آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

اگر از زندگی خسته اید این مطلب را بخوانید



  وقتی پیام داد که از ۱۴ سالگی بینایی اش را از دست داده است اما کانال من را می خواند خوشحال شدم، وقتی نوشت دانشجوی دکتری تاریخ و تمدن اسلامی در دانشگاه تهران است خوشحال تر...


نوشته بود: " راجع به روز جهانی عصای سفید  و مسائل و مشکلات حوزه نابینایان هم با قلم شیوایتان چیزی بنویسید". نوشتم: خودت بنویس!

خودش نوشت و فرستاد. وه که چه عالی هم نوشت. 


✍ حلیمه جعفرپور نصیرمحله :


 این مطلب را هنگامی نوشتم که مکرر دیدم بعضی آدم ها بدون آنکه داشته ها و نعمت های بسیار خود را ببینند و چشم و گوش و فکر و دست و زبان و لبخند و نگاه و نفس شان را قدر بدانند و از لحظه های طلایی زندگی شان لذت ببرند، بیرحمانه از زمین و زمان شکایت می کنند.

و من از آن سوی شهر روشنی به اینجا آمده ام.


 اگر تنها یک روز فرصت دوباره دیدن را داشتم....


 صبح که از خواب برمی خاستم تلالو خورشید را به نظاره می نشستم و با تبسمی مهرآگین به لبخند گرمش پاسخ می گفتم.


 کتری را که بر روی اجاق گاز می گذاشتم به بخار  نرمی که از لوله اش بالا می آمد، بیشتر نگاه می کردم و بعد سفره صبحانه را که می انداختم با گل های سفید و قرمز روی سفره حرف می زدم.


حتما پرنده ای را که هر صبح بر شاخه ای بلند کنار بالکن اتاقم می نشست و برایم آواز می خواند یک دل سیر تماشا می کردم. دلم می خواست وقتی که بال هایش را تکان می داد رنگ سبز و طلایی پرهایش را خوب ببینم.


 کتاب های توی قفسه ام را برمی داشتم و ورق می زدم. واژه به واژه و سطر به سطر می خواندم. بی تردید دوست داشتم همه این کتاب ها را بخوانم تا وقتی که چشمانم خسته شوند. 


 به تصاویر بناها و کاخ ها و خانه ها و مساجد و شهرها و ابزارهایی که در کتاب ها آمده بود، بیشتر دقت می کردم.


پدرم را که می دیدم برای مدتی در چشمان آبیش می نگریستم. خطوط صورتش را ورانداز می کردم. چین پیشانیش در این سالها چقدر زیاد شده بود. دلم می خواست بی هیچ حرفی فقط نگاه کنم. به لبخندش، به اشکش، به راه رفتنش...


 حتما" تک تک اعضای خانواده ام را میدیدم، خواهر ها و خواهرزاده هایم در این سال های تغییر چگونه شده اند؟ چه لحظه های باشکوهی بود  تماشای چهره کسانی که به آنها عشق می ورزم.


 دوستانم را که از جان دوست تر دارم، صدا می کردم و در چهره صمیمی آنان خیره می شدم و نگاه شان را با نگاهی پاسخ می دادم. چقدر با تصویر ذهنی که من از آنها ساخته بودم متفاوت بودند!


برای دیدن استادانم به دانشگاه می رفتم. دیدن استادانی که 11 سال تنها از طریق صدا با ایشان ارتباط داشتم برایم خیلی جذاب بود. دوست داشتم خوشحالی را در نگاهشان ببینم و سپاس و رضایتم را با چشمانم به ایشان نشان دهم.


 دلم می خواست بروم سر کلاس استاد.... وقتی که دارد درس می دهد بتوانم همزمان با گوش دادن به او نگاه کنم. وقتی چیزی پای تخته می نویسد با یک خودکار آبی در دفترم یادداشت کنم. 


 فراموش نکنم که به سینما بروم و شاید دوباره فیلم فروشنده را ببینم و حرکات بازیگرانش را تماشا کنم... راستی من به تئاتر هم خیلی علاقه دارم. امروز که می بینم نباید  دیدن یک تئاتر خوب را از دست بدهم.


بازدید از چند موزه و تماشای آثار هنرمندان سرزمینم را از یاد نخواهم برد. لذت این یک روز با دیدن ظرافت هنر ایرانی در موزه ایران باستان، موزه موسیقی ایران، کاخ موزه گلستان کامل خواهد شد.


 از موزه که بر می گردم هوا کمی تاریک شده، چراغ های شهر روشن شده اند،  در صفحه نیلگون آسمان چند ستاره به من چشمک می زنند. من هم با لبخندی کوتاه از آنها دور می شوم. شب، شهر را احاطه کرده و هنوز خیلی از کارهایم مانده است.


 نزدیک خانه که می رسم، دخترکی را می بینم که معصومانه به نقطه ای بی انتها می نگرد. چشم های درشت و آبیش گویا کسی را انتظار می کشد و موهای طلاییش که با موبندی آبی بسته شده، کودکی خودم را در من تداعی می کند. دوست دارم با او حرف بزنم. دستش را  در دست می گیرم اما قدمی نرفته فرصت یک روز دیدنم به سر می آید.... 



احسان محمدی