بااین حال،زندگی یک شکست نیست؛زیرا دراین قطار بزرگ میلیون ها نفر در خوابند؛ولی همیشه یک نفر بیداراست.کودک می تواند بگرددوآن شخص بیدار را پیدا کند ؛کسی که

می داند مقصد قطار کجاست.کودک با همنشینی با آن شخص بیدار،راه های آگاه شدن را خواهد آموخت