آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

یه حقیقت تلخ

می خوام یه حقیقت تلخ بهت بگم،....خوب گوش کن....

یه نفر خوابش میادو واسه خواب جا نداره...
 یه نفر یه لقمه نون برای فردا نداره..
یه نفر می شینه و اسکناساشو می شمره....
می خواد امتحان کنه که داره یا نداره...
یه نفر از بس بزرگه خونشون گم می شه توش....
اون یکی اتاقشون واسه همه جا نداره...
یکی ویلای کنار دریاشون قصرِ ولی....
اون یکی حتی تو فکرش آب دریا نداره.....
یکی بعد مدرسه توپ چهل تیکه می خواد....
مامانش می گه اینا گرونه اینجا نداره....
یه نفر تولدش مهمونیه، همه میان...
یکیم تقویم واسه خط زدن روزا نداره....
یکی هفته ایی یه روز پزشکشون میاد خونش....
یه جا دیگه یکی داره می میره، خرج مداوا نداره....

یه نفر می ارزه امضاش به هزار تا عالم.....
اما یکی بعد عمری رنج و زحمت امضا نداره....
یکی فکر آخرین رژیمای غذاییه.....
یکی از بس که شب و روز نخورده نا نداره....
یکی از بس شومینه گرمه می افته از نفس.....
یکی هم برای گرمای دساش،
 ها نداره.....
دخترک می گه خدا چرا ما... مامانش می گه....
عوضش دخترکم، اون خونه لیلی نداره....
بچه ایی که تو چراغ قرمزا می فروشه گل......
مگه درس و مشق و شور و شوق و رویا نداره......
یه نفر تمام روزا و شباش طولانیه.....
پس دیگه نیازی به شبای یلدا نداره.....
یاد اون حقیقت کلاس اول افتادم....
دارا خیلی چیزا داره ولی سارا نداره......
خدا به هر کسی هر چیزی دلش می خواد میده...
آدما از یه جا اومدن، همه می رن یه جا.....
اون جا فرقی بین فقیر و دارا نداره.....
کاش یه روزی بشه که دیگه نشه جمله ایی ساخت....

با نمیشه....با نمی خوام...با ..نداره.....

حرف آخر: همه دوست دارند برن بهشت..اما هیچ کس دوست نداره بمیره...

یا حق

سختی های زندگی

عکس العمل شما در مواجهه باناملایمات زندگی چگونه است؟
دختری از سختی های زندگی به پدرش گله می کرد.از مبارزه خسته بودنمی دانست چه کند بلافاصله پس از اینکه یک مشکل را حل شده می دید مشکل دیگری سر راهش آشکار می شد و قصد داشت خود را تسلیم زندگی کند.پدر که آشپز ماهری بود او را به آشپز خانه برد. سه قابلمه را پر از آب کرد وآن ها را جوشاند.سپس در اولی تعدادی هویج در دومی تعدادی تخم مرغ و در دیگری مقداری قهوه قرار دادو بدون اینکه حرفی بزند چند دقیقه ای منتظر ماند. دختر هم تعجب کردو بی صبرانه منتظر بود.تقریبا بعد از 20 دقیقه پدر اجاق گاز را خاموش کرد هویج ها و تخم مرغ ها را در کاسه گذاشت و قهوه را در فنجانی ریخت.سپس رو به دختر کرد و پرسید:عزیزم چه می بینی؟دختر هم در پاسخ گفت: هویج تخم مرغ و قهوه.
پدر از دختر خواست هر کدام از آنها را لمس کند.هویج ها نرم و لطیف بودندو تخم مرغ ها پس از شکستن و پوست کندن سخت شده بودنددر آخر پدر از او خواست قهوه را ببوید. دختر دلیل اینکار را سوال کردو پاسخ شنید:دخترم هر کدام از آنها در شرایط ناگوار یکسانی در آب جوش قرار گرفتند ولی از خود رفتارهای متفاوتی بروز دادند.هویج های سخت و محکم ضعیف و نرم شدند.پوسته های نازک و مایع درون تخم مرغ ها سخت شدند ولی دانه های قهوه توانستند ماهیت آب را تغییر دهند.
سپس پدر از دخترش پرسید:حالا تو دخترم وقتی در زندگی با مشکلی مواجهه می شوی مثل کدامیک رفتار می کنی؟هویج تخم مرغ یا قهوه؟

از کتاب «ماسه و کف» جبران خلیل جبران

اگر به جای تو بودم، از فرو آمدن آب دریا گله نمی‌کردم. کشتی خوب است و ناخدای ما توانمند؛ تنها دل توست که در آشوب است.
آنگاه که مقابل تو چون آینه‌ای شفاف ایستادم، در من چشم دوختی و تصویر خود را دیدی. سپس گفتی: «به تو عشق می‌ورزم». اما براستی تو خودت را در من دوست داشتی.
هر جای زمین را بکاوی، گنجی خواهی یافت، تنها باید با ایمان یک دهقان بکاوی.
تلخ‌ترین امر در اندوه امروز مان، خاطره‌ی شادمانی دیروزمان است.
آنها که به تو ماری تقدیم می‌کنند، در حالیکه از آنها ماهی‌ای می‌خواهی، ممکن است جز مار برای پیشکش نداشته باشند، پس از سوی ایشان بخشندگی است.
هنگامی که به انتهای آنچه باید بدانی برسی، در ابتدای آنچه باید احساس کنی خواهی بود.
کوه پوشیده در مه، تپه نیست و درخت بلوط در باران بید مجنون نیست.
ما شادی‌ها و اندوه‌هایمان را قبل از آنکه تجربه‌شان کنیم، انتخاب می‌کنیم.
تنها کسانی می‌توانند اسرار قلب‌هایمان را در یابند که اسراری در قلب‌هایشان دارند.
چه بسا مخالفت کوتاهترین مسافت میان دو فکر باشد.
به یاد آوردن گونه‌ای دیدار است و فراموشی گونه‌ای آزادی.
در مسیرم به شهر مقدس، زائری را دیدم و از او پرسیدم:«آیا براستی، این، راه شهر مقدس است؟» و او گفت:«در پی من بیا و در یک شبانه‌روز به شهر مقدس خواهی رسید.» و من او را دنبال کردم و روزها و شب‌های بسیاری راه رفتیم و با این حال به شهر مقدس نرسیدیم. و آنچه موجب حیرتم بود، این بود که او بر من خشمگین شد، چرا که مرا گمراه کرده بود.
دادگر راستین کسی است که از خطاهای تو، نیمی احساس گناه می‌کند.
اگر دیگری، به تو بخندد، می‌توانی بر او دل بسوزانی، اما اگر تو به او بخندی، شاید هیچ‌گاه خود را نبخشی. اگر دیگری تو را بیازارد، شاید که این آزردگی را به فراموشی سپاری، اما اگر تو او را بیازاری،‌ همیشه به یاد خواهی داشت. در حقیقت آن دیگری حساس‌ترین نیمه‌ی توست، که اندامی دیگر به او داده شده است.
اگر براستی باید ساده دل باشی، به زیبایی چنین باش؛ ورنه خاموش باش. زیرا که اکنون در همسایگی ما مردی است که در حال مرگ است.
بسیاری از آموزه‌ها مانند شیشه‌ی پنجره‌ای است که از آن حقیقت را می‌بینیم؛ اما، خود، ما را از حقیقت جدا می‌کنند.
چه شریف است قلبی غمگین که سرودی سرور انگیز را با قلب‌هایی مسرور می‌خواند.
تنها برای کشف زیبایی، زندگی می‌کنیم، باقی همه گونه‌ای انتظار است.

نامه های عاشقانه یک پیامبر

 کتاب ( نامه های عاشقانه یک پیامبر ) مجموعه ای از نامه های خلیل جبران به ماری هکسل است که در تمام لحظه های خلق کتاب پیامبر الهام بخش و مشاور جبران بوده است .

به این فکر می کنم که خوندن این نامه خالی از لطف نیست...

برای زیستن شهامت لازم است . یک دانه نترکیده دارای همان ویژگیهایی است که جوانه به هنگام شکستن پوسته اش دارد .با این وجود تنها آنی که پوسته اش را می شکند ؛ می تواند خود را به درون ماجرای زندگی پرتاب کند.

این ماجرا جسارتی یگانه را می طلبد؛کشف آنکه انسان نمی تواند با تجربه های دیگران بزید؛و میل آنکه دل به دریا بسپارد. برای آن که پیشاپیش بداند چه روی خواهد داد؛ نمی تواند دیدگان دیگری و گوشهای دیگری را وام بگیرد.هر موجودی با موجود دیگر متفاوت است.

این آرزویی است که من دارم آرزو دارم قلبی گشوده برای دریافت داشته باشم؛که از گذاردن بازویم به دور شانه های کسی نترسم؛ مباداپاره شود.که از انجام دادن کاری که هیچ کس پیش از آن انجام نداده است نترسم؛ مبادا آسیب ببینم.بگذار امروز احمق باشم چون امروز صبح حماقت همه آن چیزی است که برای بخشیدن دارم.می توانم به این خاطر نکوهیده شوم .اما مهم نیست .فردا که می داند؛ شاید کمتر احمق باشم.

وقتی دو نفر به هم بر میخورند ؛ باید همچون دو زنبق آبی باشند که کنار به کنار هم میسایند؛ هر یک قلب زرین خویش را نشان دهندوابرهه و آسمان در کنارشان باز بتابد. 

 نمی توانم بفهمم که چرا برخوردها همیشه دیگر گونه است: با قلبهای بسته وهراس از رنج بردن.

هر بار که با تو هستم ساعتهای پیاپی در اتاقی صحبت می کنیم .اگر می خواهیم این زمان را با هم بگذرانیم ؛ مهم اینستکه در پنهان کردن هیچ چیز نکوشیم و گلبرگهایی سراسر گشوده باشیم......