آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

افهم

جنازه را که توی قبر می‌گذارند، باید یک نفر مَحْرم برود آن تو، دست بگذارد روی دوش راست و چپ میت، آرام آرام تکانش بدهد و بگوید: اِسْمَع یعنی بشنو. اِفْهَمْ؛ یعنی بفهم. بعد چیزهایی به مرده بگوید که گوش کند و بیاموزد و یادش بماند.  اعتقاد بر اینست که این کالبد بدون جان، این تنِ سرد خشکیده، این اندامِ برهنه‌ی پیچیده لای کفن سفید، هنوز می تواند ببیند و بشنود و به‌خاطر بسپارد.


این‌ها از یک سو، از سوی دیگر، حال آن آدمیست که باید پا بگذارد توی قبر؛ با ترس و دلتنگی. لمس صورت سرد و نم دار جانان بی‌جان، عجیب ویران کننده است. از همان ثانیه اول که می‌گویند بفرمایید آقای مَحْرم، تشریف ببرید داخل قبر؛ تلقین بخوانید، تا بعد که پاهایت را می‌گذاری دو طرف دیواره گور – و نمی دانی فرو می‌ریزد یا نگهت می‌دارد - و آن لحظه که آرام خودت را خم می‌کنی تا کف دستت برسد به شانه‌های تازه گذشته، هر ثانیه‌اش، هر لمسش و هر تکانش، تجربه هزار بار مردن و دفن شدن و دوباره زنده شدن است. 


آدمی که می‌رود توی قبر، هیچ گاهِ دیگری بیرون نمی‌آید. حتا آن لحظه‌ای که دستش را می‌گیرند و می‌کشند بالا، کس دیگری از گور خارج می شود. آدمی که موی کنار شقیقه‌هایش، سیاه بوده و حالا جوگندمی شده.


این‌ها را نوشتم که بگویم این چیدمان غریب و ویران کننده کلمات داستان‌ها، این تکرار بی پایان بازگشت به گذشته، و این دست گذاشتن روی صورت و قلبِ نداشته‌ها و خوابیدن بر بستر دلشوره‌های پیش از این، کم از پا گذاشتن توی قبر نیست. 


ماها نمی نویسیم برای لایک، برای مرحبا، برای دیده شدن. می‌نویسیم چون امید داریم. امید داریم که این مرده هشیارِ توی قبر، این کالبدِ ترسیده از فشار و عذاب و این باور آرزومند و مشتاق بازگشت به زندگی، بفهمد و بداند. هی دست می‌گذاریم روی شانه‌هایش. با قصه‌هایمان می‌گوییم: اِسْمَع. 


یعنی بشنو و با همسرت، رفیقت، آشنایت درست رفتار کن ای فلان بن فلان. خودمان را می‌خوریم و غُصه‌مان را می‌ریزیم لای کلمات که اِفْهَم ، یعنی رفیقِ جان‌ها، قدر پدر و مادر و فرزندهایتان را بدانید. و تماشا کنید ما را. خیره شوید به ماتم‌مان وقتی نوشته‌ی نستعلیق روی قبر را می‌خوانیم که: آرام‌گاه پدری دلسوز و مادری مهربان. 


و می‌خواهیم توی گوشتان بگوییم که دوست داشتن حق است. دیوانگی کردن حق است. رستاخیز حق است. و دوست داشته باشید یا نه، آن‌قدر تکانتان می‌دهیم تا بیدار شوید. 


که اَنَّ الْمَوْتَ حَقُّ وَ اَنَّ اللَّهَ یَبْعَثُ مَنْ فِى الْقُبُورِ.

 

در پاسخ به اینکه چرا می‌نویسیم.



#مرتضی_برزگر 


همه ی ما ...

همه ی ما میمیریم.

همه ی ما...


بدون استثنا،

 کمی دیرتر. 

کمی زودتر. یک دفعه ناگهانی.


تمام می شویم.

 یک روز همین خانه ای که سقف دارد خانه عنکبوت ها و لانه ی خفاش ها می شود، 

همین ماشینی که دوستش داریم زیر باران در یک گورستان ماشین زنگ می زند، 

همین بچه هایی که نفس مان به نفس شان بند است، می روند پی زندگی یشان. 

حتی نمی آیند آبی بریزند روی سنگ مزار مان. 


 قبل از ما میلیاردها انسان روی این کره ی خاکی راه رفته اند. 

مغرورانه گفته اند: 

مگر من اجازه بدم!

 مگر از روی جنازه ی من رد بشید... 


و حالا کسی حتی نمی تواند هم استخوان های جنازه شان را پیدا کند که از روی آن رد بشود یا نشود!


قبل از ما کسانی زیسته اند که زیبا بوده اند، 

دلفریب، 

مثل آهو خرامان راه رفته اند.

 زمین زیر پای تکان خوردن جواهراتشان لرزیده. 

سیب ها از سرخی گونه هایشان رنگ باخته اند 

و حالا 

کسی حتی نامشان را هم به خاطر نمی آورد. 


قبل از ما کسانی بوده اند که در جمجمه ی دشمنانشان شراب ریخته اند و خورده اند.

 سرداران و امیرانی که گرزهای گران داشته اند، پنجه در پنجه شیر انداخته اند،

 از گلوله نترسیده اند 

و حالا 

کسی نمی داند در کجای تاریخ گم شده اند! 


همه این کینه ها،

 همه ی این تلخی ها،

 همه ی این زخم زبان زدن ها،

 همه ی این کوفت کردن دقیقه ها به جان هم، 

همه ی این زهر ریختن ها،

 تهمت زدن ها، 

توهین کردن ها به هم...

 تمام می شود.

 

از یاد می رود و هیچ سودی ندارد جز اینکه زندگی را به جان خودمان و همدیگر زهر کنیم.


 اگر می توانیم به هم حس خوب بدهیم 

کنار هم بمانیم 

و اگر نه، راهمان را کج کنیم. 

دورتر بایستیم و یادمان نرود که همه ی ما می میریم. 

همه ی ما.

 بدون استثناء ، کمی دیرتر . 

کمی زودتر.

 یک دفعه. 

ناگهانی ...


زندگی کنیم و بگذاریم دیگران هم زندگی کنند!