آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

جنگجوی کوچک خدا

حتی اگر بسیار نحیف و ناتوانی، باز هم می توانی درهای بهشت را باز کنی. حتی اگر بی نهایت کوچک و ناچیزی، باز هم می توانی به ملکوت آسمان برسی. حتی اگر فقط یک روز فرصت داشته باشی، باز هم می توانی کاری بزرگ کنی، آنقدر بزرگ که هرگز کسی فراموشش نکند. اینها را پشه ای می گفت که روی برگی سبز بر بلندترین شاخه درختی در بهشت نشسته بود.

angellogo_blue2_small.jpg

پشه می گفت: آدم ها فکر می کنند تنها آنها می توانند به بهشت بیایند. اما اشتباه می کنند و نمی دانند که مورچه ها هم می توانند به بهشت بیایند. نهنگ های غول پیکر و کلاغ های سیاه ، گوسفندها و گرگ ها هم همینطور.
یک عصای قدیمی، یک چاقوی زنگ زده، یک قالیچه نخ نما هم می تواند به بهشت بیاید، به شرط آنکه کاری کند، به شرط آنکه خدا را در چیزی یاری کند.
پشه ها زود به دنیا می آیند و زود از دنیا می روند. مهلت بودنشان خیلی کم است. من ولی دلم می خواست در همین مهلت کوتاه با همین بال های نازک و کوچک تا جاودانگی پر بزنم. این محال بود و من به محال ایمان داشتم.
سه روز از زندگی ام گذشته بود و من کاری نکرده بودم. دلم می خواست پشه ای باشم؛ مثل همه پشه ها. دلم نمی خواست دور آدم ها بچرخم و آواز بخوانم و از کلافگی شان لذت ببرم. دلم نمی خواست شب ها شبیخون بزنم و خواب را از چشم ها بگیرم. هرگز کسی را نیش نزدم و هرگز خونی را نخوردم و هرگز...
دلم می خواست کاری کنم، به کسی کمکی کنم، جهان را بهتر کنم. اما همه به من می خندیدند، بادهای تند و تیز به من می خندیدند.
تنها خدا بود که به من نمی خندید.
و من دعا می کردم و تنها او را صدا می کردم.
تا آن روز که خدا جوابم را داد و گفت: درود بر تو، پشه پرهیزگارم. می خواهی کاری کنی، باشد، بیا و به پیامبرم کمک کن. نامش ابراهیم است.
گفتم: خدایا! کاش می توانستم کمکش کنم. ولی ببین چقدر کوچکم، زوری ندارم. اما... اما چقدر دلم می خواست می توانستم روزی روی آستین پیامبرت بنشینم.
خدا گفت: تو می توانی کمکش کنی. تو سلحشور ظریف ملکوتی. جنگجوی کوچک خداوند.
و آن وقت خدا از نمرود برایم گفت و نشانی قصرش را به من داد.
من به آنجا رفتم و کوچکتر از آن بودم که نگهبانان مانع رفتنم شوند. ضعیفتر از آن بودم که سربازان به رویم شمشیر بکشند و ناچیزتر از آنکه هیچ جاسوسی آمدنم را گزارش کند.
آدم ها هرگز گمان نمی کنند که پیشه ای بتواند مامور خدا باشد و دستیار پیامبر.
نمرود را دیدم، بی خیال بود و سرگرم. چنان تیز بر او تاختم و چنان تند بر سوراخ بینی اش وارد شدم که فرصت نکرد دستش را حتی بجنباند.
سه روز و سه شب یک نفس در آن حفره تاریک جنگیدم. با همه تاب و توانم، برای خدا و پیامبری که ندیده بودمش.
و می شنیدم که نمرود نعره می زد و کمک می خواست. و می شنیدم که بیرون همهمه بود و غوغا بود. و می دانستم که هیچ کس نمی تواند به او کمک کند. و آن زمان که آرام گرفتم، نه بالی داشتم و نه تنی و نه نیشی.
و نمرود ساعت ها بود که از پای درآمده بود.
من مرده بودم و دیدم که فرشته ای برای بردنم آمد.
فرشته مرا در دست های لطیفش گذاشت و گفت: تو را به بهشت می بریم، ای پشه پارسا. تو جنگجوی کوچک خدا بودی، سلحشور ظریف ملکوت.

*
و حالا قرن هاست که من در بهشتم. و پاداشم این است که هر وقت بخواهم می توانم بر آستین پیامبر خدا بنشینم...

                                                                                        عرفان نظرآهاری

قایق کوچک دل به دست دریای پهناور اندوه مسپار

می توان هم قفس بود و هم نفس نبود

می توان همراه بود وهمراز نبود

اما کاش هم نفس لحظه های تلخ و شیرین زندگی باشیم. ای کاش همراه روزهای سخت و همراز دلتنگیهای بی شکیب هم باشیم.

می توان همسفر بود و هم قفس نبود

می توان همسفر بود و هم نفس.........
 

 متن زیر از کتاب زیبای چهل نامه ی کوتاه به همسرم نوشته آقای نادر ابراهیمی تهیه شده است 

عزیز باور کن که هیچ چیز به قدر صدای خنده ی آرام و شادمانه تو بر قدرت کار کردن و سر سختانه و عادلانه کارکردن من نمی افزاید و هیچ چیز همچون افسردگی و در خود فروریختگی تو مرا تحلیل نمی برد ،ضعیف نمی کند و از پا نمی اندازد.

البته من بسیار خجلت زده خواهم شد اگر تصور کنی که این? من? من است که می خواهد به قیمت نشاط صنعتی و کاذب تو ،بر قدرت کار خود بیفزاید و مردسالارانه همچون بسیاری از مردان بیمار خود پرستی ها-حتی شادی تو را به خاطر خویش بخواهد. نه ......هرگز چنین تصوری نخواهی داشت. راهی که تا اینجا ،در کنار هم آمده ایم خیلی چیز ها رابر من وتو معلوم کرده است . اما این نیز ناگزیر معلوم است که برای تو مثل من انگیزهای جدی تر وقوی تر از کاری که می کنم -نوشتن وباز هم نوشتن - وجود ندارد و دعوت از تو در راه رد غم، با چنین مستمسکی ،البته دعوتیست موجه ، مگر آنکه تو این انگیزه را نپذیری......

پس باز می گویم:این بزرگترین و پر دوام ترین خواهش من از توست: مگذار غم سراسر سرزمین روحت را به تصرف خویش درآورد و جای کوچکی برای من باقی نگذارد. من به شادی محتاجم، و به شادی  تو،بی شک بیش از شادمانی خودم. حتی اگر این سخن قدری طعم تلخ خودخواهی دارد ، این مقدار تلخی را در چنین زمانه ای بر من ببخش-بانوی من ،بانوی بخشنده من!

به خدایم قسم که می دانم چه دلایل استواری برای افسرده بودن وجود دارد،اما این را نیز به خدایم قسم میدانم که زندگی در روزگار ما،در افتادنیست خیره سرانه و لجوجانه با دلایل استواری که غم در رکاب خود دارد.غم بسیار مدلل ،دشمن تا بن دندان مسلح ماست.

اگر به خاطر تزکیه روح،قدری غمگین باید بود-که البته باید بود-ضرورت است که چنین غمی ،انتخاب شده باشد نه تحمیل شده.

غصه ،منطق خود را دارد. نه ؟علیه منطق غصه حتی اگر منطقی ترین منطق هاست ، آستین هایت رابالابزن! غم، محصول نوع روابطی است که  در چامعه شهری ما و در جهان ما وجود دارد. نه؟ علیه محصول ، و علیه هر چیز که غم را سلطه گرانه و مستبدانه به پیش می راند، بر پا باش!

زمانیکه اندوه به عنوان یک مهاجم بد قصد  جان می آید ، نه  یک شاعر تلطیف کننده روان،حق است که چنین مهاجمی رابه رگبار خنده ببندی....

عزیز من! قایق کوچک دل به دست دریای پهناور اندوه مسپار! بادبانی برافراز ، پارویی بزن، بر خلاف جهت باد تقلایی کن.

سخت ترین توفان، مهمان دریاست نه صاحبخانه آن. ..توفان را بگذران

و بدان که تن سپاری تو به افسردگی ، به زیان بچه های ماست و به زیان همه بچه های دنیا.

 آخر آنها شادی صادقانه را باید ببینند تا بشناسند.....

 

گلهایی از گلستان سعدی

دخالت در کار خلق خدا

    در گذشته جوانی بودم مومن و دیندار، حریص در عبادت و پرهیزکار. یاد دارم شبی مهمان زیادی در خانه داشتیم، من مشغول عبادت و شب زنده‌داری بودم و مهمان‌ها همه خوابیده بودند. به پدرم گفتم: هیچ کدام از مهمان‌ها عبادتی نکردند و قرآنی نخواندند، چنان در خواب غفلتند که گویا نخوابیده‌اند بلکه مرده‌اند. پدر که مرد میانه‌رویی بود گفت: پسرم تو هم اگر بخوابی بهتر است از این که در کار خلق خدا دخالت کنی.بندگان مدعی فقط خود را می‌‌بینند، اما اگر از چشم خدا به بندگان دیگر هم بنگرند کوچک‌تر از خویش نمی‌‌یابند.
    
       
    سیاهی دنیا
    طوطی و کلاغی را با هم در قفسی کردند. طوطی که کلاغ را دید گفت: سیاهی پرهای تو مانند تاریکی شب است، تو شوم و بدقدمی. فاصله بین من و تو از شرق تا غرب است. هیچ‌گاه فکر نمی‌‌کردم با کلاغی همنشین شوم. هر صبحگاه کسی که روزش را با دیدن تو آغاز کند، آن روز برایش تیره و تار می‌‌شود، آیا سیاه‌تر و تاریک‌تر از تو در دنیا هست؟
    اما کلاغ سیاه هم از همنشینی با طوطی زیبا به تنگ آمده بود و از بخت بد خود می‌‌نالید و می‌‌گفت: خدایا نه زیبایی به من دادی و نه سرنوشتم را زیبا رقم زدی. سزای من این نیست که هم در قفس باشم و هم آزار همنشین ببینم. چه کردم که عاقبتم هم‌صحبتی با چنین ابلهی است. من همین که بر دیوار باغی با کلاغی همراه شوم آسوده خاطرم.دانا از همنشینی با نادان رنج می‌‌کشد و نادان از دیدن دانا هراسان می‌‌شود.
    
    پسر ثروتمند
    پسر مرد ثروتمندی را دیدم که بر سر گور پدر نشسته و با پسرکی فقیر از مال و اموال پدر صحبت می‌کرد و می‌گفت: سنگ پدر من سنگی است با مرمر سفید صاف و خطی که به رویش حک شده نستعلیق است اما بر سر خاک پدر تو جز مشتی گل و خاک دیده نمی‌شود.پسرک فقیر که این جمله را شنید در جواب گفت: تا پدرت زیر آن سنگ‌های گران قیمت مرمر به خودش بجنبد پدر من به بهشت رسیده است.(کسی که در زندگی آسایش و راحتی زیاد داشته باشد و رنج و سختی در زندگی به خود ندیده باشد ممکن است در هنگام مرگ مردنش سخت باشد.()اگر بار کمتری به روی اسب بگذارند حتما رفتارش با صاحبش بهتر خواهد بود.)
    
      انسان حریص
    ده آدم بر سر سفره‌ای می‌توانند گرد آیند و غذا بخورند اما حیوانات بر سر لاشه حیوانی با هم نمی‌توانند کنار بیایند و انسان حریص هم همه چیز را فقط برای خودش می‌خواهد و حاضر نیست ذره‌ای را با کسی تقسیم کند و همیشه گرسنه است اما انسان قانع با تکه‌ای نان سیر می‌شود (روده‌ای که تنگ و باریک است با تکه‌ای نان پر می‌شود اما انسان حریص اگر دنیا را هم داشته باشد باز هم سیر نخواهد شد.)
    بزرگان گفته‌اند: بهتر است از راه قناعت به ثروت برسی تا سرمایه‌ای داشته باشی یا مال‌اندوزی کنی و به هیچ کس روا نداشته باشی.)
    
    اعمال انسان
    پدری پسرش را نصیحت می‌کرد و می‌گفت: در آخرت از تو می‌پرسند عملت چگونه بود و در دنیا چه کاری انجام دادی نه این‌که بپرسند پدرت که بود و چگونه بوده.
    (وقتی مردم پارچه ابریشمی که روی خانه خدا قرار گرفته را می‌بوسند مطمئنا برای پارچه نیست به خاطر این است که پارچه همنشین عزیزی شده و برای مردم گرامی و محترم شمرده می‌شود.)
    
              
   

من‌ آن‌ خاکم‌ که‌ عاشق‌ می‌شود

سر تا پای‌ خودم‌ را که‌ خلاصه‌ می‌کنم، می‌شوم‌ قد یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌ که‌ ممکن‌ بود یک‌ تکه‌ آجر باشد توی‌ دیوار یک‌ خانه، یا یک‌ قلوه‌ سنگ‌ روی‌ شانه‌ یک‌ کوه، یا مشتی‌ سنگ‌ریزه، ته‌ته‌ اقیانوس؛ یا حتی‌ خاک‌ یک‌ گلدان‌ باشد؛ خاک‌ همین‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره.

یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌ ممکن‌ است‌ هیچ‌ وقت، هیچ‌ اسمی‌ نداشته‌ باشد و تا همیشه، خاک‌ باقی‌ بماند، فقط‌ خاک.
اما حالا یک‌ کف‌ دست‌ خاک‌ وجود دارد که‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ نفس‌ بکشد، ببیند، بشنود، بفهمد، جان‌ داشته‌ باشد. یک‌ مشت‌ خاک‌ که‌ اجازه‌ دارد عاشق‌ بشود، انتخاب‌ کند، عوض‌ بشود، تغییر کند.
وای، خدای‌ بزرگ! من‌ چقدر خوشبختم. من‌ همان‌ خاک‌ انتخاب‌ شده‌ هستم. همان‌ خاکی‌ که‌ با بقیه‌ خاک‌ها فرق‌ می‌کند. من‌ آن‌ خاکی‌ هستم‌ که‌ توی‌ دست‌های‌ خدا ورزیده‌ شده‌ام‌ و خدا از نفسش‌ در آن‌ دمیده. من‌ آن‌ خاک‌ قیمتی‌ام. حالا می‌فهمم‌ چرا فرشته‌ها آن‌قدر حسودی شان‌ شد.
اما اگر این‌ خاک، این‌ خاک‌ برگزیده، خاکی‌ که‌ اسم‌ دارد، قشنگ‌ترین‌ اسم‌ دنیا را، خاکی‌ که‌ نور چشمی‌ و عزیز دُردانه‌ خداست. اگر نتواند تغییر کند، اگر عوض‌ نشود، اگر انتخاب‌ نکند، اگر همین‌ طور خاک‌ باقی‌ بماند، اگر آن‌ آخر که‌ قرار است‌ برگردد و خود جدیدش‌ را تحویل‌ خدا بدهد، سرش‌ را بیندازد پایین‌ و بگوید: یا لَیتَنی‌ کُنت‌ تُراباً. بگوید: ای‌ کاش‌ خاک‌ بودم...
این‌ وحشتناک‌ترین‌ جمله‌ای‌ است‌ که‌ یک‌ آدم‌ می‌تواند بگوید. یعنی‌ این‌ که‌ حتی‌ نتوانسته‌ خاک‌ باشد، چه‌ برسد به‌ آدم! یعنی‌ این‌ که...
خدایا دستمان‌ را بگیر و نیاور آن‌ روزی‌ را که‌ هیچ‌ آدمی‌ چنین‌ بگوید.

عرفان نظرآهاری

فرازهایی از سخنان دکتر علی شریعتی

دوست داشتن از عشق بر تر است ، عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سری نا بینایی.اما دوست داشتن پیوند خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال. عشق بیشتر از عشق غریزه آب می خورد و هر چه از غریزه سر زندبی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هر جایک روح ارتفاع دارد دروست داشتن نیز همگام با آن اوج می یابد.

عشق، در هر رنگی و هر سطحی، با زیبایی محسوس، در نهان یا آشکار، رابطه دارد. چنان که شوپنهاور می گوید:”شما بیست سال بر سن معشوق تان بیفزایید، آنگاه تاثیر مستقیم آن را بر روی احساس تان مطالعه کنید.”

اما دوست داشتن چنان در روح غرق است گیج و جذب زیبایی های روح که زیبایی های محسوس را به گونه ای دیگر می بیند. عشق طوفانی و متلاطم است، اما دوست داشتن آرام و استوار و پر وقارو سر شار از نجابت.

عشق با دروی و نزدیکی در نوسان است. اگر دوری به طول انجامید ضعیف می شود، اگر تماس دوام یابد به ابتذال می کشد.اما دوست داشتن با این حالات نا آشنا است. دنیایش دنیای دیگری است.

عشق جوششی یک جانبه است و به معشوق نمی اندیشد که کیست؟ یک خود جوشی ذاتی است برای همین همشه اشتباه می کند . اما دوست داشتن در روشنایی ریشه می بندد و در زیر نور سبز می شود و رشد می کند و از این رو است که همیشه پس از آشنای پدید می آید.

عشق، جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی “فهمیدن” و ” اندیشیدن” نیست. اما دوست داشتن، در اوج معراجش، از سر حد عقل فراتر می رود و فهمیدن و اندیشیدن را نیز از زمین می کند و با خود به قله ی بلند اشراق می برد.

عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند و دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در “دوست” می بیند و می یابد.

عشق یک بزرگ و قوی است و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق.

عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن . عشق بینایی را می گیرد و دوست داشتن می دهد .

عشق همواره با شک آلوده است و دوست داشتن سراپا از یقین است و شک ناپذیر.

عشق اگر پای عاشق در میان نباشد، نیست. اما در دوست داشتن جز دوست داشتن سومی وجود ندارد . عشق به سرعت به کینه و انتقام بدل می شود و آن هنگامی است که عاشق خود را در میانه نمی بیند، اما از دوست داشتن به آن سو راهی نیست . و هر گاه آن که “دوست داشتن” را خوب می داند . خوب احساس می کند. خود را در میانه نمی بیند و به سرعت به سادگی، به قداکاری و ایثار ی شگفت و بزرگ و با شکوه تبدیل می شود……

آری باشی و زندگی کنی … که دوست داشتن ار عشق بر تر است.

هبوط در کویر آثار دکتر شریعتی

انسانها چهار دسته اند

دکتر شریعتی : انسانها چهار دسته اند.

1- آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم نیستند ( عمده آدمها . حضورشان مبتنی به فیزیک است . تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم میشوند . بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند )

2- آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هم نیستند ( مردگانی متحرک در جهان . خود فروختگانی که هویتشان را به ازای چیزی فانی واگذاشته اند . بی شخصیت اند و بی اعتبار . هرگز به چشم نمی آیند . مرده و زنده اشان یکی است )

3- آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم هستند ( آدمهای معتبر و با شخصیت . کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می گذارند . کسانی که هماره به خاطر ما می مانند . دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم )

4- آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هم هستند ( شگفت انگیز ترین آدمها . در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه اند که ما نمیتوانیم حضورشان را دریابیم . اما وقتی که از پیش ما میروند نرم نرم آهسته آهسته درک میکنیم . باز می شناسیم . می فهمیم که آنان چه بودند . چه می گفتند و چه می خواستند . ما همیشه عاشق این آدمها هستیم . هزار حرف داریم برایشان . اما وقتی در برابرشان قرار می گیریم . قفل بر زبانمان می زنند . اختیار از ما سلب میشود . سکوت می کنیم و غرقه در حضور آنان مست می شویم . و درست در زمانی که می روند یادمان می آید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم . شاید تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد . )