آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

خداحافظ دورتی

دوست خانوادگی مان، کشیش لئون، به من زنگ زد و گفت که حال همسرش، دورتی، خوب نیست و احتمالا روزهای آخر زندگی اش است.

رفتیم بیمارستان عیادتش. بی حال و ناتوان بود. کشیش هم خسته و دلگیر به نظر می آمد.

با هم مشغول صحبت شدیم. دورتی با صدایی آهسته و جملات کوتاه صحبت میکرد. نفسش یاری نمیکرد اما تقلا میکرد تا حرفش را بزند. از حضرت سلیمان میگفت که با وجود سلطنتی که داشت از این دنیا رفت. بعد از من خواست کیفش را برایش بیاورم. یک کارت از آن بیرون آورد و به من نشان داد. گفت: من دارایی هام رو جای مطمئنی ذخیره کردم. همه ش اینجاست. برای همین خیالم راحته.

به کارت نگاه کردم. رویش نوشته بود: 

کارت اعتباری بهشتی

بانکدار: خدا (پدر)

مدیر: عیسی

توزیع کننده: روح القدس

پشت کارت را نگاه کردم. چند دعا و  آیاتی از انجیل نوشته شده بود.

دعای پذیرش:

اعتراف کن گناهکار هستی و توبه کن

همانگونه که فرمودید من عمل کردم، من وعده شما را ارائه میدهم و اجابت شما را خواستارم.

خدا را شکر کنید و باور داشته باشید که آنچه (خواستید) در راه است.

یوحنا: ۱۴:۱۴ اگر چیزی به نام من بخواهید، آن را خواهم داد. 

لوقا: ۱۱:۹ و من به شما می گویم، بخواهید تا به شما داده شود، بجویید و خواهید یافت، بکوبید تا به روی شما باز شود.

(فکر کنم همان ادعوانی استجب لکم خودمان هست!)

از کارت عکس گرفتم و به دورتی پس دادم. گفت: من با عیسی به زمین برمیگردم.

گفتم: وقتی حضرت عیسی رو دیدی سلام من رو هم برسون و بهشون بگو زودتر به زمین برگردید. دیگه نذارید از این دیرتر بشه.

به من لبخند زد. خسته شده بود. گفت: توانم کم شده . بدون شوهرم هیچ کار نمیتونم بکنم. موهام رو هفته پیش کوتاه کردم ولی به هم ریخته شده.

شانه ای که روی میز بود را برداشتم و آرام موهای سفیدش را شانه زدم. چشمانش را بست.

گفتم: من دیگه باید برم.

گفت: جمعه تولدمه.

گفتم: سعی میکنم برای تولدت بیام.


جمعه نتوانستم بروم. با خودم گفتم یکشنبه که تعطیل است میروم و تولدش را تبریک میگویم.

اما یکشنبه دیگر خیلی خیلی دیر شده بود.

جمعهء بعد به مراسم ختم دورتی دعوت شدم. از عذاب وجدان قلبم درد میکرد. "چرا کار امروز را به فردا انداختم؟!"

وقتی کشیش عکسهای برجستهء زندگی دورتی از تولد تا مرگ را نشان میداد، از دیدن عکس خودم در کنار تخت دورتی در بیمارستان جا خوردم. باورم نمیشد که من هم در این دو سال آشنایی با دورتی، بخشی از خاطرات زندگی او شده بودم.

درد قلبم بیشتر شد. کاش برای تولدش رفته بودم. دوست داشتم هدیه تولدش را خودم به دستش میدادم. من برای تولدش، به نام او، کمک هزینه خرید دارو برای کودکان سرطانی را پرداخت کرده بودم. هدیه ای که امیدوار بودم برایش ماندگار باشد و میدانستم دلش را شاد میکند.

بعد از مراسم از کشیش خداحافظی کردم و برای آرامشش دعا کردم. گفت: دورتی روز تولدش منتظرت بود و  ما برات یه هدیه گذاشته بودیم هر وقت اومدی پیشم یادم بنداز بهت بدم.


کاش میشد زمان به جمعه قبل برمیگشت و من دورتی را خوشحال میکردم. اما دیگر فرصت گذشت. باید حواسم باشد به آدمهایی که هنوز زنده اند و هنوز در دلشان منتظر من هستند، مبادا که فرصت قیمتی خوشحال کردنشان را به فردا بیاندازم. شاید فردا خیلی دیر باشد.

خداحافظ دورتی، من از دیدنت در این دنیا خوشحال شدم ای دوست مهربان.


پانوشت: 

چند وقت قبل یکی از دوستان مسیحی از من پرسید آداب دفن میت در اسلام چیه و من بهش گفتم متاسفانه دقیق نمی‌دونم ولی تحقیق میکنم بهت میگم بعد به حدیثی برخورد کردم که دیدم برعکس مراسم ما بود.

غذا خوردن نزد مصیبت زدگان با خرج آنان، از رفتارهای جاهلیت است و سنت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلم فرستادن غذا برای مصیبت‌زدگان است. (من لایحضره الفقیه، ج 1، ص 182)


چیزی که از مراسم ختم دورتی دوست داشتم این بود که برای پذیرایی، هر دوستی یک ظرف خوردنی آورده بود و صاحب عزا مسئولیت پذیرایی از مهمانان را نداشت که من رو یاد این حدیث انداخت.


#استرالیا 


مریم آزموده فر