آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

کاشف رمز DNA و ایمان آوردن به خدا


دکتر فرانسیس کولینز یکی از بزرگترین متخصصان ژنتیک در دنیا که چند سال قبل به همراه Craig Venter توانسته بود رمزهای DNA را کشف کند به وجود خدا ایمان آورد!
کولینز 56 ساله در مصاحبه با تایمز گفت: سی سال آته ئیست بودم. اما اکنون به وجود خدا اعتقاد دارم.
وی افزود: در مورد وجود خدا یک زیرساخت واقعی وجود دارد و علم انسان را به خدا نزدیکتر هم می کند.
این دانشمند مشهور آمریکایی با ذکر اینکه به معجزات و فرشتگان اعتقاد دارد افزود: " هنگامی که در آزمایشگاه مشغول کار بودم خدا را حس می کردم. قطعا قدرتی بالاتر از ما هست و من به آن اعتقاد دارم. کشف رمز دی.ان. آ مرا به خدا اندکی نزدیکتر کرد. بارها دیده ام بیمارانی را که از درمان درمانده اند. علم از علاج آنها قطع امید کرده بود. اما دیدم که آنها به صورت معجزه وار به زندگی برگشته اند. این کار خداست"
به گزارش روزنامه وطن دکتر کولینز که اعتقاد دارد کشف رمز ژن باعث اعطای یک فرصت به وی برای شناخت خدا بوده است اضافه کرد: " هنگامی که به یک کشف مهم می رسید لحظات زیبایی را تجربه می کنید. چرا که درباره آن موضوع تحقیق کرده و به آن رسیده اید. چیزی که من کشف کرده بودم طوری بود که تا بحال هیچ انسانی آنرا کشف نکرده بود.در حالی که خدا هر زمان آنرا می داند!"
دو محقق معروف با کشف رمز DNA علم را وارد گستره وسیعتری کردند. اهمیت این اکتشاف به حدی بود که بیل کلینتون و تونی بلر به طور همزمان آنرا به تمام دنیا اعلام کرده بودند.

لیلی عاشق شد ،من به دنیا آمدم

امروز چند شنبه است؟ امروز چندم است؟ چندم کدام ماه و چندم کدام سال؟ امروز چند سال از من می گذرد و من چند ساله ام؟
نمی دانم کی بود که حواسم پرت شد و تاریخ تولدم را گم کردم، نمی دانم کجا برای آخرین بار شناسنامه ام را جا گذاشتم و نمی دانم چرا تقویم هایم را دور انداخته ام.
از مادرم می پرسم من کی به دنیا آمدم؟ مادرم فکر می کند و فکر می کند و یادش نمی آید، اما می گوید آن روز که تو به دنیا آمدی، زمین می چرخید، دور خودش می چرخید و دور خورشید می چرخید و دور خدا؛ و من پرس وجو می کنم و می بینیم زمین هنوز هم می چرخد، هم دور خودش و هم دور خورشید و هم دور خدا.


به مادرم می گویم: فکر کن، باز هم فکر کن، شاید چیز دیگری هم یادت بیاید. مادرم فکر می کند و یادش می آید آن روز که من به دنیا آمدم فردای روزی بود که از بهشت بیرون آمده بودند. فردای روزی که آدم خطا کرد و حوا وسوسه، و من از این و آن می پرسم و می فهمم که آدم هنوز هم هر روز خطا می کند و حوا هم هر روز وسوسه.
مادرم باز فکر می کند و به یاد می آورد، روزی که من به دنیا آمدم، همان روزی بود که لیلی عاشق شد و همان روزی بود که مجنون سر به بیابان گذاشت، و من می پرسم و می فهمم که لیلی هر روز عاشق می شود و مجنون هر روز سر به بیابان می گذارد
حالا که نمی دانم کی به دنیا آمدم و حالا که نمی دانم چند ساله ام، چه فرق می کند که جوانی کنم یا پیری. حالا می توانم از روی تاریخ و تقویم سر بخورم، از روی سَرِ ثانیه ها و ساعت ها. حالا دیگر برای من یک سال و یک قرن چندان تفاوتی نمی کند.
حالا که نمی دانم چند ساله ام، پس می توانم پیرزنی هزار ساله باشم که در کوچه های بلخ زندگی می کنم، در خانه ای گلین. یا می توانم شاعری روستایی باشم که صدها سال پیش در جست وجوی نام و نان راهی غزنین شده ام و دربار پادشاه.
حالا که نمی دانم چند ساله ام، پس شاید جوانی هفت صد ساله باشم که در میدان شهر نیشابور می جنگم و می جنگم و آخرش به شمشیر نامرد مغولی کشته می شوم.
شاید عارفی باشم دست از دنیا کشیده و دل از مردم بریده، در خانقاهی در شهر هرات، و شاید دوشیزه ای شش صد ساله باشم، ابرو کمان و گیسو کمند، که کنار آب رکناباد و گلگشت مصلا عاشق می شوم!
توی دفتر خاطراتم می نویسم:
امروز چند شنبه است؟ چندم کدام ماه و چندم کدام سال؟ امروز چند سال از من می گذرد و من چند ساله ام؟
چیزی به یاد نمی آورم، جز این که امروز، اکنون است و این جا، زمین است و من، انسان.