آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

عاشقانه

شاملو برای آیدا نوشته است: هر چه بیشتر می‌بینمت، احتیاجم به دیدنت بیشتر می‌شود. و من این را که خواندم، یاد آن صبح زودی افتادم که با هم رفته بودیم دربند، مغازه دارها، راه را ، راه سنگلاخ را، آب زده بودند و الوها و ترشک‌ها و قره قوروت‌هاشان را از دکان‌شان گذاشته بودند بیرون.


 و تو، کتانی سفیدی پوشیده بودی که لک افتاده بود بهش و مرتب غر می‌زدی که اینجا جای قرارگذاشتن است؟ کمی که بالاتر رفتیم، نزدیک آن پل معلق، نشستی روی یک تکه سنگ تا نفست را چاق کنی. من، تکیه دادم به درختِ سپیدار بید زده، خیره ماندم به تو. پرسیدی «به چی نگاه می کنی؟» و من انگار شاملو بودم برای آیدا، گفتم «به تو. و هر چه بیشتر می‌بینمت، احتیاجم به دیدنت بیشتر می‌شود.» گفتی «دیدنی‌ها یکشنبه است.» 


خندیدی. خندیدی و من تشنه‌تر شدم. تشنه تماشای پیچ موهات که از زیر روسری می‌ریخت روی سینه‌ات. تشنه زل زدن به چشم‌های درشتت که رگه‌های سرخ داشت و تشنه شیرینی کلامت به وقت دلبری. اما تو به جاش، بطری آب نیم‌ خورده‌ات را دادی بهم. گفتی «بخور به نیت شفا.» آب را سر کشیدم قربت الی لب‌هات که مزه تمشک می‌داد. تمشک‌های وحشی جاده چالوس. و مزه انگشت‌هات که رنگ گرفته بود؛ کبود، سرخ و سیاه. وکمی بعد، که باران شروع شد، دویدیم توی آلاچیق پیرمردی بداخلاق که چایش کهنه بود و نه نیمرو داشت و نه املت. 


برای‌مان نان خشک آورد با کمی پنیر تبریز و یک قاشق کره حیوانی که می‌گفت مال کرمانشاه است و بوی گوسفند می‌داد. تو، با هر دو لپت لقمه‌ها را می‌جویدی و من محو تماشات بودم در پس‌زمینه‌ای از باران و مه و راه سنگلاخ نم خورده. بهم گفتی «فقط یک نگاه حلال است.» من در آمدم که همان نگاه اول است از پایین کوه، هنوز پلک نزده‌ام، هنوز چشم برنداشته‌ام ازت. بخار چای نشسته بود روی شیشه عینکت. از روی چشم‌هات برش داشتم. دو لکه قرمز افتاده بود روی بینی‌ات. خواستم ببوسمش. باید می‌بوسیدمش که پیرمرد سرفه کرد. پشت هم. گفت «چایی‌تونو خوردین راهی شین.» 


من، شیشه‌های عینکت را با گوشه پیراهنم پاک کردم. باران بند آمده بود. باران همیشه بند می‌آید، انگار که می‌خواهد بگوید هر چیزی، هر چیز خوبی یک موقع تمام می‌شود. تو باران من بودی. تمام شدی. اما هنوز، هر چه بیشتر می‌بینمت، حتا از لای این کلمات که تصویر شده اند، احتیاجم به دیدنت بیشتر می‌شود.




 #مرتضی_برزگر 

 #عاشقانه


عاشقانه

شاملو برای آیدا نوشته است: هر چه بیشتر می‌بینمت، احتیاجم به دیدنت بیشتر می‌شود. و من این را که خواندم، یاد آن صبح زودی افتادم که با هم رفته بودیم دربند، مغازه دارها، راه را ، راه سنگلاخ را، آب زده بودند و الوها و ترشک‌ها و قره قوروت‌هاشان را از دکان‌شان گذاشته بودند بیرون.


 و تو، کتانی سفیدی پوشیده بودی که لک افتاده بود بهش و مرتب غر می‌زدی که اینجا جای قرارگذاشتن است؟ کمی که بالاتر رفتیم، نزدیک آن پل معلق، نشستی روی یک تکه سنگ تا نفست را چاق کنی. من، تکیه دادم به درختِ سپیدار بید زده، خیره ماندم به تو. پرسیدی «به چی نگاه می کنی؟» و من انگار شاملو بودم برای آیدا، گفتم «به تو. و هر چه بیشتر می‌بینمت، احتیاجم به دیدنت بیشتر می‌شود.» گفتی «دیدنی‌ها یکشنبه است.» 


خندیدی. خندیدی و من تشنه‌تر شدم. تشنه تماشای پیچ موهات که از زیر روسری می‌ریخت روی سینه‌ات. تشنه زل زدن به چشم‌های درشتت که رگه‌های سرخ داشت و تشنه شیرینی کلامت به وقت دلبری. اما تو به جاش، بطری آب نیم‌ خورده‌ات را دادی بهم. گفتی «بخور به نیت شفا.» آب را سر کشیدم قربت الی لب‌هات که مزه تمشک می‌داد. تمشک‌های وحشی جاده چالوس. و مزه انگشت‌هات که رنگ گرفته بود؛ کبود، سرخ و سیاه. وکمی بعد، که باران شروع شد، دویدیم توی آلاچیق پیرمردی بداخلاق که چایش کهنه بود و نه نیمرو داشت و نه املت. 


برای‌مان نان خشک آورد با کمی پنیر تبریز و یک قاشق کره حیوانی که می‌گفت مال کرمانشاه است و بوی گوسفند می‌داد. تو، با هر دو لپت لقمه‌ها را می‌جویدی و من محو تماشات بودم در پس‌زمینه‌ای از باران و مه و راه سنگلاخ نم خورده. بهم گفتی «فقط یک نگاه حلال است.» من در آمدم که همان نگاه اول است از پایین کوه، هنوز پلک نزده‌ام، هنوز چشم برنداشته‌ام ازت. بخار چای نشسته بود روی شیشه عینکت. از روی چشم‌هات برش داشتم. دو لکه قرمز افتاده بود روی بینی‌ات. خواستم ببوسمش. باید می‌بوسیدمش که پیرمرد سرفه کرد. پشت هم. گفت «چایی‌تونو خوردین راهی شین.» 


من، شیشه‌های عینکت را با گوشه پیراهنم پاک کردم. باران بند آمده بود. باران همیشه بند می‌آید، انگار که می‌خواهد بگوید هر چیزی، هر چیز خوبی یک موقع تمام می‌شود. تو باران من بودی. تمام شدی. اما هنوز، هر چه بیشتر می‌بینمت، حتا از لای این کلمات که تصویر شده اند، احتیاجم به دیدنت بیشتر می‌شود.




 #مرتضی_برزگر 

 #عاشقانه


چطور باید زندگی کنم؟

در سن خاصی تمام سوالاتی که آدم از خودش می‌پرسد، فقط در مورد یک‌چیز است: اینکه چطور باید زندگی کند؟

اگر آدم چشمانش را به مدت کافی ببندد، می‌تواند تمام چیزهایی که او را خوشحال کرده‌اند، خیلی خوب به‌خاطر بیاورد. بوی مادرش در سن پنج سالگی. اینکه چطور برای فرار از رگباری ناگهانی با خنده به ایوان پناه بردند. نوک سرد بینی پدر روی گونه‌اش. تسلی پنجه‌ی زمخت یک اسباب‌بازی که به پدر و مادرش اجازه نداده آن را بشورند. صدای امواج روی ساحل سنگی در آخرین روز از تعطیلات ساحلی. موی خواهرش که در نسیم تاب می‌خورد. قدم زدن توی خیابان‌ها.

چند باری کودک می‌شویم، شاید برای کسانی‌که به خودشان اجازه می‌دهند کودک شوند. اما بعد از آن چند بار به خودمان اجازه‌ی رها شدن می‌دهیم؟

چقدر احساسات خالص لازم است تا ما را مجبور کند که بتوانیم با صدای بلند تشویق کنیم، بی هیچ احساس شرمی؟ 

چند بار شانس این را داریم تا فراموشی دوباره ما را متولد کند؟

اشتیاق خیلی چیز با ارزشی است، نه برای آنچه به ما می‌دهد؛ بلکه برای آنچه از ما می‌گیرد تا قدرت خطر کردن را پیدا کنیم:

مال و مقام‌مان را. سردرگمی دیگران و مدارایشان. سر تکان دادن‌ها.


فردریک بکمن

کتاب : بریت‌ماری اینجا بود