آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

مائده های زمینی

 

آندره ژید  

آندره ژیدکتاب مائده های زمینی را بعد از جان به در بردن از بیماری سل نوشته است. بیماری ای که در افریقا گریبان گیرش شد. متنی را هم که می خوانید از اولین فصل کتاب انتخاب شده. این متن را جلال آل احمد و پرویز داریوش به فارسی برگردانده اند. از آندره ژید کتاب های دیگری هم در بازار وجود دارد. در تنگ، بهانه و بهانه های تازه، دخمه های واتیکان و سکه سازان از جمله آثار او هستند که در بازار کتاب می شود پیدا کرد

ناتانائیل، آرزو مکن که خدا را در جایی جز همه جا بیابی. هر مخلوقی نشانی از خداست و هیچ مخلوقی او را هویدا نمی سازد.همان دم که مخلوقی نظر ما را به خویشتن منحصر کند، ما را از خدا برمی گرداند.* * *در آن حال که دیگران به تصنیف و تالیف مشغول بودند، من سه سال به سفر گذراندم تا برخلاف ایشان، آن چه را به خاطر سپرده بودم به فراموشی بسپارم. این از دست دادن محفوظات کاری کند و دشوار بود و مرا بسیار مفیدتر از هرگونه معلوماتی بود که مردم تلقین کرده باشند، و راستی آغاز رشد عقلانی بود.تو آن مجاهدتی را که ما برای علاقه یافتن به حیات باید به کار بندیم هرگز در نخواهی یافت، اما اکنون که زندگی ما را به خود علاقه مند ساخته، علاقه ما به حیات همچون علاقه به هرچیز دیگر با دل باختگی خواهد بود.اندیشه لیاقت را در خود از میان بردن، این است مانع بزرگ روح.تردید بر سر دوراهی ها، تمامی عمر ما را به سرگشتگی دچار ساخته. چه بگویمت؟ چون بیندیشی، هر انتخابی هولناک است؛ و نیز حریتی که انسان را به هیچ وظیفه ای راهبری نکند. این راه را باید در سرزمینی انتخاب کرد که از هیچ سو شناخته نیست، و در آن هر کس کشفی می کند؛ و نیک متذکر باش که همان کشف را جز برای خویشتن نمی کند، به طریقی که مشکوک ترین آثار در ناشناس ترین نقاط افریقا کم تر از آن مشکوک است بیشه های سایه دار ما را به سوی خود می خواند؛ و نیز سراب چشمه های نیمه خشکیده اما چشمه ها اغلب در جایی هستند که امیال ما آن ها را به جوشش می آورد؛ زیرا صورت پذیرفتن هرجا منوط به نزدیک شدن ما بدان است. و منظره اطراف، به تدریج که به آن نزدیک می شویم هستی می پذیرد و ما آن را در انتهای افق نمی بینیم و حتی نزدیک ما چیزی جز صورت ظاهری تغییرپذیر و متوالی نیست.اما در موضوعی با این اهمیت، این مقایسه ها چرا؟ ما همگی اعتقاد داریم که باید خدا را کشف کرد. دریغا که نمی دانیم همچنان که در انتظار او به سر می بریم به کدام درگاه نیاز آوریم بالاخره این طور نیز می گوییم که او در همه جا هست، هرجا؛ و نایافتنی است؛ این است که نیاز خویش را به تصادف وامی گذاریم.و تو نیز ای ناتانائیل، شبیه کسی هستی که برای راهنمایی خود به دنبال نوری می رود که به دست خویش دارد.به هر کجا بروی جز خدا چیزی را ملاقات نمی توانی کرد.ناتانائیل، همچنان که می گذری به همه چیز نظر می افکنی و هیچ جا درنگ نخواهی کرد. به خویشتن بقبولان که تنها خدا است که موقت نیست.ناتاناییل، ای کاش اهمیت در نگاه تو باشد نه در چیزی که به آن می نگری.هر معرفت واضحی که تو در وجود خود داری، تا انتهای قرون از تو مجزا خواهد ماند. چرا این قدر برای آن ارزش قایلی؟

علاقه هیچ وقت، ناتانائیل؛ عشق. ناتانائیل، به خاطر چه بسا چیزهای لذیذ عشق را فرسوده کرده ام. درخشندگی آن چیزها از این جاست که من مدام به خاطرشان می سوزم. نمی توانم خویشتن را خسته کنم. هر شوری برای من نوعی فرسودگی عشق بوده است، آن هم فرسودگی ای لذت بخشی.ناتانائیل، من شوق را به تو خواهم آموخت.وجودی هیجان انگیز، نه آرام و سر به زیر. من در آرزوی هیچ آسایش دیگری، جز آسایش خواب مرگ نیستم. از این می ترسم که مبادا تمامی آرزوهایم و همه نیرویی که در طول حیاتم ارضا نکرده ام، پس از مرگ شکنجه و عذابم کنند. امیدوارم پس از ادای آن چه در این دنیا انتظار تبیان را در من داشته است تهی از هر امیدی بمیرم.ناتانائیل، علاقه هیچ وقت، عشق. می فهمی، که این هر دو یکی نیست، هان! آن چه مرا با غم و اندوه و دلهره و رنج دمساز می کند بیم از دست دادن عشق است؛ که اگر نمی بود تابشان را نمی آوردم. بگذار هر کس از حیات خویش مواظبت کند.(امروز نمی توانم بنویسم زیرا که غلتکی در کاهدان می گشت. دیروز دیدمش. منداب می کوبید. پوش در هوا پراکنده می شد؛ دانه بر زمین می غلتید. گرد و خاک نفس را می گرفت.زنی دستاس می گرداند. دو پسر بچه زیبا، پا برهنه، دانه ها را برمی چیدند. من می گریم زیرا که چیز دیگری برای گفتن ندارم.می دانم که وقتی کسی برای گفتن چیزی بیش از این ندارد دست به نوشتن نمی زند، اما من با وجود این چیزها نوشته ام و باز هم درباره همین موضوع خواهم نوشت.)* * *ناتانائیل، دوست می داشتم لذتی به تو بدهم که تاکنون هیچ کس به تو نداده است. اما در ضمن که مالک این لذتم نمی دانم چگونه آن را به تو بدهم. می خواستم با چنان صمیمیتی تو را خطاب کنم که هیچ کس دیگر تاکنون نکرده باشد. می خواستم در این ساعت شب، به جایی بیایم که تو در آن، چه بسا کتاب ها را پی در پی می گشایی و می بندی، و در هر یک از آن کتاب ها چیزهایی را جست وجو می کنی که تاکنون درنیافته ای. به جایی که تو هنوز در آن منتظری؛ به جایی که شوق تو از احساسی ناپایدار در شرف تبدیل به اندوه است. جز به خاطر تو نمی نویسم؛ و برای تو نیز جز به خاطر این ساعات. می خواستم چنان کتابی بنویسم که در آن هر گونه فکر و هر گونه تاثر فردی از نظر تو پنهان بماند و بپنداری که در آن جز پرتوی از شور و حرارت خویشتن نمی بینی. می خواستم خود را به تو نزدیک تر کنم و تو مرا دوست بداری.اندوه، چیزی جز شور و حرارتی فرو افتاده نیست.ناتانائیل شوق را به تو خواهم آموخت. اعمال ما به ما وابسته است؛ همچنان که درخشندگی به فسفر. درست است که اعمال ما ما را می سوزانند ولی تابندگی ما از همین است.و اگر روح ما ارزش چیزی را داشته، دلیل بر آن است که سخت تر از دیگران سوخته است.ای مزارع گسترده که در سپیدی سحر غوطه ورید، من شما را بسی دیده ام؛ ای دریاچه های آبی، من در موج هایتان غوطه ها خورده ام. هر نوازش نسیم خندان، مرا به تبسم واداشته؛ و من از بازگو کردن آن برای تو خسته نمی شوم. ای ناتانائیل؛ شوق را به تو خواهم آموخت.اگر چیزهای زیباتری می شناختم، همان ها را برای تو می گفتم، همان ها را، مطمئنا همان ها را، نه چیزهای دیگر را .

 

معبودم!

 
 
خدایا
 
 
معبودم!
 
 
تو به همه چیز آگاهی
 
 
 پس بادا که خواست تو پیوسته تحقق پذیرد
 
 
در اندوه و شادی،
 
 
معبودم !
 
 
بادا که خواست تو تحقق پذیرد.
 
 
خدایا هر روز که راه ستایش تو را می پیمایم
 
 
با دیدگانی شگفت زده
 
 
زیبایی را می جویم
 
 
که ذات توست .
 
 
و هر روز وظایف را با فروتنی به انجام می رسانم
 
 
به برادران و خواهرانم یاری می رسانم
 
 
از تو می خواهم به برادران و خوهرانم یاری برسانی
 
 
دوستان خوب و بدم را ببخش و به نور خود روشن کن