آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

آی آدما چه می کنید؟

این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا

لیلی عاشق شد ،من به دنیا آمدم

امروز چند شنبه است؟ امروز چندم است؟ چندم کدام ماه و چندم کدام سال؟ امروز چند سال از من می گذرد و من چند ساله ام؟
نمی دانم کی بود که حواسم پرت شد و تاریخ تولدم را گم کردم، نمی دانم کجا برای آخرین بار شناسنامه ام را جا گذاشتم و نمی دانم چرا تقویم هایم را دور انداخته ام.
از مادرم می پرسم من کی به دنیا آمدم؟ مادرم فکر می کند و فکر می کند و یادش نمی آید، اما می گوید آن روز که تو به دنیا آمدی، زمین می چرخید، دور خودش می چرخید و دور خورشید می چرخید و دور خدا؛ و من پرس وجو می کنم و می بینیم زمین هنوز هم می چرخد، هم دور خودش و هم دور خورشید و هم دور خدا.


به مادرم می گویم: فکر کن، باز هم فکر کن، شاید چیز دیگری هم یادت بیاید. مادرم فکر می کند و یادش می آید آن روز که من به دنیا آمدم فردای روزی بود که از بهشت بیرون آمده بودند. فردای روزی که آدم خطا کرد و حوا وسوسه، و من از این و آن می پرسم و می فهمم که آدم هنوز هم هر روز خطا می کند و حوا هم هر روز وسوسه.
مادرم باز فکر می کند و به یاد می آورد، روزی که من به دنیا آمدم، همان روزی بود که لیلی عاشق شد و همان روزی بود که مجنون سر به بیابان گذاشت، و من می پرسم و می فهمم که لیلی هر روز عاشق می شود و مجنون هر روز سر به بیابان می گذارد
حالا که نمی دانم کی به دنیا آمدم و حالا که نمی دانم چند ساله ام، چه فرق می کند که جوانی کنم یا پیری. حالا می توانم از روی تاریخ و تقویم سر بخورم، از روی سَرِ ثانیه ها و ساعت ها. حالا دیگر برای من یک سال و یک قرن چندان تفاوتی نمی کند.
حالا که نمی دانم چند ساله ام، پس می توانم پیرزنی هزار ساله باشم که در کوچه های بلخ زندگی می کنم، در خانه ای گلین. یا می توانم شاعری روستایی باشم که صدها سال پیش در جست وجوی نام و نان راهی غزنین شده ام و دربار پادشاه.
حالا که نمی دانم چند ساله ام، پس شاید جوانی هفت صد ساله باشم که در میدان شهر نیشابور می جنگم و می جنگم و آخرش به شمشیر نامرد مغولی کشته می شوم.
شاید عارفی باشم دست از دنیا کشیده و دل از مردم بریده، در خانقاهی در شهر هرات، و شاید دوشیزه ای شش صد ساله باشم، ابرو کمان و گیسو کمند، که کنار آب رکناباد و گلگشت مصلا عاشق می شوم!
توی دفتر خاطراتم می نویسم:
امروز چند شنبه است؟ چندم کدام ماه و چندم کدام سال؟ امروز چند سال از من می گذرد و من چند ساله ام؟
چیزی به یاد نمی آورم، جز این که امروز، اکنون است و این جا، زمین است و من، انسان.

نظرات 3 + ارسال نظر

سلام . خوبی . مطلب بسیار زیبایی نوشتی . راستی می تونم بپرسم خودتون نوشتید یا تو کتابی خوندید؟
کاش من هم گذشته ام را کاملا فراموش می کردم.
من هم شعارم رو تغییر می دم : باید امروز اکنون باشد و این جا زمین و ما انسان . . .
شاد باشید. به رنگین کمان دعوتت می کنم تا خلاقانه نقد کنید.
یا علی

سلام

خوبین؟

بالاخره تونستم آپ کنم.

یه مقاله یه به اسم " رازهایی درباره مردان"

حتما بخون! جالبه.

منتظرت هستم.

نظر یادت نره!

جواد 1389/03/16 ساعت 16:51

سلام چطوری امیدوارم درصحت وسلامت روزگار رو بسر ببری به همراه خانواده محترم مطالب جالبی رو مثل همیشه دروبلاگ خوندم ضمنا ازاینکه پیشنهاد ما رو هم قبول کردی خیلی ممنونم منظورم عکس بود .خیلی هم زیبا .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد