آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

آی آدمها چی تو چنته دارید؟

زندگی یک فرصت محدود { ....... } است. توی این محدودیت چه چیزهایی می خوای برای خودت در نظر بگیری. مهمترین چیز خود تو هستی. می خوای تو سبد کوچک زندگی غم ‏‏‏‎‏‏؛ درد ؛رنجش ؛کینه و گلایه از دیگران ؛ افسوس ؛ حسد ؛ بخل ؛ تکبر؛ ریا و افکار منفی و بدبینی بگذاری یا . . .
یآ میخوای توی سبد عمرت عشق ؛ محبت و مهرورزی ؛ لبخند ؛ صداقت :گذشت و بخشش ؛ یکرنگی؛ مثبت بینی و انسانیت بگذاری .
آی آدمها که فکر می کنید سبد دلتون خیلی با ارزشه؛
یک بار هم که شده یک نگاه توش بیاندازید .
باور کنید خدا یک فرصت خیلی کم داده تا روی این زمین گرد ؛ ویژگیهای او را که محبت و مهربانی گذشت و انصاف ؛ خیر اندیشی و شادی و عشق است را تمرین کنیم و خودمون رو برای ورود به مجلس خوبان آماده کنیم .
این فرصت همونقدره که جلوی آینه خودت را آرایش و پیرایش می کنی تا در میهمانی جلوه گر شوی از همین لحظه دست به کار شو . اولین لبخند را جلو آینه از ته دل بزن و خدا مهربونمون را شکر کن. حالا لبخند خودت را نثار خانواده و دوستانت کن. همیشه

همه جا و همه وقت

عزیزان من ، آدمهای روی زمین ،

     بیایید  هر روز صبح با خود عهد کنیم  که تا شب حداقل یک عمل مهر آمیز  انجام دهیم .  تا شب لبخند بر لبی بنشانیم و تا شب  دلی را شاد کنیم. بیایید هر صبح با سلامی برقرص آسمان تبسّم کنیم .دفتری اختیار کنیم و عمل خوب مهرورزی را هر روزه ثبت کنیم. مثل حسابداری کوچک زندگی، این معامله پر منفعت با خدا و انسانیت را جاودانه کنیم.

 

هر روز یک کار نیک انجام بده

 

***********

 

نگاه توست که رنگ دگر دهد به جها ن 

                                 اگر که دل بسپاری به  مهر ورزیدن

                       اگر که خو نکند دیده ات به بد  دیدن

                   امید توست که در خارزار، کوه ،کویر  

                      اگر بخواهد ، صد   باغ ارغوان دارد .   

                         دلت  به نور  محبت ، اگر بود  روشن  

                             تو را همیشه چون گل ، تازه و جوان دارد        

              فریدون مشیری

گفتگو با خدا


              خدا گفت:پس میخوای با من صحبت کنی؟
       گفتم:اگه وقت داشته باشید.
       خدا لبخندی زد و گفت:وقت من ابدی هست.
       چه سوالاتی تو ذهنت هست که میخوای از من بپرسی؟
       گفتم:چه چیزی بیش از همه شما رو در مورد انسان متعجب میکنه؟
       خدا جواب داد...
       این که اونا از بودن در در دوران کودکی ملول میشند.
       عجله دارن که زودتر بزرگ بشن و بعدش هم که بزرگ شدن حسرت
       دوران کودکیشون رو میخورن.
       این که بیشتر سلامتیشون رو صرف به دست آوردن پول و ثروت میکنن
       و بعد هم پولشون رو خرج حفظ سلامتیشون میکنن.
       این که با نگرانی نسبت به آیندشون زمان حالشون رو فراموش میکنن
       طوری که دیگه نه تو آینده زندگی میکنن و نه تو حال.
       این که جوری زندگی میکنن که انگاری نمیدونن که موقعی هم فرا میرسه
       که همشون میمیرند و جوری هم میمیرند که انگار هرگز زنده نبوده اند.
       خدا دستام رو تو دستاش گرفت و مدتی هر دوتامون ساکت موندیم.
       بعد پرسیدم...
       به عنوان خالق انسانها میخواهید که اونا چه درسهایی از زندگی رو یاد بگیرند؟
       خدا با لبخندی جوابم رو داد و گفت:
       یاد بگیرند که نمیشه دیگران رو مجبور به دوست داشتن خود کرد.اما...
       میتوان محبوب دیگران شد.
       یاد بگیرند که خوب نیست خودشون رو با دیگران مقایسه کنند.
       یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی و ثروت بیشتری داره بلکه کسی
       هست که نیاز کمتری داره.
       یاد بگیرند که تو ظرف چند ثانیه میتونیم با کارامون زخمی عمیق تو دل کسائی
      که دوستشون
       داریم ایجاد کنیم و سالها هم وقت لازم خواهد بود تا اون زخم التیام پیدا کنه.
       یاد بگیرند که با بخشیدن میشه بخشش رو یاد گرفت.
       یاد بگیرند که کسانی نیز تو این دنیا هستند که اونا رو عمیقا دوست دارن اما
      بلد نیستن
       احساسشون رو ابراز کنند یا نشون بدن.
       یاد بگیرن که میشه دو نفر به یه موضوع واحد نگاه کنند و اون رو متفاوت
      ببینند.
       یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران اونا رو ببخشند بلکه خودشون هم باید
      خودشون
       رو ببخشن.و...
      
یاد بگیرن که من نیز اینجا هستم...
       همیشه
              
      خدایا در دل همه ما نور خود را بینداز.
      خدایا ما را در این زمین خاکی از لطف خود بی بهره مگذار.
      خدایا تو بهترینی و من بد ترین.اما میدانم این فاصله با لطف و مهربانی تو از
      بین میرود.
      خدایا به من رحم کن.به من که میدانم توانی ندارم.به من رحم کن که جز تو امیدی
      ندارم.
      خدایا میدانم بزرگترینی.میدانی کوچکترینم.ومیدانم که بزرگترینها همیشه از
      کوچکترینها جدایند.
      اما تو با تمام عظمت و جلالت مرا که زشت ترینم فراموش نمیکنی.
      همواره از لطف تو در زندگی بهره برده ام.اما چون نمک را خوردم نمکدان را
      شکستم.
      خدایا تمام گناهان مرا ببخش و کمکم کن تا به تو نزدیک شوم.
      .::آمین یا رب العالمین::.

برای تو

فریدون مشیری

" دوستت دارم را " را من دلاویزترین شعر جهان یافت ام!
این گل سرخ من است!
دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق
که بری خانه دشمن
که فشانی بر دوست
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست!
تو هم ای خوب من!این نکته به تکرار بگو!
این دلاویزترین شعر جهان را، همه وقت،
نه به یک بار وبه ده بار ، که صد بار بگو!
"دوستم داری" را از من بسیار بپرس،
"دوستت دارم" را با من بسیار بگو!

فریدون مشیری

 

خلیل جبران خلیل

هنگامی که اندوه من به دنیا آمد از او پرستاری کردم و با مهر و ملاطفت نگاهش داشتم.
اندوه من مانند همه چیزهای زنده بالا گرفت و نیرومند و زیبا شد،و سرشار از شادیهای
شگرف.
من و اندوهم به یکدیگر مهر می ورزیدیم،زیرا که اندوه دل مهربانی داشت و دلِ منهم از اندوه مهربان شده بود.
هرگاه من و اندوهم با هم سخن می گفتیم ،روزهامان پرواز میکردند و شب هامان آکنده از رویا بودند؛زیرا که اندوه زبان گویایی داشت،و زبان من از اندوه گویا شده بود.
هرگاه من و اندوهم با هم آواز می خواندیم،همسایگان ما کنار پنجره هاشان می نشستند و گوش می دادند؛زیرا که آوازهای ما مانند دریا ژرف بود و آهنگ هامان پر از یادهای
شگفت.
هر گاه من و اندوهم با هم راه می رفتیم،مردمان ما را با چشمان مهربان می نگریستند و
با کلمات بسیار شیرین با هم نجوا میکردند.بودند کسانی که از دیدن ما غبطه می
خوردند،زیرا که اندوه چیز گرانمایه ای بود و من از داشتن او سرفراز بودم.
ولی اندوه من مرد،چنان که همه چیزهای زنده میمیرند،و من تنها مانده ام که با خود
سخن بگویم و با خود بیاندیشم.
اکنون هرگاه سخن می گویم سخنانم به گوشم سنگین می آیند.
هرگاه آواز می خوانم همسایگانم برای شنیدن نمی آیند.
هرگاه هم در کوچه راه می روم کسی به من نگاه نمی کند.
فقط در خواب صداهایی می شنوم که با دل سوزی می گویند"ببینید،این خفته همان مردی است
که اندوهش مرده است."