آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

قابیل نمرده است

ای مسئول بنای امت ، پیرو مذهب کتاب ، ترازو و آهن !

ای مجاهد مسلمان !

در فلق بگریز ای قربانگاه جامعه !

که شب سیاه ، همه جا را فرا گرفته است ،

که افسونگران چیره دست ، در گره ها می دمند ،

که عقده داران حسد ، بازیچه ی افسونگران شب شده اند و دوستان دشمن کام !

به خداوند فلق پناه بر ، تا گریبان شب را بشکافد و نهر سپید صبح را بر این منی جاری کند .

و بهراس ،

که آن سه طاغوت ، بازگشته اند ، نقاب زده و چیره دست ، با سپاهی بیکرانه و سلاحی پنهان .

ای پدر کشته ی خونخواه ! وارث هابیل !

قابیل نمرده است ،

ای وارث آدم ! مسجود فرشتگان ،

ابلیس انتقام می گیرد ،

از این وسوسه گر سه چهره ی هفت رنگ هفتصد نام هفتاد هزار دام افسون ساز پنهان کار باز گردنده !

که در درون خلق وسوسه می افکند ،

بپرهیز !

به خدا پناه بر ،

- محمد وار -

به خداوند فلق ،

مالک مردم ،

ملک مردم ،

معبود مردم .

برگرفته از کتاب حج اثر معلم شهید دکتر علی شریعتی

یک وقت هایی

یک وقت هایی در زندگی هست که دوست داری زمان را از زندگی خذف کنی.
زندگی بی زمان.بی وقت. 


زمان هایی هست که سنگینی و زمان، ثانیه ثانیه روی شانه هایت 

 تلنبار می شود.وقت هایی هست که دوست داری آوار نباشی. 

آواز باشی.برای خودت.تنها برای خودت.اما باز دلت نمی آید. 

باز تنهایی را قلقلک می دهی که بخندد.آن زمان هاست که دوست داری روی دیوار اتاقت بنویسی:لعنت به تو آمیزاد.لعنت.لعنت به تو که تنهایی ات هم به آدمیزاد نرفت...


وقت هایی هست که سنگینی و دلت می خواهد خودت به تنهایی بار سنگینی خودت را به دوش بکشی.از ثانیه ها بدت می آید.از دیوار ها بدت می آید.از عشق بدت می آید. 


وقت هایی هست که سنگینی و دلت می خواهد خودت به تنهایی بار سنگینی خودت را به دوش نکشی.دلت می خواهد زمان را ثانیه ثانیه بشمری و در هر ثانیه منتظر نگاهی باشی. 


یک وقت هایی نمی دانی خوبی؟بدی؟تنهایی را دوست داری؟نداری؟آدم ها را دوست داری؟نداری؟سردرگمی...گنگی. 


یک وقت هایی دلت می خواهد در جمع تنها باشی.آدم ها بیایند و بروند.بخندند.گریه کنند.مست باشند.عاشق باشند.دور هم جمع باشند.آدم باشند.مهربان باشند.باشند.اما پا روی دم تو نگذارند.بگذارند تنها تماشاگری باشی ساکت و تنها.بگذارند در ندانم حال خودت بمانی.هی نپرسند :کجایی؟چه می کنی؟چرا؟چطور؟کی؟کجا؟
یک وقت هایی....یک زمان هایی....
شبی ....روزی....نصف شبی....نیم روزی....
سنگین که باشی....دلت می خواهد زمان را از زندگی حذف کنی.زندگی بی زمان.بی وقت.بی تو.
همین.// 

 

صولت فروتن

ه است. 

وصیت

روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می گیرد و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند.

آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.
در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه، زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید...

بگذارید آن را بستر زندگی بنامم بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.
چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب ، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است.

قلبم را به کسی هدیه بدهید که ازقلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد.

خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند وکمکش کنید تا زنده بماند ونوه هایش را ببیند.

کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می کند.

استخوان هایم، عضلاتم، تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.
هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول هایم را اگر لازم شد، بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند ودخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود.

آنچه را که از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید، تا گلها بشکفند...

اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم، ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند...

گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید.

عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست، کلام محبت آمیزی بگویید.

اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند...

"
رابرت. ن . تست"

پندنامه ی افلاطون


معبود ِ خویش را بشناس و حق ِ او را نگه دار،
و همیشه با آموزش دادن و آموزش گرفتن باش،
و توجه بر طلب ِ علم را مقدم دار.
اهل ِ علم را به کثرت ِ علم امتحان مکن،

بلکه اعتبار ِ حال ِ ایشان به دوری از شر و فساد کن.

و از خدا چیزی مخواه که نفع ِ آن منقطع (مقطعی) بـُوَد،

و یقین داشته باش که همه ی مواهب از حضرت ِ اوست،
و از او نعمت های باقی ،
و فوایدی که از تو مفارقت نتواند کرد، التماس کن.

همیشه بیدار باش

که شرور را اسباب بسیار است،
و آنچه نشاید کرد (شایسته نیست) به آرزو مخواه،
و بدان که انتقام ِ خدا از بنده،
به سُخـط (خشم ِ بی رحمانه) و عـِتاب (بی حرمتی و سرزنش) نبـُوَد،
بلکه به تقویم (متحول کردن) و تأدیب (ادب کردن از فرط ِ عشق) باشد.
بر تمنای ِ حیات ِ شایسته اقتصار مکن (اکتفا مکن)
تا موتی شایسته با آن مضاف نبـُوَد،
(حیات و مرگ را با هم در نظر بگیر و تا مطمئن نشدی مرگی شایسته خواهی داشت به زندگی ِ آن مرگ اکتفا نکن(
و حیات و موت را شایسته مشمر،
مگر که وسیله ی اکتساب ِ خیر بوده باشد.
و بر آسایش و خواب اقدام مکن،
مگر بعد از آنکه محاسبه ی نفس در سه چیز را
به تقدیم رسانیده باشی،

اول آنکه تأمل کنی تا در آن روز هیچ خطا از تو واقع شده است یا نه،
دوم آنکه تأمل کنی تا هیچ خیر اکتساب کرده ای یا نه،
سوم آنکه هیچ عمل به تقصیر فوت کرده ای (کوتاهی کرده ای در عمل به ندای درونت) یا نه 

.

و یاد کن که چه بوده ای در اصل،
و چه خواهی شد بعد از مرگ،
و هیچکس را ایذا (رنجور) مکن،
که کارهای عالم در معرض ِ تغیر و زوال است.و بدبخت آن کس بُوَد که از تذکر ِ عاقبت غافل بُوَد و از زَلـَت(لغزش) باز نـَه ایستد. (این تعریف ِ بسیار علمی و دقیقی از معنای بدبخت است و فوق العاده اهمیت دارد. پس بدبخت کسیست که با وجودیکه به او تذکرات ِ مهمی داده می شود، دست از تکرار ِ چیزی که می داند خطاست بر نمی دارد. جالب این است که کسی که می لغزد می داند که دارد می لغزد.)
سرمایه ی خود را از چیزهایی که از ذات ِ تو خارج بُوَد مساز.
و در فعل ِ خیر با مستحقان، انتظار ِ سؤال مدار بلکه پیش از التماس افتتاح مکن.  


حکیم مشمار کسی را که به لذتی از لذت های عالم شادمان بُوَد و یا از مصیبتی از مصائب ِ عالم جَزَع (ناله) کند و اندوهگین شود،
همیشه یاد ِ مرگ کن و به مردگان اعتبار گیر.
خساست ِ مردم را از بسیاری ِ سخن ِ بی فایده ی او،
و از اخباری که کند به چیزی که از آن مسؤول نبُوَد (می گوید این مشکل ِ شماست و مشکل ِ شما به او ربطی نیست)، بشناس. (این نشانه های دقیقی از یک خسیس است)
و بدان که کسی که در شر ِ غیر از خود اندیشه کند،
نفس ِ او قبول ِ شر کرده باشد و مذهب ِ او بر شر مشتمل شده.

کفن دزد و پسرش

 حکایت ما ایرانیان...     
آورده اند که کفن دزدی در بستر مرگ افتاده بود،پسر خویش را فراخواند، پسر به نزد پدر رفت گفت ای پدر امرت چیست ؟پدر گفت ،پسرم من تمام عمر به کفن دزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی بدنبالم بود اکنون که در بستر مرگم و فرشته مرگ را نزدیک حس میکنم بار این نفرین بیش از پیش بردوشم سنگینی میکند.از تو میخواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند. ..
پسر گفت ای پدر چنان کنم که میخواهی و از این پس مرد و زن را به دعایت مشغول سازم
‫پدر همان دم جان به جان آفرین تسلیم کرد.
‫از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق می دزدید و چوبی در شکم آن مردگان فرو مینمود وازآن پس خلایق میگفتند خدا کفن دزد اول را بیامرزد که فقط میدزدید وچنین بر مردگان ما روا نمیداشت!