آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

وقتی دلی را می شکنی...

وقتی دلی را می شکنی، اتفاق عجیبی در هستی می افتد، تَرَک بزرگی در آسمان پیدا می شود و شکاف عمیقی در زمین.


تو آن شکستن و آن تَرَک بزرگ و آن شکاف عمیق را نمی بینی، اما کم کم زمینی که روی آن ایستاده بودی و آسمان بالای سرت می لرزد.

کم کم آن شکاف ها و آن تَرَک ها و آن شکستگی ها تا زیر پای خودت می آید ، و تو نمی دانی این جهانِ متزلزل از کجا آمد! 

و تو نمی دانی از شکستن قلبی تا زلزله ای که در تو می افتد، ربطی و راهی ست!


اگر می دانستی ، اگر خبر داشتی که چه کردی و چه خواهد شد، همین امروز در پی اش می رفتی ، تا جبران کنی ، تا بچسبانی ، تا ببندی ، تا مرمّتش کنی، تا درستش کنی، آن شکسته ها را، آن ترَک ها و آن شکاف ها را...



تو رنجاندی و او رفت...

تو رنجاندی  و تو رد شدی...

تو رنجاندی اما گرفتار شدی، گرفتاری ابدی.

تو رنجاندی  و وارد شدی، وارد هزار توی تاوان ، تو در دالان مکافات،  قدم  گذاشتی.


حالا از هر راهی که بروی ، تاوان هم با تو خواهد آمد؛ حالا هر دری را که بزنی، مکافات هم  داخل می شود.

عِقاب و تلخی و سنگینی قدم به قدم با تو خواهند آمد.


تو مکافات را نمی بینی، تاوان و مجازات و عِقاب و تلخی و سنگینی را هم نمی بینی، اما آنها تو را خواهند دید، آنها پیدایت خواهند کرد، آنها آسوده ات نمی گذارند، نه در خواب و نه در بیداری، نه در زندگی ، نه در مرگ، نه در این جهان و نه در هزار و یک جهان دیگر...


تو با کفش هایی که به کَفَش ظلم چسبیده است، راه چندانی نمی توانی بروی،  از مسیر باز می  مانی، از عشق از انسانیت.

ظلم سنگین است، ظلم چسبناک است، زمینگیرت می کند، نگه ات می دارد، می اندازدت...



من رفتم ... با جای ظلم و با رّد رنج،  با زخم هایی که به من دادی، اما تو از این پس چه خواهی کرد؟ 

از این پس چه خواهی کرد....


عرفان نظرآهاری

حکایتی آشنا در زندگی ما




 جادوگری که روی درخت انجیر زندگی می کند، به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم.


لستر هم با زرنگی آرزو کرد که دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد. بعد با هر کدام از این سه آرزو، سه آرزوی دیگر آرزو کرد.

آرزوهایش شد نه آرزو. بعد با هر کدام از این آرزوها، سه آرزوی دیگر خواست که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا.../ به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد  برای خواستن یه آرزوی دیگر.

تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به... ۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو.


بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن، جست و خیز کردن و آواز خواندن و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر و بیشتر و بیشتر. در حالی که دیگران می خندیدند و گریه می کردند، عشق می ورزیدند و محبت می کردند.


لستر وسط آرزوهایش نشست، آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا  و و نشست به شمردنشان تا  پیر شد.


و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود و و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند.


آرزوهایش را شمردند، حتی یکی از آنها هم گم نشده بود همشان نو بودند و برق می زدند.


بفرمائیبپیوندی بردارید.

به یاد لستر هم باشید که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها،

همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد!