آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

طرز نگاه به زندگی

صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود، با خودش گفت: "هییم! مثل این که امروز موهامو ببافم بهتره! "و موهاشو بافت و روز خوبی داشت!

فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو روی سرش مونده بود "هیییم! امروز فرق وسط باز می کنم" این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت!

پس فردای اون روز تنها یک تار مو روی سرش بود "اوکی، امروز دم اسبی می بندم" همین کار رو کرد و خیلی بهش میومد!

روز بعد که بیدار شد هیچ مویی رو سرش نبود! فریاد زد: ایول! امروز درد سر مو درست کردن ندارم! 

همه چیز به نگاه تو بر می گرده! می تونی از زندگی لذت ببری یا ازش ناامید بشی...

انگیزه ای برای زیستن

ای انتظار، تا کی می پایی؟

و هنگامی که به پایان آمدی، انگیزه ای برای زیستن ما باقی خواهی ماند؟

فریاد میزدم: انتظار!

انتظار چه؟

چه چیزی می تواند رخ دهد، بی آنکه از وجود خود ما نشأت گرفته باشد؟

و چه چیزی می تواند از ما پدید آید که ما آنرا تاکنون نشناخته باشیم؟



ناتانائیل،

تنها خداست که نمی توان در انتظارش بود.

در انتظار خدا بودن، ناتانائیل، یعنی درنیافتن این که او را هم اکنون در وجود خود داری.

تمایزی میان خدا و خوشبختی قائل مشو و همه ی خوشبختی خود را در همین دم قرار ده.

نگرش تو باید در هر لحظه نو شود.


خردمند کسی است که از هرچیزی به شگفت درآید.
 

 

آندره ژید

نامه های نادر ابراهیمی به همسرش

از این که می بینی با این همه مسأله برای سخت و جان گزا اندیشیدن، هنوز و باز، همچون کودکان سیر، غشغشه می زنم؛ بالا می پرم، ماشین های کوکی را کف اتاق می سُرانم، با بادکنک بادالویی که در گوشه ای افتاده بازی می کنم و به دنبال حرکت های ساده لوحانه و ولگردانه اش، ولگردانه و ساده لوحانه می روم تا باز آن را از خویش برانم، و ناگهان به سرم می زند که بالارفتن از دیوار صافِ صاف را تجربه کنم ـ گر چه هزاران بار تجربه کرده ام، و با سرک کشیدن های پیوسته و عیارانه به آشپزخانه، دلگی های دائمی ام را نشان می دهم، و نمک را هم قدری نمک می زنم تا قدری شورتر شود و خوشمزه تر، مرا سرزنش مکن، و مگو که ای پنجاه ساله مرد! پس وقار پنجاه سالگی ات کو؟
نه... 


همیشه گفته ام و باز می گویم، عزیز من، کودکی ها را به هیچ دلیل و بهانه ، رها مکن، که ورشکست ابدی خواهی شد...
آه که در کودکی، چه بی خیالی بیمه کننده ای هست، و چه نترسیدنی از فردا... 

بانوی من! 


مگر چه عیب دارد که انسان، حتی در هشتادسالگی هم الک دولک بازی کند، و گرگم به هوا، و قایم باشک، و اَکَردوکِر، و تاق یا جفت، و « نان بیار کباب ببر » و « اتل متل » ...جداً مگر چه عیب دارد؟ مگر چه خطا هست در این که برای چیدن یک دانه تمشک رسیده که در لابلای شاخه های به هم تنیده جا خوش کرده است، آن همه تیغ را تحمل کنیم؟
مگر کجای قانون به هم می خورد، اگر من و تو، و جمع بزرگی از یاران و همسایگانمان
، در یک روز زرد پائیزی ، صدها بادبادک رنگین را به آسمان بفرستیم و کودکانه به رقص های خالی از گناهِ آنها نگاه کنیم؟
بادبادک ها، هرگز ندیده ام که ذره ای از شخصیت آدم ها را به مخاطره بیندازند.

باور کن!
اما شاید، طرفداران وقار خیال می کنند که بادبادک بازی ما، صلح جهانی را به مخاطره خواهد انداخت، و تعادل اقتصاد جهانی را، و عدل و انصاف و مساوات جهانی را...بله؟
بانوی من! این را همه می دانن: آنچه بد است و به راستی بد است، چرک منجمد روح است و واسپاری عمل به عقده ها، نه هواکردن بادبادک ها...
ای کاش صاحبان انبارهای چرک منجمد و دارندگان عقده های حقارت روح نیز مثل همگان بودند. آن وقت، فکرش را بکن که چه بادبادک بازی عظیمی می توانستیم در سراسر جهان به راه بیندازیم، و چقدر می خندیدیم...

بشنو، بانوی من!

برای آن که لحظه هایی سرشار از خلوص و احساس و عاطفه داشته باشی، باید که چیزهایی را از کودکی با خودت آورده باشی؛ و گهگاه، کاملاً سبکسرانه و بازیگوشانه رفتار کرده باشی.
انسانی که یادهای تلخ و شیرینی را ، از کودکی ، در قلب و روح خود نگه ندارد و نداند که در برخی لحظه ها واقعاً باید کودکانه به زندگی نگاه کند ، شقی و بی ترحم خواهد شد...

حبیب من!

هرگز از کودکی خویش آن قدر فاصله مگیر که صدای فریادهای شادمانه اش را نشنوی، یا صدای گریه های مملو از گرسنگی و تشنگی اش را...
اینک دست های مهربانت را به من بسپار تا به یاد آنها بیاورم که چگونه باید زلف عروسک ها را نوازش کرد...

 

چرا هستم ؟

دلیل « هستن » را از آلبر کامو می پرسند . بر خلاف دکارت که معتقد است : « من می اندیشم ، پس هستم » و بر خلاف آندره ژید که میگوید : « من احساس میکنم پس هستم » و به قول آقای تنکابنی جمله سومی هم هست که گویندگان بیشماری نیز دارد « من پژو دارم ، پس هستم » البرکامو میگوید : « من اعتراض میکنم پس هستم » چون علیه جهان ، علیه طبیعت ، و علیه بودن اعتراض میکنم ، پس هستم ، و چون از او _ کامو _ می پرسند : « تو که در جهان مسئولی را نمیشناسی و به خدا معتقد نیستی و برای خود طرف مقابلی قائل نیستی که اعتراضت را بشنود ، پس فریاد اعتراضت چه معنایی می تواند داشته باشد ؟ وقتی معتقدی که گوشی برای شنیدن نیست ، چه دلیلی برای ا عتراض کردن و فریاد کشیدن ؟ . میگوید :


« اعتراض نمیکنم تا مخاطبی بیابم یا مسئولی را بیدار کنم و یا سرزنش کنم ، اعتراض میکنم چون نمی توانم اعتراض نکنم ، اعتراض می کنم که اگر نکنم نظامی را که بر انسان حاکم است و وضع موجود را پذیرفته ام و بدان تسلیم و با آن همراه شده ام . در حالی که میخواهم نفی کننده باشم . نه تسلیم شونده و پذیرنده . و جز اعتراض کردن حتی بی ثمر _ راهی نمیشناسم .
و من سخن « کامو » را در زندگی ام بر اساس همان رسالت و مسئولیت کوچک و حقیری که نسبت به آگاهی و شعور و اعتقادم ، حس میکنم 

سرمشق قرار دارم و در تمام عمر هر فریادی که زدم و هر کوششی که کردم و هر فعالیتی که همراه با هیجان و دلهره و شور و خطر و ضرر داشتم .